یکی از روزهای هفته ای که گذشت، هوا از روزهای دیگر بهاری تر بود، هم باد داشت، هم سرما، باد، شکوفه های درختان را در آغوش می گرفت و با رقصی دلبرانه، به زمین فرود می آورد و زمین را پر از خاطره های بهاری می کرد، همه جای شهر از شریعتی تا رسالت و از تهران پارس تا سعادت آباد اینچنین می نمود. آنقدر هوا خوب بود که سر ظهر "علی اصغر " به حیاط پشتی محل کارم رفت، حیاطی بزرگ با چند درخت تنومند، آقای "خانی" یک گوشه اش را سنگ چین کرده و در باغچه کوچکش سبزیجات شمالی، مثل "برگ سیر" و "چوواش" می کارد. " علی اصغر" روی نیم تنه درختی که دو سال قبل تنه اش بریده شده بود و بعد از آن به صورت صندلی استفاده می شود، نشست و گفت: " امروز چقدر هوا خوب است " ، بقیه هم دنبالش کردند و یک هو آن پشت پر شد از آدم، یکی سیگار می کشید و طوری دودش را بیرون می فرستاد انگار که همه رنج ها سختی هایش را دارد با آن بیرون می فرستد، آن یکی با یک لیوان دسته دار پر از چای، بهار را مزمزه می کرد و وقتی با یک بستنی سنتی به مناسبت تولدم سورپرایز شدند، کِیف شان بیشتر کوک شد و همه حسِ علی اصغر را فهمیدند. احتمالا هر هفته این خاطره را مرور می کنند تا از بستنی سال بعد جا نمانند و حتما برایشان بگیرم. هوا خوب بود و روز، روز بستنی گرفتن بود، عصر روز قبلش برای همکاران شرکت، بستنی گرفته بودم و آن ها را در غم وجودم، شاد کرده بودم. کاش می شد هر روز مناسبتی پیدا کرد و بستنی گرفت، همه را شاد کرد و خنداند تا رییس ات از بس سورپرایز شود که برایت اس ام اس تبریک بفرستد و حتی آقای خادم را که کم می خندد، خنداند و طوری نوشت که همه یاد فروغ فرخ زاد بیافتند...... جشن تولد را دوستانم قبل تر، دوازده فروردین، برایم گرفته بودند، در "رینه" جایی در ارتفاعات دماوند، در بالاترین نقطه ای که می توانی از بالایش جاده هراز را به صورت یک خط و ماشین هایش را به صورت مورچه ببینی، جایی کنار دکل موبایلش، خوش گذشت. تنبلی کردم، برایتان ننوشتم. حسش نبود، جمله ای که این روزها زیاد تکرا می کنم. به دل نگیرید، همه از دستم شاکی هستند، مدام از بد قولی هایم و احوال نپرسیدن هایم گله می کنند..... روز تولد با یک خواب عصر گاهی و دیدن فهیمه گذشت. فکری نکنید، با مادر و پسرش برای عید دیدنی به خانه مان آمده بودند. همسایه قدیمی مان هستند، فهیمه، دخترکی که بچه گی ها با هم چند بار خاله بازی کرده بودیم و هنوز مثل آن موقع ها بی دست و پا است و چقدر مادرش عذاب کشید تا این دردانه را شوهر دهد. فهیمه ارزش نوشتن دارد، پسرش تا من را دید به آغوشم آمد و شد همبازیم و دیگر تا وقت رفتن در آغوش کسی نرفت. مادر فهیمه این روزها خیلی مهربان شده و دائم می خندد..... روز تولد همینطور است، غروب می روی بیرون و هوا می خوری، آن قدر که از هوا خوری سیر شوی و آخرش بگویی حتما تا سال دیگر ازدواج می کنم، خوشحال نشوید، مانند وعده های دولت است، هیچگاه عملی نمی شود. به این دلیل که دوست دختر نداری، به جای کافی شاپ رفتن به کافی نت می روی و آخرش هم دست خالی بی هیچ کادویی راهی خانه می شوی. در خانه، خواهرم برایم کیک خریده و با یک کادو منتظر است. از کیک و فوت کردنم عکس می گیرد، مثل لحظه های تحویل سال، چهار عضو خانواده لباس های قشنگ پوشیده ایم تا خاطره ی ورود به این سن را ثبت کنیم. پسرهای بی معرفت اگر بمیری هم برایت فاتحه نمی