د لـــــــــــــ ــــــــفــــــ ــــــیــــــ ـــــــــن

ایــن هــمــه بـــــــی قـــ ــــراریــت از طـــلـــــب قـــ ــــرار تــــوســــت........طـــالــــب بـــــی قـــ ــــرار بــاش تــا کـــه قـــ ــــرار آیــــدت

د لـــــــــــــ ــــــــفــــــ ــــــیــــــ ـــــــــن

ایــن هــمــه بـــــــی قـــ ــــراریــت از طـــلـــــب قـــ ــــرار تــــوســــت........طـــالــــب بـــــی قـــ ــــرار بــاش تــا کـــه قـــ ــــرار آیــــدت

دیدار

شبی زمستانی و سرد 

خسته از سر کار بر می گردم

سوزی که از سرمای روابط مردم این شهر تا سرمای زمستان حکایت دارد،

اندیشه هایم را پریشان کرده 

در میانه پله های پل هوایی عابر 

صدای پایی که از بالای پل می آید نظرم را جلب می کند 

سرم را بلند می کنم 

مقابلم ایستاده ای 

با لبخند همیشگی ات 

و لُپ های گل انداخته ات 

روسری رنگی ات 

بقیه اش را خودت می دانی، نمی گویم 

ته دلم خالی می شود 

چگونه محل کارم را پیدا کرده ای 

باید پنهان شوم 

برگردم تا نبینی ام 

زمان در این مواقع به کندی و سریع می گذرد  

.

"من" که همیشه در انتظار دیدنت بودم  

و بارها برایت گفته بودم این انتظار را 

لحظه ی دیدار به دنبال جایی برای مخفی شدنم 

جایی برای ندیدنت 

شاید می دانستی و اصرار هایم را بی پاسخ می گذاشتی

ده، پانزده سالی از تو بزرگتر است 

راستی، در میانسالی هم زیبا خواهی بود  

نفس راحتی می کشم 

زیپ کاپشن را تا انتها بالا می آورم 

هوا سرد است و به سردی روابط میان انسان های این شهر فکر می کنم 

دلم برایت تنگ شده  

.

کاش تو بودی 

.  

اینجا هم، ترس دارم تا بگویم دوستت دارم 

مرا ببخش 

.

 

 

نظرات 18 + ارسال نظر
ناهید کوچولوو دوشنبه 22 فروردین 1390 ساعت 13:59 http://mohandes-kocholooo.tk/

اتفاقی بود؟
این همه دست دست کن تا اخر از دستش بدی
بجنب محمد
بلاخره دیگه هر چی باشه ، از این بلاتکلیفی در میایی.
چه بله باشه و چه نه.

از دستش دادم
کدوم بلا تکلیفی، کجاست؟؟
باید اینقدر از این دو دلی ها کشییید که نگو..

دنیا دوشنبه 22 فروردین 1390 ساعت 14:37 http://kashihayeabi.persianblog.ir/

چه دیدار رویایی ای!

یاد هلن انداختیم "یک مرد مغرور رویایی ام خوبه"
کاش همیشه رویا هایمان اینگونه باشد.

ستاره آسمان دوشنبه 22 فروردین 1390 ساعت 16:14

چقدر بده که آدم طوری بار اومده باشه که احساسش رو بخواد همیشه مخفی نگه داره و گفتتش براش سخت باشه !!! امیدوارم این دفعه اگر دیدیش بتونی این جمله رو بهش بگی شاید اون هم دوست داره اینو از زبانت بشنوه !

گفتن مهم نیست، چطور گفتن مهمه،،،،به جای این بهتر است کسی را پیدا کرد، که زبانت را بلد باشد، بداند که کارهایت معادل "دوستت دارم" است،،،،، بعضی ها هم حرفشان معادل عملشان هست، زیاد نمی گویند در حدی که نتوانند عمل کنند.

