زن ها و مردها در محل های مختلف سالن با لباس های فاخر و زیبا و گاه س.ک.س.ی می رقصیدند و آرایشگر ها یشان با مهارت خاص ایرادهای صورتشان را زدوده بودند و زیبایی خاصی به آن ها بخشیده بودند. دختر فیلمبردار، بر بالای سکویی همه را نظاره می کرد و مدام فیلم می گرفت، از آدم هایی که ظاهرشان شاد بود و درونشان را با این چشم ها نمی شد دید، شاید دوربینش همان هایی را نشان می داد که با چشم عادی نمی شد دید. این ها دخترک را کمی متفاوت تر از بقیه کرده بود، مانتویی با زمینه ی گل های کوچک صورتی- صورتی و روسری که از گرما، مانند شال دور گردنش افتاده بود، با موهایی خرمایی رنگ که نه رنگ داشت نه سشواری خاص و احتمالا قبل از آمدن به سالن، یعنی صبح دیروز که به آتلیه می رفت، شانه کرده بود، لابد با آرایشی با آینه ی کوچکِ کیفی، که در کیف هر زنی یافت می شود، موقع آمدن به اینجا خود را در آن دیده و به کمک آن، کمی لب هایش را روژ زده، بگذار فکر کنم، کیفت را در تاکسی باز کردی و آینه را از آن برداشتی، لب ها را سرخ کردی و ابروها را قهوه ای، نوبت دستمال بود اضافه ها را پاک کند، کمی کرم و پودر زدی و بعد اسپری را با فیس های متمادی اش به لباست پیس کردی، ببخشید چقدر شد؟؟ راننده ی آژانس می گوید چهار هزار تومان، زرنگ خان؛؛ صورتت بر خلاف همه، نه با رقصیدن که با دقت در کار، دانه های ریز عرق را بر پیشانی ات نشانده بود، شاید از خسته گی وزن دوربین روی شانه هایت باشد یا شاید خسته از دیدن دنیا از دریچه ی کوچک دوربین یا این همه آدم به ظاهر شاد و با زخم هایی در درون باشد. چشمانت که در پی شکار هیچ مردی نبود و گویا مردی نیز در پی شکارت نبود.
هیچ راهی برای هم صحبتی با تو که نظرم را میان همه ی آن زن های به خود رسیده، جلب کرده بودی، نبود. می دانستم، وقتی هیچ راهی نمی یابم، راه باز می شود. پایان مراسم، همه می روند و هیچ کس فکر دیگری نیست. هنوز در فکرت بودم، گفتی برای رفتن به خانه آژانس می خواهی و صاحبخانه سردرگم نگاهت کرد، گفت تازه اینجا آمده ام، این وقتِ شب شماره ی آژانس از کجا بیاورم ؟؟ همان راه بود که باز شده بود، شانس با من بود تا مکالمه ی بین تان را بشنوم و آنقدر رها باشم که همان شب ساکم را بتوانم جمع کنم و تا آن سوی دنیا بروم. ابتدا بی میلی نشان دادی و بعد دیدی چاره ای نداری، قبول کردی، گویی سرنوشت بشر است، در بیچاره گی تن به ریسک می دهد و می نشیند به پایش تا ببیند چه می شود، بعد تر گفتی ریسکت برای رسیدن به خانه ای بود که کسی انتظارت را نمی کشید و آن همه عجله برای پدر مادر پیرییست که در این سن و سال دیگر خانه ی خالی برایشان جذابیتی ندارد، مانند شب های جمعه. آماده ای چمدانت را ببندی؟؟
اگر داخل ماشین باشی و خسته از کار روزانه حرفی برای زدن هست که ذهن را آرام کند، شاید کشف این حرف ها آسان نباشد، اما شدنیست، مانند بالا بردن سنگ از کوه، کلمات خود راهشان را می یابند و تو را به آرامش می رسانند، کافیست دل بدهی. نیمه شب خنک بهاری، در خیابان های خلوت تهران، سکوتمان که شکست، تجربه ای جدید بود از دوستی جدید، همیشه ابتدای یک دوستی، یک صحبت و یک معاشقه، سخت است، مانند بالا بردن تکه سنگی به بالای کوه و وقتی صحبت، دوستی و معاشقه، آغاز می شود، مانند پایین آمدن سنگ از کوه است، آرام و راحت. تو عین خودت بودی، همان که فکر می کردم و چقدر تعجب کردی، وقتی فهمیدی موهایت را از صبح شانه نکرده ای و با آینه ی کوچک چقدر زیبا خودت را آرایش کرده بودی، زیباتر از هر آرایشگری و سبب شد تا میان آن همه بانو تو را با اشک های گوشه ی چشمت ببینم، فکر می کردی مردان فقط عاشق زن های زرق و برق دار می شوند.
