"وقت رفتن"
ساعت 5 شده است. باید بروم، بعضی روزها حداکثر تا 6 می مانم و بعد به سمت خانه حرکت می کنم. به سرعت کیفم را بر می دارم، خداحافظیبا تک تک همکاران، اگر ماشین آورده باشم، پنل ضبط را نصب می کنم، آهنگ هایم همه تکراری شده است، تازگی ها آهنگ جدیدی نیز نداشته ام، رادیو فردا را که نمی توان خوب گرفت، روی همین رادیو های صدای ایران به جستجو می پردازم تا ببینم کدام شان برنامه رادیویی بهتری دارد هر چند که سرآخر رادیو پیام را انتخاب می کنم
.
"گونه گونی"
روزهایی که ماشین نیاورده ام را بیشتر دوست دارم، در این روزها با تاکسی به خانه می روم و در این هوای سرد زمستانی، هرچند آلوده، می توانم در خیابان ها و پیاده رو های شهر همراه با سایر مردم قدم بزنم، آدم های متفاوت را ببینم، خانم هایی با آرایش های مختلف، چکمه های بلند، موهای حالت داده، رنگ رژهای زیبا، گاه دختری با لاکی خوش رنگ بر دست، عطرهای مختلف و گاه چند دختر جوان که سرشار از انرژی، بلند بلند حرف می زنند و می خندند و اگر پسری جرات کند و حرفی به آن ها بزند، پاسخ مسخره ای به آن پسر می دهند که از خنده روده پر می شوی. کودکانی که دست در دست مادرهایشان دارند و لباس های زیبا با رنگ های شاد و قشنگ بر تن کرده اند و گاه و بیگاه بهانه می گیرند. در این فرصت اندک از شرکت تا خانه حوصله دقت کردن به مردان را ندارم، شاید من هم نمونه ای از اثبات نظریه های فروید هستم.
در صف تاکسی می ایستم، از سرما زیپ کاپشن را تا آخرین حد آن بالا می کشم و هنوز از سرما می لرزم!!
همیشه اینطور همه چیز خوب نیست، گاه در تاکسی آدم بی ملاحظه ای پیدا می شود که با موبایل بلند بلند حرف می زند، یا آدم چاقی که جا را برای راحت نشستنت تنگ می کند، گاه تاکسی بیش از حد دیر می آید و حوصله ات سر می رود، و شاید اگر دختر بودم مردی در تاکسی مدام خود را به من می چسباند و باید از دست این بی فرهنگی مدام عصبانی می شدم یا شایدم از چشم چرانی راننده که گاه و بیگاه از آینه نگاهم می کند رنج می بردم و هنگام پیاده روی، مدام مراقب اطرافم باشم که مزاحمی تعقیبم می کند یا نه
.
"خانه"
ساعت5، 6 یا 7 است، به خانه رسیده ام. خسته ام و دوست دارم هرچه زودتر به خواب بروم. دراز می کشم و آرزو می کنم خوابم برود، یک بع بعی، دو بع بعی، سه بع بعی .... هیچ اتفاقی نمی افتد، از جایم بلند می شوم
.
"چای"
هرچند در شرکت نوشیده ام، دیگر میل چندانی ندارم، دوست دارم به جای آنکه چای دم کرده دیگران را بنوشم خودم دم کنم و دم کرده خود را بنوشم. هر چند چای طبیعی لاهیجان است خیلی طعم ندارد اما اندک بوی عطرش مرا یاد چای باغ های لاهیجان می اندازد، آنجا که بخش های زیادی از تابستان های کودکی و نوجوانی ام را در آن سپری کرده ام، هربار می گویم به جای این چای دو سه عدد میوه بخورم، امروز هم می گویم از فردا. چای دم کرده است و بوی عطرش می آید. خرما داریم؟
.
"جرجیو آرمانی"
وقت آن است دوچرخه بزنم تا همین سایز "یک" را به هر زحمتی که شده، حفظ کنم، سایز "صفر" را پیشکش مانکن های جرجیو آرمانی می کنم تا روی "استیژ ها" راه بروند و پز هیکل های تراشیده شان را به ما بدهند. بیست دقیقه دوچرخه سواری 200 کیلو کالری حتی کمتر از خوردن یک بسته پفک کالری سوزانده شده است. باید استخر بروم، روح و جسمم را به آب بسپارم. آن موقع که کرال شنا می کنی، لحظه ای که می خواهی هوا بگیری، زمانی به کوتاهی چند صدم ثانیه وجود دارد که چشمانت مانند دوربینی که نیمی از لنز آن در خشکی و نیم دیگر آن در آب است قرار می گیرد و چه لحظه زیبایی است آن هنگام. حسی خاص را تجربه می کنم گویی در میانه دو دنیای متفاوت هستم، و هر بار که دستم بالا می آید در شوق رسیدن به این لحظه حرکتش را سریع تر می کنم. ترافیک است، حوصله استخر ندارم به دوچرخه اکتفا می کنم، حتی از نوشیدن آبجوی اسلامی هم منصرف می شوم که در هر 100 سی سی آن 30 کیلو کالری انرژی نهفته است
.
"ماکیاول"
عادت به خواندن خبرها در اینترنت تبدیل به اعتیاد شده است، بی بی سی، دوویچوله، جرس، بهنود، رادیو زمانه، روزنامه شرق، دنیای اقتصاد و جهان صنعت، نسخه های اینترنتی شان را می خوانم. چه زیبا می نویسد این بهنود و چقدر اطلاعات دارد از همه چیز و همه جا، حسودیم می شود، این روزها به نوشته هایش و امید هایش اطمینان ندارم، چرا که حاج آقا و سلطان صاحب قرآن بسیار نافرم به قدرت چسبیده اند
.
"و دوباره جرجیو آرمانی"
وقت شام است، تلویزیون سریال های ماهواره ای نشان می دهد، با دیدن آنالیا، و سایر مانکن ها که هنر پیشه خطابشان می کنیم، دوباره اشتهایم کور می شود
"وب گردی"
خسته ام و هنوز خوابم نمی برد، به سراغ میلم می روم، هرکدامشان که قشنگ باشد برای دیگران فوروارد می کنم،گروپ من بالای 100نفر است، این روزها یکی از اصلی ترین فرستندگان ای میل های جالب به دوستانم شده ام. بعضی ها گاهی تشکر می کنند و اکثریت خاموش هستند. گویا بدهکاری هستم که طلب پدری شان را باز پس می دهم. شایدم این روزها خاموشی مد شده است یک عده هر روز دستگیر می شوند، بیانیه می دهند و کتک می خورند و بقیه شب ها در پارک ها، کافی شاپ ها و رستوران ها برای هم از نوع دوستی و صلح، احترام حقوق دیگران و چقدر مردم بد شده اند را به همدیگر می گویند و پز می دهند که چقدر ما خوبیم، انگار نه انگار که بار جامعه تنها بر دوش بخش اندکی افتاده است و بقیه تماشاچی شده ایم
.
"کامنت"
خسته ام و هنوز خوابم نمی برد، باید بلاگم را آپ کنم، فرصتی نیست. چند موضوع را در درفت موبایلم گذاشته ام تا یکی از آن ها را شروع کنم، امشب هم دیر شده است و تا به خود بیایم شب به نیمه خواهد رسید، به شبی دیگر موکول می کنم. به سراغ کامنت گذاشتن می روم. دلژین، آنه، من و خواستگارانم، سبک سر، یک پزشک، قبل ترها تلخ و شیرین هم بود و این روزها دختر خان بزرگ اضافه شده است، هر کدامشان سبک خاصی در نوشتن دارند و موضوعاتی خاص را دنبال می کنند. گاه آنقدر پیچیده می نویسند که پس از خواندن متن تا چند روز بعد که دوباره پست شان را بخوانم کامنت نمی دهم و گاه ساده و بی تکلف می نویسند، مثل اکثر اوقات دلژین. سخت گیرم حتی در نوشتن کامنت
.