پــانـــدول سه‌شنبه 23 فروردین 1390 ساعت 00:37 http://pendulum.persianblog.ir/

عاشقانه زیبایی بود
اونم توی محیط شهری این روزای ما , که سهراب یه سیمان کشید روی همه اون چیزایی که مارو وصل میکرد به توصیف احساسهای قشنگی که قبلا هر چقدرم که تکراری شده بودن اما از این دست خالی بودن این روزامون بهتر بود

قشنگ بود , اون تضادی که در مورد زمان گفته بودی یا اینکه دنبال یه جایی برای مخفی شدن باشی یا اینکه اینجام نمیتونی بگی که دوسش داری
بالایی هارو جدی نگیر دلم گرفته بود همینجوری از دستم در رفت

مانند نوشته های خودت که تامل بر انگیزند،،
دل من هم از این شهرهای "ایرانی" که نه روح دارد نه حس، گرفته است. شهرهایی که شده اند، خوابگاه، کارگاه،،،
زمان مانند گذر سال است، وقتی به آخر سال می رسی، می بینی، زود تمام می شود. همه مان این حس ها را لحظه ی دیدار داریم، بعضی بیشتر، بعضی کمتر،،،مراقب باش که دستت را بگیری تا دلت نرود

آنه سه‌شنبه 23 فروردین 1390 ساعت 09:23 http://anee.blogfa.com

امیدوارم آخرین پستم رو بخونی . و دست از کله خریت برداری

خواندم و تامل بر انگیز بود، برایت می نویسم در وبلاگت
مادرم و خواهرم می گویند روزگارت را نفرین کرده ای با آه دیگران، " آنکه گفت... " امروز اسیر است، اسیر یک " آه "

لیدوما سه‌شنبه 23 فروردین 1390 ساعت 11:07 http://azda.mihanblog.com

چقدر این محیطی که توصیف کردی واسم آشناست.. من نمی دونم چرا پای دوست داشتن که میاد وسط همیشه یه چیزی لنگ می زنه یه چیزی که شاید ساده یاشه ولی از پسش بر نمیای...اینکه از روی عمل کسی احساسشو بفهمیم درسته ولی یه نقطه شروع می خواد یه استارت تو استارتشو بزن یه بار حرفتو بزن و بعد اگه خواستی دیگه هیچوقت هیچی نگو شاید اینجوری بهتر باشه...
گاهی از هر چی دوست داشته فراریم...

شابد تجربه اش کردی، هنگامی که زبانش که به لکنت افتاد،،،،،
راست می گویی، اگر استارتش را بزنی شاید راه بیافتد، مشکل استارت زدن نیست، مشکل ادامه دادن راه است، مسیری طولانی و جانفرسا

ستاره آسمان سه‌شنبه 23 فروردین 1390 ساعت 11:46 http://khatere88.persianblog.ir/

این بخت برگشته ببخشید از کدوم عمل شما دوست داشتنتون رو بفهمه !! از فرارهاتون !یا سر بردن تو کاپشن ! یا ... !

نتیجه اخلاقی زنها باید علم غیب هم داشته باشن چون بعضی اقایون تو دلشون کسی رو دوست دارن و با وجود هیچ عکس العملی باید اون رو کشف کرد !!!!

بهتره اینو بدونید زنها شایدم متوجه دوست داشتنشون بشن ولی دوست دارن بشنون ! دوست دارن اینو روی زبون ببینند ! جوان و پیرم نداره !تحصیلکرده و بیسوادم نداره ! خلاصه این راهی که می روی رو به یک خانه ویران است ! مراقب باش پسر !

از هممون ... که نگفتی
نتیجه اخلاقی را آنه نوشته، حسرت است برای هر دو
راستش به ویرانه آباد رسیده ام، این ها که می خوانی از همان خرابات است که می نویسم،ممنون که تذکر دادی دختر

مهتاب زاهدی سه‌شنبه 23 فروردین 1390 ساعت 12:19 http://mohandesakele.mihanblog.com

مروز شدی! خیلی.
فکر کن که این حرف ها اگر ته دلت جمع بشن بعدها زندگی برات سخت تر میشه یا اینکه بهش بگی و نهایتا یک جواب نه! بشنوی؟؟؟
از کجا میدونی که اون منتظر نیست که از تو بشنوه؟ و اگر مطمئنی که اون منتظر نیست چرا بهش فکر میکنی؟؟

خیلی....
ترسم از نه شنیدن نیست، لذتم در سخت شدن زندگی است، دیوانه ام که اینگونه لذت می برم،،،
مثل تو نبود که برایش هزار پیغام و پسغام بفرستد و تکلیفش را مشخص کنی.. مرموز بود خیلی
دیوانه ام که فکر می کنم، گفتم که...

ناهید کوچولوو سه‌شنبه 23 فروردین 1390 ساعت 18:12 http://mohandes-kocholooo.tk/

کی میگه باید اینقدر از این دو دلی ها کشید؟

که چی بشه؟
من قبول ندارم

از قدیم گفتن عیسی و موسی به دین خود ما مسلمان ها بمب می گذاریم همه ی این کافر ها را .....
ساده، حرف دلت را می گویی، پیر شده ام و حرف حساب سرم نمی رود..