نگران نباش، ماشین را که ترک کردی تا زمانی که به منزل رسیدم، مدام فکرت مشغولم کرده بود، هنگام پیاده شدن از ماشین، کارتت را پاره کردم و در جوی آب ریختم، صبح آمدم، پاره هایش نبود، رفتگر جارو زده بود یا آب جوی برده بود، فرقی نمی کرد، به زندگی ات نمی آیم تا گند بزنم. می آمدم، این سطور طولانی تر می شد و فصل ها می گذشت، شاید شب وداعمان برگ ریزان پاییز یا شبی برفی می شد، فقط دل کندن سخت تر می شد و خماری اش بیشتر، ریسک تا همین جا کافیست. زندگی ات برای خودت، سهمم از زندگی ات همین داستان که اینجا ثبت کردم و شاید سال ها بعد در پارک هنگام بازی فرزندانمان آنقدر تغییر کرده باشیم که همدیگر را نشناسیم.
.
.
.
.
چرا ترسیدی ؟ !
شاید پایان خوبی داشت ، البته باید قبول کنی که پایان همه ی رابطه ها جداییست .
1- اول کرم بعدش پودر بعدش سورمه بعدش روژ بعدش ... ترتیب رو رعایت نکردی
2- معمولا فیلم بردار هایی که من دیدم همشون پولدار اما اکثرنشون ساده و گاهی اخمو
شروع هر کاری با ترس و امید روبروست،
1- خوب من بلد نبودم، شاید بهتر بود از یک خانم می پرسیدم، عوضش می کنم.
2- جز این یکی یادی از بقیه فیلم بردارها ندارم، هوش از سرم برده
خیلی قشنگ بود
ممنون.
معرکه بود مرد! چه انتخاب خوبی کردی!
ممنون، گاه انتخاب می شوی، برای گند زدن یا نزدن به زندگی کسی، گاه انتخابت می کنند تا به زندگی اش گند نزنی !!!
چرا از طرف خودت وتنهایی تصمیم گرفتی که وارد زندگیش نشوی؟
اگر مردِ ماندن در تنهایی کسی نباشی، بهتر است اصلا به تنهاییش نروی،،،، شاید فکر اشباهی باشد،،،،
عادت دارید به خودتون سختی بدین؟ نگرانی از ریسک دارین؟ گیر کار کجاست که همیشه در تردید به سر می برید؟ یه کم آسون تر بگیرین به خدا سخت نمیشه...
از بابت پیامتون یک دنیا متشکرم، ممنون که یادم بودین.)
یک بار پرسیده بودی و گفته بودم، در وجودم مالیخولیایی است
اتفاقا درباره ی این متن از یک ماه قبل قکر می کردم، آن موقع هم یادم می افتاد که اگر مهتاب بخواند به من می گوید برو جلووو
از بس به نسل من سخت گذشته است، که میانه ای با اسان گیری ندارد...
( خواهش، اینجا آدم ها زود فراموش می شند، دوست نداشتم این اتفاق برای شما هم بیافته..)
قلم پیشرفت چشمگیری داشته. عاشقانه ی شبانه دیگری خلق شد. یاد داروخانه افتادم. این همه تردید داستان را زیبا تر کرد. بچه هائی که در پارک بازی خواهند کرد و ...
ممنون.
شب ها برای برخی پُر از ترس است، مانند دخترک روبروی کوه های شمالی و برای من پُر از عاشقانه،،
تردید حرف اول کانت است، به کانتیسم گرفتار شده ام !!