خوانند، چه برسد روز تولدت یادشان باشد. بعضی ها هم که فکر می کنی رفته اند، تا نیایند، این روز را یادشان است و برایت تبریک می فرستند، شرمنده می کنند، معرفت از خودشان است، بی معرفتی از من. خواهرم می گوید: " تقصیر خودت است فقط من به تو کادو می دهم، اگر دوست دختر داشتی الان برایت کادو گرفته بود و کلی امشب را خوش گذرانده بودی " . می خندم، از همان خنده هایی که در پست خان زاده کوین می زند،،،، با خود می گویم، تعهد نبود این خانواده کوچک با چنین هسته ی قوی وجود نمی داشت و امشب اینچنین شاد، تولدی را بهانه نمی کرد تا عضوی دیگر را شاد نماید..... باید تو هم می شدی یکی مثل شهلا،،، می گوید آن موقع ها که مدرسه می رفتیم، شهلا، دوست دوران راهنمایی و دبیرستانش، دختری با موهای قهوه ای روشن و بلند، چشم هایی عسلی، که جز من همه زیباییش را تصدیق می کردند و امروز با تعریف خاطره ی خواهرم، فهمیدم چرا به دلم نمی نشست و محسورم نمی کرد. شهلا آن موقع ها هر بار که با پسری دوست می شد، در همان جلسه های اول آشنایی روزی را تولدش می گفت و خود را برای گرفتن کادو آماده می کرد. در سال چند دوست پسر عوض می کرد و هربار به مناسبت تولدش کادویی می گرفت. بعد به در مدرسه به همه نشان می داد که چطور می توان کادوی تولد را چندین بار در سال گرفت. گفت مثل او باش، آهی می کشد و می گوید چه فایده، با آن همه دکتر و مهندس دوست شد و کادو گرفت، آخر خاله اش به دادش رسید و پسرش را به او داد، آن هم چه پسری، در زمان نامزدی یک سالی رهایش کرد و خاله با هر قسم و آیه ای که بود برگرداندش، یادم هست آن موقع ها زنگ می زد به خواهر، زار و زار برایش می گریست....برای صرفه جویی در مصرف برق، همه چراغ ها را خاموش می کنیم و به جایش باقی مانده ی فشفشه ها را روشن می کنیم، از بچه گی فشفشه دوست داشتم و امروز فهمیدم که بی نظمی شان در روشن شدنِ ستونِ فِش فِش هاست که همه دوست شان دارند. روی میز، پیش دستی و استکان های کثیف و کیکی شده مانده، فارسی وان ماریچی می دهد و می روند سراغ دیدن آن، وظیفه جمع و جور کردن را بر عهده می گیرم و می روم به اتاق، دوست دارم دوباره " خاطرات روسپیان سودزاده ی من " را بخوانم
.
با " خط دوم برای باد " تازه آشنا شده ام، شعرهایش به دلم می نشیند،،،،، " آوادخت " حتی مطالب غمگین را شاد می نویسد، برایش گفته ام،،،،،، پست های " کاشی های آبی " را عمیق تر بخوانید،،،،، " تمام سهم ما " نوشته ای زیبا از آنه است که بد جوری دلم را سوزاند، حکایت خیلی هاست،،،،، این ها کادویم به مناسبت تولد، شاید تولدم زودتر از همه بوده
.
.
.
سلام محمد جان
تولدت رو بهت تبریک می گم.
چه خوب روز تولدت رو شرح دادی. یک لحظه من خواننده را بردی تا رینه و باعث شدی که خاطره ای در ذهنم زنده شود.
همیشه عاشق باشی و در کنار معشوق. شاد. سال های سال.
ممنونم، آذین عزیز
شرحم به پای توصیف هایت نمی رسد، حتما درباره ی رینه خواهم نوشت، امیدوارم خاطره ی تو هم خوب باشد.
از بس سر به هوایم می گویند، عاشقی؟؟ نمی دانم چرا کسی معشوقم نمی شود!!
چه تولد خوبی داشتی . تبریک می گم . دست خواهت هم درد نکنه . قدرش و بدون خواهر ها برادراشون و خیلی دوست دارن .
نمی دونم چرا همیشه در این جور موارد گریه ام می گیره ....
برادرها نیز خواهرشان را دوست دارند، پستی دارم "تراژدی" کمی درباره ی این دوست داشتن نوشته ام.