" دلیل اصلی نوشتن پست"
خسته ام و هنوز خوابم نمی برد، دراز کشیده ام ساعت 12 است شاید تا 30 دقیقه دیگر بخوابم. بی دلیل دارم فکر می کنم مانند کامپیوتری که در حالت استاند بای قرار دارد، بی خودی و بی دلیل کار می کند بدون آنکه کار مفیدی انجام دهد. بی دلیل دارم فکر می کنم که فکری در عصبی از مغز پاسخی نمی یابد، بازی دومینو شروع می شود و فکری بی پاسخ مانند فرو ریختن اولین مهره دومینو به سلول های دیگر منتقل می شود، و اکنون همه چند میلیارد سلول مغزی در گیر سوال شده اند، در کسری از ثانیه دومینو به انتهای راه رسید، احساس می کنم در سرم گلوله ای حرکت وضعی دارد و به سرعت می چرخد، مانند یک سیاه چاله شده و هر چه در اطراف هست به سمت خود می کشد. باید بلند شوم و هوای تازه تنفس کنم وگرنه این سیاه چاله منفجر خواهد شد. بلند شوم خواب از سرم خواهد پرید، چه فکر بیهوده ای، هر بار که این دومینو آغاز شود برای ساعت ها خواب از سرم خواهد پرید. دیگر نمی توانم دراز کش باشم، بلند می شوم ابتدا جرعه ای آب می نوشم و سپس به سمت پشت بام حرکت می کنم. هوای تازه، چند بار نفس عمیق می کشم و از بالا به شهر نگاه می کنم. خوابیده است و تنها من بیدارم و به جای ابن همه آدم پاس می دهم. گویی بار گناهان این مردمان بر شانه های من است، بر سلول های خاکستری مغزم، اما چرا بزرگ نمایی کنم، مشکلات مردم این کشور مشکلات من هم شده است، دوست دارم در این بالا فریاد بزنم و به آنان که فکر نمی کنند لعنت فرستم اما من اهل فریاد و لعنت نیستم. به خودم لعنت می فرستم، که ای کاش سیگاری بودم و در چنین شرایطی با هر بار بردن دودش به ریه ها آرامش میافتم مثل سیروس، مجتبی و حتی نسترن. که ای کاش الکلی بودم و با نوشیدن ویسکی مغز را به حالت خلاص می بردم تا چنین بار بیهوده ای را بیهوده حمل نکند. و ای کاش مسلمانی بودم و وضو می ساختم تا پاسی از شب به نماز می ایستادم و الهی العفو می گفتم، و همه این ها را در دفترچه ام می نوشتم تا در آن دنیا همانند بازگانان با العفو هایم با خدا معامله می کردم، شاید آن ویلای 10000متری کنار نهر شیر عسل را که هوری هایش زبان زد پیامبران بوده اند را سهم خود می کردم. اما کدام دنیا و کدام آخرت، همین دنیا برای هفت نسلم بس است
هیچکدام از این سه دسته نیستم، دوباره دراز می کشم. همه اعصاب خسته شده اند و دیگر فکری بیهوده را از کاه کوه نمی کنند
.
"خواب"
ساعت 3 بامداد است، دیگر خوابیده ام
.
"صبح"
ساعت، 7 صبح زنگ می زند و من که همیشه از خواب ماندن و دیر رسیدن بیزارم بیدار می شوم. سرم درد می کند. می دانم از بی خوابی دیشب است. نمی خواهم همکارانم بدانند که شب هایم نیز روز دیگری است. دوش می گیرم، اصلاح می کنم و تند ترین ادکلنم را می زنم، بد سلیقگی نیست با این ادکلن تند بیانیه می دهم
.
"روز کاری"
و یک روز کاری آغاز می شود
.
.
.
.
"و فردا شب دوباره"
خسته ام و هنوز خوابم نمی برد، دراز کشیده ام ساعت 12 است شاید تا 30 دقیقه دیگر بخوابم. بی دلیل دارم فکر می کنم که فکری در عصبی از مغز پاسخی نمی یابد، بازی دومینو شروع می شود و فکری بی پاسخ مانند فرو ریختن اولین مهره دومینو به سلول های دیگر منتقل می شود، و اکنون همه چند میلیارد سلول مغزی در گیر سوال شده اند
.
.
.
اولین چیزی که بنا به حرفه ام نظرم جلب کرد قضیه ی بی خوابی بود: ورزش بعد از ظهر که اندورفین در مغزتان آزاد می کند و اثاری شبیه نه مخدر دارد شاید بی اثر نباشد و نوشیدن کافئین .عطر های خیلی تند گاهی نشان از روحیه ی پائین دارند و افسردگی . چون حس بویائی دلچسب نیست و فرد با افزابش دوز با فرم قویتر می خواهد لذت بخشی داشته باشد.البته اینها کلی است و آوردنشان به این معنی نیست که شما افسرده باشید.
چند جای نوشته تان را خیلی دوست داشتم:اشاره به بی مبالاتی همشهری ها و خاموشی سر در گریبان ها وسلطان صاحب...
نیازی نیست که سیگاری یا الکلیک بود تا بتوان کام گرفت و لذت برد. رفتار اعتیادی با عذاب وجدانی عجین است که حس لذت را می گیرد. تجریه ی گاهگاهی اش لذت بیشتری دارد.به قول معروف هر چند وقت به حالی به خودت بده!
گاهی، این حس را دارم که نکند انچه که گفتید دارم می شوم...
البته دوچرخه و عطر تند زدن همیشگی نیست، اما شنا و استخر روحیه ام را در این شهر خاکستری دوچندان بهتر می کند.
انچه که من را سخت آزرده خاطر ساخته این است که جزو آن دسته ای شده ام که خاموشم و این همه ستم را می بینم و سکوت انتخاب کرده ام، به قول شریعتی شده ام:
"آنها که تن به هر ذلتى مى دهند تا زنده بمانند، مرده هاى خاموش و پلید تاریخند "
همواره تجربه گاه گاهی لذت بیشتری دارد، اما همین هم تنها نمی چسبد، حال در این نیمه شب چه کسی را بیابم که هم پیاله ام شوم. حتی کشیدن سیگار نیز تنها نمی چسبد !!
به نظرم زیاد هم خاکستری نیست شاید شما اینطور می بینید چون از این روند زندگی خسته شده باشید ؟!!

در واقع شما با لذت و مهارت خاصی چای می نوشید !
شما از قدم زدن لذت می برید !
شما ورزش می کنید و استخر می رید و از تنفس چند ثانیه ای لذت می برید !
و ...
می خوام بگم چیزهای خوبی تو زندگیتون هستش که چون عادت کرده اید براتون عادی به نظر میاد ولی زیبا هستن
امیدو وارم هر چه زودتر زندگیتون رنگی بشه
ممنونم که وبلاگ منو می خونید دوست عزیز
هیچ چیز از زندگی یکنواخت بد تر نیست؛ ضربه ها، آدم را بیدار می کند.
...
همه زن ها خود را متفاوت می دانند؛ همه فکر می کنند بعضی چیز ها ممکن نیست برایشان پیش بیاد، و همه اشتباه می کنند.
...
تراژدی تا مدتی جالب است، به آن علاقه مند می شوند. کنجکاوند، خودشان را نیکوکار احساس می کنند. بعد تکراری می شود. همه چیز ثابت می ماند، آن وقت به ستوه می آیند."
این را از وبلاگ http://www.aankhatesevom.blogfa.com برداشتم. راستش گاهی حس می کنی احوالت اینطور می شود. در پست بعدی یا پی نوشت بعدی در این باره خواهم گفت
.
اینکه شما چیزهای مثبت را می بینید جالبه، واقعا تنفس چند ثانیه ای ، نوشیدن و دم کردن چای و البته قدم زدن لدت بخشه
چه شبیه اند روزهای آدم ها...
خستگی...؟نه...!
من در این پست هیچ نشانی ازش ندیدم...اگر بود چنین هنرمندانه توصیف نمیشد...
بازی دومینو بسیار به جا بود...
متاسفانه همه شدیم مثل هم
خستگی از راهی که وجود ندارد، پایانی ندارد
خستگی قرار بود همه جا باشد و نباشد مثل خودش در زندگی که همه جا هست و نیست
خوش آمدید
zendegy tekrary ........