دو روز بود پدرم دل درد داشت، قرار شد فردا دکتر برود، عصر به خانه می رسم و می بینم هنوز در رختخواب خوابیده، حالش را می پرسم و به تختش می روم، سر بی مو و صورتش را نوازش می کنم، ریش هایش در آمده، هدفم، دادن حسی است از اینکه هستم، نگران مباش. بیماری ناتوانش کرده، آنقدر که حمام رفتن و زدن ریش برایش سخت است، در آغوشش می خوابم و آغوشم می گیرد، خیالم راحت می شود از حس کنارش بودن. می گوید دکتر دارویی ننوشت، باید عکس ایستاده از روده بگیری، رادیولوژی گفت برو بیمارستان، حالم خوب نبود، نتوانستم بروم، فردا صبح می روم.
معلوم است، کمی ترسیده، این روزها سرم شلوغ است و وقت برای این کارها ندارم، می ترسم احساس کند بین مادرم و او تبعیض می گذارم.
صبح بیدارش می کنم، می پرسم درد داری، پاسخش بله است، یاد هاچ خانم می افتم، گفت دلم درد می کند و دکترها تشخیص ندادند، به یک ماه نکشید سرطان کشتش. می گوید خودم می روم، قبول نمی کنم..... بیمارستان خلوت است و اولین نفر عکس را می گیریم، کارمان ده دقیقه هم طول نمی کشد. حس می کنم از بیمارستان بدم می آید
به خانه می رسانمش، سر کار می روم، در بزرگراهی که تاکنون صد ها بار از آن عبور کرده ام به پل نزدیک می شوم، از خود می پرسم
کجا می روم: سر کار
سر کار کجاست : نقطه ی ایکس
اینجا کجاست : نمی دانم
چه طور باید بروم : نمی دانم
از روی پل به کجا می رسد : نمی دانم
از زیر پل به کجا می رسد : نمی دانم
کجایی : نمی دانم
کجایی : نمی دانم
کجاست : نمی دانم
به مغزت فشار بیاور چه شده : نمی دانم، نمی دانم، نمی دانم
مغزم از همه چیز تخلیه شده است، هیچ چیز را به خاطر نمی آورم، بزرگراه شلوغ است، تصادف نکنم، رانندگی را فراموش نکنم، کوشش هایم بیهوده است و به پل نزدیک تر می شوم، بیهوده است
.
همه چیز به حال اول بر می گردد، می دانم، از پل به بالا می روم تا وارد یزرگراه رسالت شوم.
.
عصر به خانه می رسم، نسخه را می بینم، دو کپسول برای اسپاسم و فشارهای عصبی معده نوشته است، می گوید، گفت چیزی نبود، می گویم، می دانستم !!
.
.
.
این حس تو رو یه با تجربه کردم وقتی فهمیدم خواهرم اگر عمل قلب باز نکنه می میره و همینطور سراسیمه راننگی می کردم و نمی فهمیدم دارم کجا میرم . حس خوبی نیست
خدارو شکر که چیزی نبوده
گاه در به یاد آوری اسم ها یا ایین ها یا ... پیش می آید، اما اینطور که مثلا در میدان ونک باشی و ندانی کجایی و چهار سویش به کجا می خورد، نه
ممنون
من خودم مریض بشم اصلا واسم اشکالی نداره و ناراحت نمیشم اما اگه مامانم مریض بشه 24 ساعت به فکرش هستم و ناراحتم و 100 بار خودم رو سرزنش میکنم.
منم چند بار اینجوری شدم، اگه خیلی توی فکر باشم فراموشی میگیرم
به دلت بد راه نده ؛ انشا الله همین طوره که دکتر گفته.
هاچ خانوم کیه؟
پس پدرت چطور؟
تو برای این فراموشی ها جوانی، خوب شد، اسپاسمی عضلانی بیش نبود.
فامیلی است که بسیار دوستش می داشتم، بعدا درباره اش خواهم نوشت.
اینها همه جزء لاینفک زندگانی ادمهاست
راستی چی دیگه بدردم نمی خوره . کامنتی که گذاشته بودی منظورم هست
حق باتو است
تو دیگر جفتت را پیدا کرده ای و این مطالب به دردت نمی خورد.
منو یاد روزی انداختی که جواب آزمایش خون پدرم اومد ..
یاد نذرم .. یاد مادرم .. یاد هق هق گریه هایی که پشت تلفن برای دوستم می کردم و لبخندی که به پدر می زدم ..
خدا به همه پدر مادرا سلامتی بده ..
خدا رو شکر چیزی نبوده ..