خانزاده سه‌شنبه 23 فروردین 1390 ساعت 19:49 http://www.tequila.blogfa.com

عاشقانه ی زیبایی بود.
نیازی به حرکت لبها نیست. زنها خوب می دانند که مرد چه فکر می کند و چه احساسی دارد.چهره خوانی و دل خوانی جنس مرد برای زنها کار سختی نیست. زیبائی بعضی دیدارها فقط در سکوت است و همین مخفی شدن ها. بقین دارم که "می داند".

ممنوم خانزاده.
این روزها همه چیز را عاشقانه می بینم و از این هم عاشقانه دیدن خسته شده ام، ترسم از ادامه این روال است که برایم عادت شود...
زنان زبان بدن را بهتر می فهمند
می دانم، می فهمد و نیازمند آن دو کلمه نیست.

مهتاب زاهدی سه‌شنبه 23 فروردین 1390 ساعت 23:55 http://mohandesakele.mihanblog.com

داستان ما فرق میکرد. ما با هم دوست بودیم. صمیمی بودیم. غریبه نبودیم با هم. اخلاق هم رو می شناختیم. در ضمن زمان هر دومون رو توی خودش حل کرده بود. میدونستیم که چی میخوایم. اما شما هیچ کدوم نمیدونید. اون بنده خدا که اصلا خبر نداره. حداقل سعی کن جور دیگه ای بهش نزدیک بشی...
اگر خود آزاری داری که حسابش سواس.

فکر می کنی که هنوز در رویای دختر داروخانه هستمچند شب قبل آنجا بودم، راستش صورتش تغییرات بسیار کرده بود، نتوانستم زیبایی های قبلی را در صورتش بیابم،
درباره خود آزاری گفتم تو جدی نگیر، همه ما خودمان را آزار می دهیم...

سایه چهارشنبه 24 فروردین 1390 ساعت 08:49 http://shadowplay.blogsky.com/

دیدار کسی که دوستش داری گاهی اضطراب آور است . من درک می کنم . ولی اینکه می گی ده پونزده سالی از تو بزرگتر است تامل بر انگیز است (درست فهمیدم؟) شاید همین مانع شده که بری جلو . به عنوان تجربه ازش بگذر ولی .... چی بگم ؟!

دیدار تا زمانی که هدفی را تعقیب کند اضطراب آور است، همواره نرسیدن و رسیدن به هدف تو را مضطرب می کند..
یک بار دیگر بخوان، نگفتم بزرگتر است، اشاره ام به چیز دیگری بوده، اگر معنایش برایت تغییری نکرد بگو.
با گفتن " ولی ....چی بگم" تردید کردی ؟

آوادخت چهارشنبه 24 فروردین 1390 ساعت 21:58 http://www.hymnymph.blogsky.com

کیه؟کیه؟کییییییییه؟
نه خب..همین الان همینجا گفتی دوسش میداری


دختر همسایه بغلی، ولی بهش نگی ها

لیدوما چهارشنبه 24 فروردین 1390 ساعت 23:33 http://azda.mihanblog.com

آره تجربه شو داشتم شاید الان دارم بهتر درک می کنم پس مشکل نقطه شروع نیست ادامه ی راهه ...بعضی چیزا قشنگه فقط وقتی جنس احساست تغییر نکرده...من از طرف جنس خودم حرف می زنم درسته حالت ها،نگاه های یه مرد واسه یه زن غریب نیست می شناسه می فهمه اونارو نگاه بد نگاه عاشقانه نگاه بی تفاوت همه ی اینارو درک می کنه ولی وقتی نگاه عاشقانه رو می بینه نمی تونه بفهمه این حس نگاه از کجای دل اون مرد میاد واسش مهمه نیست؟ و همینه که باعث میشه این نگاه هارو ببینه ولی کاری نکنه واسه همین گفتنش لازمه شاید این چیزی که دارم اینجا می گم به هیچکی نگفته باشم گفتی ادامه ی راه واسه همین فکر کردم اینو بگم بهتره تو می تونی عاشق هر کسی بشی عشق هیچ مرزی نداره هیچ قانونی نداره من می تونم عاشق مردی بشم که چندسال از خودم کوچیکتره و تو می تونی عاشق زنی بشی که ده سال از خودت بزرگتره و هر حالت دیگه ای دل که این چیزا سرش نمیشه شاید حسی که اینجا تجربه کنی هیچوقت دیگه هم تجربه نکنی ولی یه کسایی یه وقتایی میان توی زندگیمون که فقط باید عاشقشون شد و ازشون گذشت حتی اگه حرف دلتو هم بهش بزنی بازم بگذری بهتره هر اتفاق دیگه ای بیفته ممکنه جنس احساست لحظه هایی که به یادش بودی خاطره هات همه و همه تغییر کنه بعد به یه جایی می رسی که آرزو داری همونطور عاشق باشی نداشته باشیش ولی حست بشه مثل روزای اول نمی دونم تونستم چیزی که تو دلمه بگم یا نه ببخشید خیلی حرف زدم فضای وبلاگتو حال و هوای نوشته هاتو دوست دارم