خاطراتت را مرور کن، شاید آنجا گم کرده ای داری،،
تولدت مبارک...
خوش به حال خواهرت. یادم نیست آخرین باری که روز تولد برادرام همه با هم جمع بودیم کی بود. برای من همیشه تولد مفصل میگیرند دختر آخرم و دردونه ی خانواده. ولی به جز من برای تولد کس دیگه ای جمع نمی شیم و کادوهامون رو عین لشکر شکست خورده جدا جدا میدیم.
دو سه روز که از تولدت بگذره خوشحال میشی از اینکه دوست دختر نداری و فکر میکنی که نداشتن دوست دختر خودش به کادو نگرفتن می ارزه. شاید هم اینطور نباشی البته! من که نمی دونم. به عادت هم وطنانم از قول دیگران حرف میزنم...
ممنون...
خوش به حال من که همچو اویی دارم، و خوش به حال مهتاب که فقط برای او جشن تولد مفصل می گیرند، و کادوهایش را همه یک جا می دهند نه مثل لشکر...
دو سه روز گذشته، از نداشتنش خوشحال نیستم، گاه باید تجربه کنی تا عقده نشود، که اگر شود در پیری هم در صدد جبرانش خواهی بود، حاج آقا های دور و برت را نمی بینی؟؟ هم وطنانمان حرف زیاد می زنند، گوش نده
تولدت مبارک .. با یه دسته گل ۱۲ تایی ! (۱۱+۱)
ممنون،،، اگر بخواهی به اندازه ی سنم گل بخری ورشکست خواهی شد، مخصوصا که تازه حسابت باز شده
مطمئنم با آنکه 1+11 شده ام، از جوزا بزرگترم،،
بیشتر دلم سوخت...برای تو نه...برای خودم...!
تولدت مبارک...
ممنون...
بیشتر بگو از دل سوختنت، حدس زدنش سخت است،،،،
منم از حالا عزا گرفتم که امسالمم بی کادو تولد میگذره
عزا نگیر، برو دنبال دوستی، نروی، مجبور خواهی شد مانند من به جای کافی شاپ به کافی نت بروی و به جای کافه گلاسه هوا بخوری،،،تا خرداد چیزی نمانده،،،فهمیدی فروردینی ام
شکلک قوچ نداریم، تمام شد
رد پای دوست زیباست ... باور کن !
در یکی از پست های نوروز، نوشته بودی و همان زمان باورش کردم و برایت نوشتم .....یادت هست؟!
آری زیباست..
راستی!! تولد من هم پس فرداست.
پس فردا، جشن تولد داریم، کادو برایت چه بیاورم
یکی از مشکلات مردان مجرد در این مواقع است، سلیقه ندارند در خریدن کادو، بعد از کلی فکر، آخرش یک چیز حال به هم زن می آورند..
هیچ وقت دوست ندارم روز تولد امسالم دوباره برام تکرار بشه
واقعا عذاب میکشم وقتی یادم میاد
تولدت مبارک
یعنی ناهید هم فروردینی است؟ ننوشته بودی تا ببینیم چه شده،،،
ممنون،،،،
تولد تو هم مبارک
کادویی که فرشاد برام میاره رو همیشه دوست داشتم، چون همیشه کار نازیلاست و نازیلا هم با زرنگی از زیر زبونم میکشه که چی دوست دارم. امسال اولین سالیه که با سلیقه ی خودش برام کادو میخره.
اگر سلیقه ندارین زرنگ باشین.
بهترین کادو برام اینه که به یادم باشین و روز تولدم سری به خونه ی مجازی کوچیکم بزنین. مرسی از لطفتون
دوست مشترکی مثل نازیلا پیدا کردن سخت است اما شدنی
اینطور بهتر است، در مصرف سوخت هم صرفه جویی می کنیم، برای تولدت پستی آماده کن، کیک ها را در همان خانه ی مجازی مزه مزه می کنیم و برای صد سالگی آرزو های خوب...
نه ببخشید منظورم پاسال بود
حدس می زدم، فروردینی نباشی
خب....
تولدت مبارک
دیگه بیشتر از این نمیتونم کاری بکنم
داستان این شهلا هم دیگه انگار توی جامعه ما مد شده , کم نیستن اینجور آدما
ممنون، این بار انتظاری بیش از این ندارم
شهلا دیگه کیه؟
.
بعد نوشت... باورت می شود که شهلا را اصلا یادم نبود، پایین تر که خانزاده هم درباره اش نوشت، شک کردم که چطور از شهلا نوششته ام و حواس ندارم، در متن جستجو کردم ، دیدمش،
شهلا صدایی عجیب داشت، گویی داشت گریه می کرد.
سپیده که سر بزند
در این بیشه زار خزان زده
شاید دوباره گلی بروید
شبیه آنچه در بهار بوییدی
پس به نام زندگی
هرگز نگو هرگز...
این شعرو خیلی دوست دارم همیشه احساس خوبی بهم میده...تولدت مبارک
زندگی آدم ها توی چند دقیقه عوض میشه کی می دونه امسال قراره واسش چه اتفاقی بیفته؟ ...امیدوارم بهترین روزها در انتظارت باشه
مثل بزلزله گاه در آنی زیر و رو می شود
از شعر زیبایت ممنون
با دوروز تاخیر:تولدتون مبارک
زیبا و ظریف نوشته بودید. کمی به نوشته های کافه آنتیک بزدیک بود که من آنجا را بسیار دوست میدارم. با ؛او؛ و بی ؛او: می توان خوش بود و جشن گرفت. آدمهای زیادی نقششان را بازی کردند و رفتند...بستنی.علی اصغر،آقای خادم.رئیس. شهلا.خواهرو....بازیگردان هم که راوی قصه ی ما بود...
ممنون خان زاده، بابت هر دو
کافه آنتیک کجا و من کجا، او کافه زده است من بساط پهن می کنم،،،،،نوشتن به تمرین و خواندن و خواندن نیاز دارد، به تعمق در نوشته های نویسندگان بزرگ، از همه شان بی بهره گشته ام،
منهای خواهر هیچیک نقش اول نبودند، گاه برای خاطراتت سوپر استار می خواهی تا پررنگ شود.
به به تولد و ولادت و ایناا همگی انشاالله شروع موفقیتهای شادی آور باشه
تولد من که اصلن انگاری جزو روزهای تقویم نیست ولی خب بهتر از تولد در روز سی اسپنده 
اصلن تابلو نیست که ذوق کردم 

روز تولد زیاد احساساتی نشو.فقط یه کنتوره برای برنامه ریزی
اومدم بگم که بالاخره یه جورایی ماجرای لنگه کفشو نبشتم که میبینم که اسم منم هست اون پایینا
میگم حالا خوبه مطالب شادو غمین نمینویسم
من می گم شماره انداز
،،،، فهمیدم، تولدت 31 اسفند
،،،،باید جالب باشه، میام و می خونم
،،،،خیلی عادی بودی کسی نفهمید که ذوق در نکردی
خیلی مطمئن نباش از من بزرگتری ! من امروز رسماً " پیرزنی" رو معترف شدم !!
بعدشم .. برم دنبال دوستی !؟ من میرم ! دوستی از دستم درمیره
شرط بندی؟ مدت هاست که به خود می گویم پیرمرد، از 23 سالگی،،،،
اول باید دوست پیدا کنی، بعدش برو دنبال دوستی!! آره تا تولدت چیزی نمونده!!!
آرزویم .. آرزوهایم ، آرزو های زیادم ... یعنی زندگی ... محمد عزیز این که بد نیست !!
دوست ندارم زندگی را با آرزوهایم معنی کنم، آن گاه نداشته هایم بیشتر از داشته هایم می شود و عمری،صرف بدست آوردن نداشته ها خواهم کرد...
خیلی خوبه که قدر داشته هات و می دونی .... ولی
ولی ممکن است درجا بزنی،،، بدون شک قبول دارم...
سلام شب خوش !
این پارادوکسی که گفتی دیگران هم به من گفتند .ولی چیز عجیبی نیست . من فقط می نویسم ...همین . و وقتی تو با نوشته های من ارتباط برقرار می کنی خوشحال می شم ...
سلام،،، اگر از هر چیز عجیبی بگذرم، قدرت تمییزم را از دست خواهم داد،،،، همیشه نمی توان با نوشته ها ارتباط برقرار کرد، گاه چیز دیگر می فهمم،،،اگر همه مثل تو خوشحال می شدند...
اوه فروردین !
شما و طالع بینی ؟؟