گاهی می توانی کاری کنی که ساده ترین کارهای زندگی ات به سخت ترین کارها تبدیل شود،،،برایم شده مانند خواندن کتابِ داخلِ قفسه، هر بار بازش می کنم فقط صفحه ی سفیدش را نگاه می کنم، نه، تا فصل آخرش خوانده ام و سختی ها و مشقت های خواندنش را طی کرده ام، در ایستگاه مترو، اتوبوس و تاکسی، گرمای و سرمای تابستان، از مهمانی ها زدن و قرار کوه ها نرفتن و ....و حالا در فصل آخر آن مانده ام، هربار که بازش می کنم، جوهرهای مشکی اش را نمی خواهم ببینم و فقط سفیدی هایش را می خوانم و هیچچچچچچچچ، و این هیچ نفسی می خواهد به درازای دو یا سه سال، دوستش دارم که شروع کنم، باید شروع کنم، راه امروز و فردایم از این مسیر است، همینطور همه چیز معلق مانده، همه چیز وابسته شده به پایان این فصل، ماندن، رفتن، تغییر یا هر شروع جدیدی. مانند سنگی که وسط راهی افتاده، راه این است، سنگ اضافه است و حالا سنگ جبر بودنش را تحمیل کرده... هر کاری می کنم، راه شروع شده و نزدیک به خط پایان مانده، تمام نمی شود، اشتیاقی در خواندن خطوط مشکی به جای خطوط سفید بوجود نمی آید،،،،،،،تمامش کن فصل آخر را، تمامممم.
.
.
.
.
خو از خودت بپرس چرا انگیزه و اشتیاق وجود نداره !گاهی هم استراحت لازمه ، و بعضی جاها هم دویدن .
مثل میگن نون خشکی 
چه کتاب هایی داری ؟
اگه کتاب های قفسه ات ، از اون کتاب هایی هست که نویسنده ، تهش میخواد بهت حس تهی و پوچ بودن ، انتقال بده ، قشنگ این کتاب ها رو بنداز توی سطل آشغال .
کتاب خشکی داریم ؟
حالا سنگ جبرش بودنش را تحمیل کرده این جمله کمی اشکال داره .
یک ش اضافه داشت برداشتم،
پرسیدم، جوابش را نمی دانم
کتابی در کار نیست ناهید، مساله ی زندگیست،
فصل آخر رو از همه داستانها که بگیری انگار تو خلا گم شدی
زودتر تمومش کن
بعدش ببند و یه نفس راحت بکش
چشماتو ببند مرور کن که چبی خوندی
اگه ارزش یادآوری داشت زیه لبخند بزن و کتاب رو بذار توی طبقه دوست داشتن ها
اگه نداشت کتاب رو یه جایی بذار که اصلا دیده نشه
یه مدت به ذهنت استراحت بده
بعدش برو کتاب تازه ای رو شروع کن
کتابی که تا آخرین فصلش یه نفس بری جلو
.
.
این تز آدما تو روابطشون هم می تونه باشه
تعبیر خوبی کردی، چند سالی هست تو خلا گم شدم، به اندازه ی دو یا سه سالی که گفتم.
با حرف چیزی تموم نمی شه باید عمل کنم، بیرون اومدن از این خلا سخته،، کتاب رو یک مدت کنار گذاشتم و ندیدمش، اما دوباره که رفتم سراغش همون اش و کاسه،
.
.
تعریف رابطه ات ، بصورت دی جی تال است و فکر می کنم رابطه هایم بیشتر فازی هستند. هرچند که رابطه های صفر و یکی برای انسان مدرن مزایای بیشتری دارد.
میدانی؟از آن احساس هاست که آدم دلش میخواهد یک لنگه پا خودش را از بارفیکس آویزان کند..
دقیقا، تو ورزش کار هستی و همه چیز رو ورزشی میبینی، اینطوری آویزونی رو حس نکردم
اگر در خواندن کتاب لذتی باشد، همان خواندن سفیدی میان سطرهاست... همان کاری ست که تو می کنی.
برایم سخت شده. هم خواندن سفیدی ها هم سیاهی ها.
حسی مثله تکراری شدنه و ترس از اینکه چه تضمینی هست که بعد از تموم کردنش و شروع یه کتاب دیگه ، یه راه دیگه ، یه کار دیگه و.... در اون مورد هم به همچین حس روزمرگی و تکراری نرسیم؟
مثله خستگی می مونه که دوست داری کمی استراحت کنی و بعد دوباره با انرژی که ، نمیدونم از کجا میاری، بلند شی و استارت بزنی و مثله روز اول و با همون انگیزه ادامه بدی
گاهی هم دوست داری که اصلا تمومش نکنی و برای همیشه همونطور نصفه و نیمه رهاش کنی ، گاهی نیاز به تغییر داری
هر سه گزینه ات در این موارد صدق می کند و در این مورد با گزینه ی دومت و بیشتر با گزینه ی سومت موافق ترم.
ان شالله این حس ها از بین بره ، کاش میتونستم یه جوری کمکت کنم
ممنون.