د لـــــــــــــ ــــــــفــــــ ــــــیــــــ ـــــــــن

ایــن هــمــه بـــــــی قـــ ــــراریــت از طـــلـــــب قـــ ــــرار تــــوســــت........طـــالــــب بـــــی قـــ ــــرار بــاش تــا کـــه قـــ ــــرار آیــــدت

د لـــــــــــــ ــــــــفــــــ ــــــیــــــ ـــــــــن

ایــن هــمــه بـــــــی قـــ ــــراریــت از طـــلـــــب قـــ ــــرار تــــوســــت........طـــالــــب بـــــی قـــ ــــرار بــاش تــا کـــه قـــ ــــرار آیــــدت

...

وقتی بدن لخت انسانی را در غسال خانه نگاه می کنی، جسمش مانند دیروزی که روی تخت خوابیده بود، هست و امروز هر چه منتطر می شوی تا بلند شود و با تو بیاید، در جایش، روی سنگ ِ سرد، خوابیده، و از هیچکس کمکی بر نمی آید، چقدر نگاه از او بریدن و سپردنش به خاک  سخت است.

دیدار به قیامت، اگر باشد.

.

.

نظرات 8 + ارسال نظر
آبگینه جمعه 8 اردیبهشت 1391 ساعت 16:51 http://Abginehman.blogfa.com

واقعا حسه بدیه ناتوانی. حتی نمیشه از خدا کمک خواست.
واسه همینه که میگن فقط مرگ چاره نداره، قدر زنده ها رو بیشتر بدونیم.

با جمله ی آخرت خیلی موافقم.

[ بدون نام ] جمعه 8 اردیبهشت 1391 ساعت 22:51

حقیقتی گریزناپذیروتلخ،دیدار به قیامت،اگرباشد.

تلخ ....اگر...

آرام جمعه 8 اردیبهشت 1391 ساعت 23:07 http://www.khialebehesht.blogfa.com

سلام
اینجور وقتا میگن لعنتی .نوشته ی لعنتی...

وقتی رسیدم به فرشته ی مهربونم تو لباس سفید پیچوندبودنش ونذاشتن پاهاشو لمس کنم.اونقدر جیغ زدم تا گذاشتن پاهاشو که یه عمر کنارم بودن وندیدمش,ن...که یه عمر روشون خوابیده بودم وحس کردم ابدی ان...که یه عمر داشتمشون وحالیم نبود ودنبال یه چیز دیگه می گشتم ...رو ببوسم.باورم نمیشد فرشته ی گرم من اینقدر سرد وبی روحه ...
گذشت تا ابرمرد زندگیم (پدرم) اونم همین...اونم رو سنگ سرد اون محیط بیجان ملاقات آخرم بود...حالا از هرچی رفتنه بیزارم
وتو با این چند خط نوشته ی لعنتی ، منو به یه مرده ی متحرک تبدیل کردی...هیچوقت پانشدن عزیزام از اون خواب ابدی

عصر می خواستم توی وبلاگ مطلبی بنویسم، ناخود آگاه ذهنم رفت لابلای تصاویرش تو ....قصد ناراحتیت رو نداشتم...متاسفم برای هر دو شون،، خیلی سخته و غیر قابل باور،،،، دیگه اینطوری نمی نویسم تا کسی نارحت نشه.

ناهید کوچولوووو شنبه 9 اردیبهشت 1391 ساعت 10:24 http://mohandes-kocholooo.blogfa.com/

رفت پیش خدا .

شاید.

مهتاب زاهدی یکشنبه 10 اردیبهشت 1391 ساعت 17:04 http://mohandesakele.mihanblog.com

خیلی بده. تمام مدت فکر می کنی سردشه و الان خجالت می کشه.
ازون تصویرهاییه که هرگز از ذهن آدم پاک نمیشه.

فکر م کنی خوابیده همین الان بلند می شه، افسوس...تصویر ها در ذهن ماندگار می شه.

دکتر نفیس دوشنبه 11 اردیبهشت 1391 ساعت 22:39 http://drnafis.blogfa.com

:(
کلا حالم گرفته شد..

حواسم به شما و فوت عزیت نبود.

آرام پنج‌شنبه 14 اردیبهشت 1391 ساعت 17:33 http://www.khialebehesht.blogfa.com

گاهی نوشتن از بعضی چیزها باعث میشه اونایی که دارن قدر بدونن.
ننوشتن که راه چاره نیست
اونی هم که از دست میده باید مقاوم شه.هرچند که من هنوزم نتونستم برگردم به زندگی.از شهریور لعنتی نود تا حالا ولی خب...
هرجایی بخونم یا ببینم یا بشنوم حالم میریزه بهم

ببخشید که گفتم نوشته ی لعنتی

فکر می کنم تا چیزی رو تجربه نکنی، ارزشش رو نمی فهمی، اون هایی هم که دارن تا وقتی هست نمی فهمن چی رو دارن...
سخته قبول نبودنشون..
لعنتی که چیزی نیست..

سایه جمعه 15 اردیبهشت 1391 ساعت 13:48 http://private-note.persianblog.ir/

حس بدیه...وقتی پدر بزرگ و مادر بزرگم تو فاصله کوتاه فوت کردند همین حس را داشتم...تا مدتهای طولانی...

حیف که اینقدر زود از دستشون دادی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد