در یکی از ایستگاه های مترو مسافر ها پیاده شده بودند و تونسته بودم بشینم، نمی دونم کدوم، دروازه دولت یا شمرون، شایدم هفت تیر، آدم ها رو نگاه می کردم، اون پسر جوون که با دوست دخترش جایی ایستاده، مرد و زنی که در گوشه ای نشسته اند و مرد میانسالی که از میله ی بالای سرش آویزون شده،...چهره ها داغون بود، از هیچ زاویه ای نمی تونستی توی صورتشون نشونی از زندگی ببینی، خُب طبیعی بود، عصر یک روز کاری بود و آدم ها از سر کار بر می گشتند و حالی براشون نمونده بود،،، عروسی کامران ذوباره چهره ی آدم ها سوژه ام شده بود، آدم های کت و شلوار پوشی که با کراوات و صورت هایی اغلب مرتب آمده بودند، با لباس های فاخر و شیک، صورت های آدم های اینجا هم درب و داغونه، توی صورتهاشون نمی تونی روح واقعی یک انسان شاد رو ببینی...فکر می کردم این مشکل میان مردهاست، سخته صورت ِ زنی رو واکاویدن، از نگاهت که ممکنه خیره بشه و توجه دیگران رو به خودش جلب کنه تا آرایش ها و سشوار ها و رنگ های مختلف مو و کرم پودرهایی که می زنند، تجسس صورت هاشون و خوندن رمزهاشون رو برات سخت می کنه، اینجا هم تعادلی بین هارمونی صورت و تناسب اندام ها و لباس ها بهم نمی خوره، خانم ها معمولا پر از احساس هستند و دست دوست پسر یا همسرشون رو محکم گرفتند یا دسته جمعی دارند می رقصند و می گن و می خندن، بعضی هم می شینن و بقیه رو نگاه می کنن، صورت ها دوباره چیز دیگه ای می گه، اونها که شاد می رقصند توی صورتشون چیز دیگه ای میخونی و اون ها که ایستادند و به خوشحالی دیگران توجه می کنند در صورتشون چیز دیگه ای نوشته، صورت هایی که از هر زاویه نگاه می کنی زیبا نیست، روی صورت ها که زوم می کنی انسانی رو می بینی که با جسم و کلامی که خودش رو نشون می ده فرق داره، صورت هایی که صاحبش می خواد اون رو مهار کنه، یکی از شادی و دیگری از نفرت، صورت هایی که امیال سرکوب شده ی ما رو نشان می ده. اون یکی اونقدر شادی نکرده، صورتش پر از غمه و اون یکی به قدری شهوتش رو سرکوب کرده که با نگاهش دراز می شی و در صورت دیگری حسرت رو می بینی، ح َسرتی که عمری سرکوب شده، و دیگری ،،،،،توی مراسم عزاداری، آدم های به ظاهر عزادار صورت هاشون چیز دیگه ای می گه، نه عزادار هستند نه خوشحال، در عالم دیگه ای س ِیر می کنند، دوباره زاویه ها با تو حرف می زنند، زاویه ها از آدمی برات می گن که خودشون نیستند از آدم هایی سرشار از سرکوب،،،اون هم همینطور بود، صورتش با آنچه می گفت و عمل می کرد فرق داشت، سعی کرده بود تا صورتش رو همونطور که می خواد نشون بده، اما زاویه ها چیز دیگه ای نشون می داد،،،،صورت هایی که می خواهند واقعیت های زندگی مان را پنهان کنند و بدنی که هزار و یک راه برای نشان دادن سرکوب های تحمیلی اش می یابد.
.
.
دوباره رو ذوبار نوشتی
برم بقیه اش رو بخونم
اگه همین یک غلط باشه که خیلی عالیه
چه پست غم انگیزی بود ، اولش فکر کردم میخوایی ازعروسی دوستت بنویسی ؛
قبلا در مورد این موضوع گفته بودی ، اما حالا مفصل نوشتی .
گاهی یه لبخند از ته دل ، میتونه این افراد رو آروم کنه . یعنی یک نفر هم پیدا نمیشد که خودش باشه ؟ اگه خودمون ، خودمون باشیم ، دیگران هم شاید خودشون باشنند . دیگه کسی تنها نبود .
این سرکوب ها خیلی بده ، خیلی انسانیت میخواد که تبدیل به عقده نشه .
اینجور جمع ها عوض این که حالت رو بهتر کنه ، بدتر میکنه .
آیا تو خودت بودی ؟
این غم انگیزی جامعه و مردمان امروز ما هست. ...قبلا گفته بودم این بار سر زیر شد....گاهی کسی بیدا می شه که نقاب نداشته باشه، اما تعداد این افراد خیلی کمه....بیشتر ما مثل بچه ها نقاب هایی به چهره داریم و این نقاب شده اند خود واقعی ما، من هم یک نقاب داشتم و از درون نقاب به اطراف نگاه می کردم..
از بیرون به آدما نگاه کردی . قضاوتت ناصحیح نیست ولی منصفانه هم نیست .. ما هم جزیی از همین جامعه هستیم وهمین مردم ..
حق دارند گاهی هم شاد باشند همینجور الکی ..
ای بازیگر گریه نکن
ما همه مون مثل همیم
صبحا که از خوب پا می شیم
نقاب به صورت می زنیم
کسی رو قضاوت نکردم، به رویه ای که باعث شده ما این طور نقاب داشته باشیم اعتراض کردم، و این که ما انسان ها در این شرایط بد زندگی می کنیم ...
مرد های امروز البته اونایی که واقعا مرد هستن دیگه واقعا حسی براشون نمونده . نمی تونی در چهره شون چیزی ببینی ..
فقط محبت و نوازش و عشق شاید .. و شاید همین هم نباشه .. نمی دونم ؟...
برای کسی حسی نمونده، شادی هامون مثل شیرهای تقلبی این روز شده، نه طعم داره و نه خاصیت، رفتن به یک مراسم جشن و شادی تا مدتی می تونه به ادم یک حس خوب بده و چطور ما تا از مراسم میایم بیرون ناراحتیم....فقط مردها نیستند، زنها هم هستند،،،
نوشتن آخرین پستم 3 ساعت طول کشید ؛ البته شاید خیلی جاهاش رو اشتباه و پر از غلط باشه ، اما یه حس خوبی داره .
دیدم، خوندم، چقدر طولانی نوشته بودی ؟!!
اخه من میخاستم از همه ی حس های خوبشون بنویسم ، و از همه ی اتفاق ها .
بعد که تموم شد ، دیدم طولانی شده ، دلم نیومد حتی یک جمله اش رو پاک کنم .
سبک نوشتنت گاهی اینطور می شه، برای من آموزنده بود...
میخاستم =میخواستم
می خواستم
البته همیشه هم آدما نقش بازی نمیکنن. فقط بعضی وقتا دوست دارن خودشون رو پشته یک نقاب پنهون کنن.
تو ما ایرانی ها برعکس شده، ما همیشه نقش بازی می کنیم جز بعضی وقت ها.
می دونید عروس و دامادم اون شب به غیر از شادی چی دارن !!؟؟؟
فکر اینکه چندین میلیون خرج شده برای اون جشن شاید سخت باشه بهتر وقتی وارد جشنی می شیم ازش نهایت لذت رو ببریم و با شادی هم اونجا رو ترک کنیم چون واقعا هزینه زیادی برای اون جشن و دور هم جمع شدن انجام شده اینو از من بپرس که وقتی یاد مبلغ تالارمون می یفتم از مخم دود بلند می شه !
ایشالا قسمت خودتون
بحثم عروسی نبود، بیشتر بحثم سر هویت آدم ها بود که شادی، عزاداری و ... رو بلد نیستند...نگیر، برای کی این همه خرج میکنی، مردمی که بلد نیستن شادی کنن، عروسی هایی که جدا از هم تشکیل می شه و.....البته این ها من نیستم، دکتر شریعتی هست در حالت عصبانی
......ممنون از آرزویت
شاید توی اینجور جاها به خودشون فکر می کنن نه به جایی که توش هستن. خودشون رو جای دیگران میذارن و فکر می کنن که اگر فلان شانس بهشون رو کرده بود یا فلان اتفاق براشون افتاده بود چی میشد...
اگر عروسی، عروسی پسرشون بود، یا عزا عزای عزیزشون بود چه کار میکردن..
بیشتر منظورم این بود که ما ایرانی ها نه مراسم شادی بلدیم بگیریم نه عزا، حتی کار کردن هم بلد نیستیم، همه چی الکی هست، فقط ادا در می یاریم، ادای آدم های شاد، غمگین و...