رفته گر و جوب آب . . .
خاطره ها را پاره می کنیم و رفته گر پاره شده اش را به جوب آب می سپاردش .
تو خود . رفته گر شدی . . .
بعضی خاطره ها را این جا ثبت می کنم،
زیبا نوشتی..
محم جان خوشحال میشم . بیایی و از پشت پنجره تنهای من ، مرا ببینی . . .
به پنجره ی تنهاییت آمدم، دیوارهایی دیدم که رویشان ورق پاره های مجلات را چسبانده بودی، روی دیوار، پنجره ای بزن و آن را باز کن تا عطر تنهااییت را حس کنیم..
امان از این روزگار که اگر یاد دوستان هم باشی گاهی نمی تونی بهشون نشون بدی. مثل خودم که بی خبر رفتم...
آقا محمد برای من توی زندگی همه کار آسون بود. دقیقاً آسون نه! بی هیجان بود. همه چیز در آرامش پیش رفت. دلم هیجان می خواد. تپش قلب، انتظار، اشتیاق...
خوش به حالتون که یه ذره شو شما دارید. ولی باز هم میگم، یه ذره ریسک هم زندگی رو قشنگ می کنه.
این روزگار با ادمیان بازی ها می کند، مثل این چند روز که ناگاه از انرزی تهی شدم و دلم به کاری رضایت نمی داد...
ما انسان ها نه توان آرامش را داریم و نه توان انتظار و سختی را، بی قراری اش را نکن، این روزگار که من می شناسم، یک جایی چوب لای چرخ همه می اندازد، بی قراری اش را نکن..
زندگی من هم چندان هیجانی ندارد،
ریسک هایم را قبلا کرده ام
طفلی دختره تا اومده امید وار بشه ناامید میشه . شاید تا هفته ها منتظر تماس باشه و من فک میکنم اگر خودش کارتشو به شما داده اولین خطا رو از نظر شما مردها انجام داده سهل الوصول شده و این شده که شما به تردیدت پایان دادی و نخواستی در تنهائی اش بمونی ولی همون بهتر که اگر نخوای تو تنهائی اش بمونی پس تنهائی اش رو نشکونی.
بالاخره چی کار کنم، برم تو زندگیش یا نه
تکلیفم رو مشخص کن اِاِاِاِ،،،
زندگی ترکیبی از همین دو دلی ها و انتظارهاست...
تکلیف خودت رو روشن کن
تکلیفی نمی بینم
آقا اصلا این پست مورد داره .یعنی چی شاید خانواده ازینجا رد بشه


والا، ادم اینقدر مسئله تو دنیا داره برای حل کردن که دیگه نیازی نیست خودشو درگیر کارهای عادی کنه
اولش که مجلس مختلطه
دومش اینکه میبینم که دستور العمل آرایش کردن میدی (اینش خوب بود.بار اموزشی داشت چون من که بلد نیستم)
آخرشم که باز از دختر مردم خوشت میاد و باز نمیری جلو.دختر مردمو میرسونی منزل؟یعنی چی؟
حالا از شوخی گذشته در پایان من معتقدم که همون تنهایــــــی بسی بهتر است
می بینم که پلیس سایبری شدی و وبلاگ ها را بررسی اخلاقی می کنی
جان مادرمان اگر وام ازدواج را زیاد کنند می رویم زن می گیریمُ خانوم پلیس، لطفا این را به آن بالا بالا ها بگویید

از دستور العمل آرایشم غلط گرفتند، از بس مملکت نا امن است، ایثار کردیم و دختر مردم را رساندیم به خانه
با این نظر آخرت کاملا موافقم....
چه راحت فرصتها را از دست می دهی !
اشتباه کردی محمد ... این و چنر بار با خودت تکرار کن ...
فکر می کنم می تونی پیداش کنی . اگر بخواهی می تونی !
روشنایی در آن دورها دورها می بینم...
اینطوری است دیگر. از کنار هم رد شدن. سایه شدن و از دیوار پریدن.
دو تای آخر را قبول ندارم.