روزهای سخت تر از این هم داشته ام، شاید این مساله ساده ترس از مسایل سخت گذشته را نشان می داد، فروید اینچنین می گوید
خلاف آرامشی بود که در شما می شناسم ... نمیدانم... نمیدانم...!
گاه پاسخ بسیاری از پرسش های بی جواب است، آرامش؟ نمی دانم
دقیقا درک میکنم. یاد شبی می افتم که مادرم فرداش عمل داشت. اومد پیشم و کلید صندوق رو داد بهم و گفت اگر نیومدم حواست به اوضاع باشه. عصبانی شدم ولی وقتی رفت تا صبح توی تختم گریه میکردم. توی بیمارستان کاری کرده بودم که اگر به ملاحظه ی بابا نبود پرستارا پرتم میکردن بیرون...
امیدوارم خدا به پدرتون سلامتی بده و سایه ش روی سرتون باشه تا همیشه.
دخترها اهل جیغ و دادند و پسرها در خود می ریزند، کاش دستگاهی که میزان درد و ناراحتی انسان را از مشکلاتی که برای اطرافیانش بوجود می آید، می ساختند.
ممنون، خوب شدند، هدف از نوشتنش، نگران کردن نبود، تنها روایت کردم .
می فهمم چی میگی چون تجربشو داشتم یه لحظه فکر می کنی دنیا متوقف شده همه چی واسه ادم غریبه میشه خورشید آسمون ادما درختا مثل آلیس در سرزمین عجایب!! انگار ته دنیایی تو یک صدم ثانیه حس می کنی قلبت وایساده.... اونقدر دلم می خواد نتونم درک کنم ولی درک می کنم چون تجربه کردم.... تا آخر نوشتت که رسیدم دلم شور میزد خدارو شکر که چیزی نبود همین به اندازه ی دنیا ارزش داره تازه اینطور وقت ها آدم می فهمه چیزایی هست تو زندگیش که جای شکر داره
همون جمله معروفه که میگه چیزهای ساده ای است که به اندازه یک دنیا ارزش داره.
بابام تا حالا مریض نشده
.
.
حتی اخرین باری که سرما خورده بود ، رو یادم نمیاد
چه پدر قوی ای، خوش به حالت
امیدوارم که چنین حسی روو دیگه تجربه نکنید خداکنه که پدرتون وسایرعزیزانتون سالهای سال سالم و سلامت درکنارتان باشند.
ممنون از آرزوتون، برای شما هم آرزوهای خوب می کنم
امیدوارم حال پدر بهتر شده باشد. ما همیشه در هول این هستیم که بیماری چنگ بیندازد در تن عزیزان مان.
این ترس یک ترس همگانی است.
خوب شده، گاه با آنکه می دانی مشکل خاصی نیست، بی اراده مغزت محاسبات دیگر می کند و نتیجه اش آنچه می شود که خواندی
خدا برات نگهشون داره اما خیلی مواظبشون باش خیییییییییییلی
پدر کم نعمتی نیست
آدم کار میکنه که حسی از آرامش و دوست داشتن و راحتی به نزدیکانش بده وقتی این کار با کارای ساده ای مثل کنارشون بودن بدست بیاد , حتی اگه به قیمت زمین زدن کار باشه , من ترجیح میدم که اینکارو انجام بدم
چَشم
امروز هم من همینطور قفل شده بودم. چمران که حالا بیشتر به خیابان شبیه شده تا بزرگراه.درست زیر پل پارک وی ردیف وسط .
خوب شد که بیماری پدر به خیر گذشت.می توانست مقدمه ی مصیبتی باشد بزرگ.
این که می بینم کس دیگری به دردم دچار شد خوشایند است، ترس از تنهایی تجربه ها ترس عجیبی است...اُمیدوارم اینگونه دیگر نشوی..برای سرطان آماده شده بودم، خوب شد که نشد.
چقدر یده والدین ادم مریض شن
منم هی گوش میدم.میگم باشه.ولی مامان منو ول نکنی بریااا
میگه میدونم الکی میگم دیگه دختر جون

مامان من مریض که میشه میشینه برای من وصیت میکنه .ازین که چیو کجا گذاشتم تا اینکه چقدر بدهی به فلانی دارم و توصیه های دیگر
ولی وقتی مامانم خوب میشه منم حالم خوب میشه
خُب دیگه، ما بزرگ می شیم و اونها پیر می شوند
منم مریض می شم کلی هذیون می گم
چه جالب، کار خیلی عالیه، چون باعث می شه آلزایمر نگیره
خوشحالم که چیزی نبود....خدا رو سپاس.....پدر و مادر تا هستند ........هستند.........وقتی رفتند اون وقته که حس میکنی پشتت خالیه...........سردته......
=================