نظر من اینگونه است و مطمئنا صاحب نظر نیستم، که ادامه سخت است یا شروع، صاحب نظرانی وجود دارند،،،،
سوال سخت می پرسی، اگر می دانستم یا می دانستیم که یک نگاه عاشقانه از کجای دل می آید که مشکل حل بود، آدم ها هزارتو هستند و این فهم ها سخت است،،،،،
فهمیدم که چه گفتی و خوب گفتی، گاه به حدی می رسیی و به حدی تغییر می کنید که می گویی من می روم و خاطراتت را با خود می برم و با آن زندگی می کنم، از امروز به بعدت برایم مهم نیست، عاشقت می مانم با نداشتنت ، برو و هر کاری می خواهی بکن، به قول تو باید ازش گذشت،،،
ممنون که اینجا را خوب می بینی،،

آنه پنج‌شنبه 25 فروردین 1390 ساعت 07:51 http://a

اگه مسیر زندگی رو به سمت فراق ببری . حسرت نصیبت میشه مطمئن باش. و اگر با کسی دیگر رفتی و زندگی کردی فرسوده میشی .... آه

آه.... که زندگی همیشه دو راهی است...

مهتاب زاهدی شنبه 27 فروردین 1390 ساعت 19:33 http://mohandesakele.mihanblog.com

ببین هر کی هر چی بگه شما حرف خودتون رو میزنید.
پس امیدوارم روزی برسه که یک خانم خوب و با وجنات بسیار زیبا و دوست داشتنی و کدبانو و تحصیل کرده و البته ثروتمند و خیلی با ادب که خانواده ی خیلی پر جمعیتی نداشته باشه و آدم کم توقعی هم باشه و بسیار به خونه و زندگی و همسر اهمیت بده و بین زندگی و کارش توازن برقرار کرده باشه و در نهایت مطیع هم باشه خودش بیاد و از شما درخواست کنه که بیشتر با هم آشنا بشین و بعد از مدتی به سلامتی تشریف مبارکتون رو ببرید به خونه ی بختتون.
(خانم فاقد کفش پاشنه بلند باشن.)

مهتاب خانم، مثل آقایون متاهل می مونی، تا مجردی می بینی می خوای زنش بدی، گویا از مجردی آقایون ناراحتی،،،شده ای مثل نازیلا و همسرش قبل از نامزدی تو و فرشادوقتش برسد، همه چیز به سرعت اتفاق می افتد....
آن دختر را که یافتی خبرش کن، دوستانی که شایسته اش باشند برایش دارم

مهتاب شنبه 27 فروردین 1390 ساعت 23:20

علت این بود که احساس کردم انقدر مأخوذ به حیا هستی که تمام عاشقانه هات ناتموم میمونه به نوعی، مگر اینکه یکی پیدا بشه و خودش تمومش کنه..

چه بگویم....که چون درباره ی شخص شخیص خودم است، بهتر است ساکت باشم...
پاسخ قبلی به کامنتت را اصلاح می کنم، پارگراف اول را اصلاح میکنم، تو نیستی،،،،پاراگرف دوم را ، اگر دیدی ، خبرش کن، فقط یک نفر است که سراغ دارم

سبک سر شنبه 27 فروردین 1390 ساعت 23:35 http://www.peerdokhtar.blogfa.com

چه دیدار عاشقانه ای.
کاش ترس نبود

ترسش بود که عاشقانه را معنا کرد با آن همه اما اگر،،، نباشد، همه چیز زود تمام می شود،،

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد