د لـــــــــــــ ــــــــفــــــ ــــــیــــــ ـــــــــن

ایــن هــمــه بـــــــی قـــ ــــراریــت از طـــلـــــب قـــ ــــرار تــــوســــت........طـــالــــب بـــــی قـــ ــــرار بــاش تــا کـــه قـــ ــــرار آیــــدت

د لـــــــــــــ ــــــــفــــــ ــــــیــــــ ـــــــــن

ایــن هــمــه بـــــــی قـــ ــــراریــت از طـــلـــــب قـــ ــــرار تــــوســــت........طـــالــــب بـــــی قـــ ــــرار بــاش تــا کـــه قـــ ــــرار آیــــدت

روان پریشی های ِذهن ِخسته

(1)

چند روز قبل از پله های مترو که بالا آمدم، دختر جوانی احتمالا 19 تا 21 ساله را با پسری تقریبا همین سن و سال دیدم،  موهای پسر در وسط سر بلند و اطراف کوتاه ِ کوتاه بود، و با اتوی مو راست شده، شلوار لی رنگ و رو رفته ی تنگ ِآبی آسمانی اش با فاقی کوتاه و تی شرتی آستین کوتاه با کمری کوتاه تر، با هر حرکتش بین شکم و شورتش بیرون می امد و بدن افتاب سوخته ای که .... دخترک هم همین بود، یادم نیست چه پوشیده بود، فرض کنید شلواری نارنجی و تنگ با مانتویی تنگ تر و موهایی اتو کرده و آرایشی .....،،، از دیدن اینکه دست پسر را گرفته یا پسر دست او را چ ِندشم شد. بیشتر شبیه نو جوان هایی می ماندند با چشمانی پر از شهوت، در پارک، پاساژ، تاکسی هم اینطور می شوم....جدیدا فکر می کنم دچار تصور خود بزرگ بینی شده ام و خود را خالی از شهوت و تنها اندیشه می بینم یا مانند اشراف انگلیسی به طبقه ای غیر از خودم خرده می گیرم....شاید هم تفاوت نسل هاست یا اینکه جامعه گریز شدم..


(2)

دیشب درخیابان با مهدی درباره ی آدم های دور و بر حرف می زدیم،، درباره ی رابطه اش با  فلان و فلان می گفت و هر بار با چهره ی درهم کشیده ام مواجه می شد، می گفتم با کسی که نتوانی دور میز بشینی و یک چای بنوشی، چطور می توانی روی یک تخت بروی، مهدی درهم می کشید و می گفت نمی دونی، زیاد سخت می گیری، برو حالشو ،،،،برایم که در تابستان  پیراهن آستین بلند  می پوشم تا دست هایم از گزند آفتاب سوختگی در امان باشد و پوستم مانند دست های راننده های که صبح تا شب مسافر می کشند و .... نشود و آفتاب خرابش نکند، در تصورم دوستی با زنی که مدام کفش های تابستانی می پوشد و چرکی پاهایش یا آفتاب سوختگی اش را نمی توان تشخیص داد، سخت است، مهدی می خندید، یاد صحبت های مهندس افتادم، خیلی از ما ایرانی ها، بلد نیستیم با جنس مخالف دور یک  میز و نیم ساعتی صحبت کنیم، عصرانه بخوریم و به س.ک.س فکر نکنیم،،، راست می گفت، نه، باید استانداردهای زندگیم را کاهش دهم.....


(3)

واقعیت این است که وقتی شروع به باد کردن می کنی، تا منفجر نشوی باد می کنی، مانند من که فکر می کند زن مانند پارچه است و هر بار که کسی به آن دست زد، کمی رویش تیره می شود و اگر چند بار دست خورد، با خشک شویی هم لک هایش نمی رود، این فکر که بسر می آید، فکر می کنم با آن طالب افغانی که دختر چهار ده ساله ای را به خاطر اینکه با پسری دوست بود و کشتندش، فرقی ندارم، تنها لباس هایمان فرق می کند و حرف زدنمان و البته او کمی جراتش بیشتر است، اگر من هم می توانستم ....خلاص.... گاهی روشنفکر می شوم می گویم یعنی چه، او انسان است مانند تو، تو مگر با این دختر و آن دختر راه رفته ای کثیف شده ای که او، اصلا باید یا آدم های مختلفی بچرخد، رابطه برقرار کند تا فرد مورد علاقه اش را بیابد تا بفهمد زندگی چیست و اصل و فرع کدامند.....واقعیت این است که هر آنچه بر زبان بیاوری لزوما در مغزت نمی نشیند، یادم هست، زمانی رابطه ام با دوستی کم شده بود، در حد صفر، شب ها با صداهایی از خواب بیدار می شدم، صدای او بود در اغوش دوست جدیدش، صدای آه هایش، و نفس هایش که بشماره می افتد، از خواب می پریدم، با تنی خیس از عرقی که از شدت ناراحتی می کردم،، کابوس هایم برای مدت زیادی ادامه داشت، شب ها که چشمانم را می بستم، صدا می آمد و در مغزم می پیچید و آه چقدر سخت بود آن شب ها، انگاه زبان به کمکم می آمد، می گفتم اگر بعد تو افسرده شود و سال ها بعد دختری افسرده و رنجور را ببینی خوشحال خواهی شد،؟ فرض کن کابوس هایت درست باشد و با پسری همبستر باشد، اما اگر اینکار سر زنده نگه اش دارد چه ایرادی دارد، بهتر است سال بعد رنجور و بیمار باشد؟؟ ،،، زبان و مغز این ها را می گفت، اما ناخود آگاه قبول نمی کرد، جایی کابوس های شبانه را روانه می کرد.....و این کابوس ها بقدری سخت شده بود که با دوستی دیگر، زمانی که دفترچه خاطراتش برای مدتی در دستم بود، به سراغش نرفتم و نخواندم، می ترسیدم، از طالبان درونم که کابوس ها را روانه کند، شک ها را بسازد و زنگی ام را تلخ کند، از اینکه گذشته را بلای جان اینده کنم،،باید کاری کرد، باید با من ِروشنفکر  و مردان ایرانی ای که کم اینگونه نیستند فکری کرد، باید جلسات میلیونی درمان گذاشت....این ها گذشت، گویی انسان همانند مجسمه تراش می خورد و جاهای سستش می ریزد، فشارها آدمی را آب دیده می کند، هرچند سوال ها بی جواب می ماند اما آدمی راهش را می بابد،،،


(4)

سریال هفته ی قبل پو آرو دوباره ذهنم را به هم زد، در داستان فرعی، زنی بود که سالها با مردی نامزد بود، اما بصورت دیوانه واری با قاتل زنجیره ای داستان اصلی یک رابطه ی دراز مدت جنسی برقرار می کند، بطوریکه پوآررو، در نگاه زن شهوت ِفراوانش را به  مرد قاتل متوجه می شود . زن علی رغم جایگاه خانوادگی و تحصیلات عالیه اش، در دام شهوت مرد قاتل افتاده بود و مرد او را بدینگونه کنترل می کرد. 


(5)

گاه برای مدت ها ذهنت قفل می کند، در دلت چیزی می ماند و می خواهی بگویی نمی توانی، نه اینکه نخواهی، واژه ها را نمی توانی کنار هم مرتب کنی، شاید یک روز که از درب مترو بالا آمدید، توانستید واژه هایتان را پیدا کنید.

.

.

.

نظرات 18 + ارسال نظر
سایه یکشنبه 23 مهر 1391 ساعت 13:11

کلا شما ها همینجور خودتون و درگیر این افکار می کنین .. بی نتیجه است باور کن !

مثل بازی های تکراری...

ستاره یکشنبه 23 مهر 1391 ساعت 14:07

شما دچار وسواس شدید و راهش هم درمان است البته ببخشید که رک گفتم !!!!!!!!!!

البته کار این دوستتم جندش است ولی افکار شما هم وسواسی شده !زیاد جدی نگیرید اینطوری پیش بروید دچار بد بینی می شید و حسابی اذیت ! مراقب خودتون باشید

من که خیلی چرک و چیل هستم

وسواس ِفکری...خیلی جدی نیست، اصولا گاهی در نوشتن کم میارم به چیزهای کوچیک بند می کنم، تمرین نوشتن است تا اختلال روانی، اگر اینگونه بود که هر نویسنده ای،....،...

سایه یکشنبه 23 مهر 1391 ساعت 23:18 http://bluedreams.blogsky.com/

یک دو سه امتحان می کنیم

بعله امروز هر چی نظر رو این پست گذاشتیم ارسال نشد که نشد . این رو هم هنوز نمی دونیم می ره یا نه ؟!.. ولی تلاش خودمون و می کنیم ..

به هر حال دیگه حس ارسال نظر نداریم فقط می گیم خوب بود همین
(هرچند خیلی هم خوب نبود)

راست میگی، امروز بلاگ اسکای داغون بود..

تلاشت را قدردانی می کنم، عجله ای نبود، می گذاشتی سر فرصت و راحت می نوشتی، خیالم هم راحت می کردی از بازخورد نوشته ها،،،،حالا این خوب بود، خوب نبود، جمع جبری اش غیر صفر بود ؟

رها دوشنبه 24 مهر 1391 ساعت 15:33

واقعیت اینست که هر آنچه برزبان بیاوری دردل نمی نشیند،جلسات میلیونی درمان هم که بگذارند بازهم مرد انسان هست و زن نیست.زن پارچه هست و مرد نیست .

فرهنگ خرده خرده جلو می رود، باید کوشید تا عوض کرد، با نق زدن به جایی نمی رسیم...

ناهید کوچولووو دوشنبه 24 مهر 1391 ساعت 19:30

در مورد کدوم یک از شماره ها نظر بدیم ؟
از همین اول بگم مترو نداریم که واژه هایم رو مرتب کنم .

5تا کردم تا ببینیم هرکس برایش کدام و کجای متن مهم است، و متن اصلی را هم پنهان کنم.

ناهید کوچولووو دوشنبه 24 مهر 1391 ساعت 21:19

1- مدلی که گفتی ، اینجا هم مدله واسه همین رده های سنی و پایین تر . بی تفاتم .

2- آقابون سر کار ما هم به این چیزها فکر می کنند ؟

3- از واژهای قشنگ تری هم میتونستی استفاده کنی ، رابطه ها رو مشخص نکردی . حد میان رابطه ها در دوستی . خیلی مهمه ، خیلی مهم .
در چه حد دوستی به نظرت یه دختر مثل یک پارچه ی دست خورده میمونه ؟

برای ازدواج همه ی صفات خوب یکجا در یک فرد جمع نمیشه ، همه ی صفات بد هم همین طور ، بستگی دارد به خط قرمز های ما و افکار و عقاید ما که ؛ روز به روز این ها میتواند تغییر کند .

1-دهکده ی جهانی هست دیگه..

2- اقایون شرقی حتما، آقایون غربی رو نمی دونم.

3- خوب اشاره کردی، منظورم رابطه ای بود که به س.ک.س منتهی شود.

نظر من بستگی دارد در مُد روشنفکری باشم یا ...

سایه دوشنبه 24 مهر 1391 ساعت 22:42 http://bluedreams.blogsky.com/

جمع جبری نداره !

جمع اضداده !! یعنی سخت نگیر .. آره ...

جمع برداریه

اهوم..

رها سه‌شنبه 25 مهر 1391 ساعت 01:13

اگه منظورت ازمورد سوم اون بود نیاز به فرهنگ سازی داره؟

نداره، یکهو غمه برداره طرفشو به قصد کشتن، چی؟

hedye سه‌شنبه 25 مهر 1391 ساعت 02:37

Tamame bakhshhaye in neveshte ro dust dashtam....

آخرین باری که متنی را دوست داشتید در عهدی بود که با هزار تومان می شد یک دلار خرید،...خوشحالم کردید که امدید.

سایه سه‌شنبه 25 مهر 1391 ساعت 16:58 http://private-note.persianblog.ir/

1. به نظر من این عجیب به نظر رسیدن لباسهای تینجرها از نظر ما فقط یه جور اختباف نسله..لباس پوشیدنشون مقتضای سنشونه...همونجور که لباس پوشیدن زمان هجده سالگی ما از نظر پدر مادرهامون جالب نبود....

2.کفش تابستانی پوشیدن و یا لباس آستین کوتاه پوشیدن یه جور نزدیکی با محیطه....نباید سخت گرفت...باید بگذاری بدنت باطبیعت حتی تابش تند و بی رحمانه آفتاب آشنا بشه

3.این کابوسهایی که ازش حرف زدی طبیعیه...هر آدمی همینطوره و این ذات انسانه که از تصور بودن کسی که یه روزی دوستش داشته با یک نفر دیگه ناراحت و عصبی بشه....پس به خودت سخت نگیر...درون هر انسانی یکی از همان طالبانها که گفتی زندگی می کنه

4.فیلم غریزه اصلی 2 رو دیدی؟ یه چیزی شبیه همینه که گفتی...منتها اینبار زنی روانشناسی رو از طریق روحی کنترل می کرد

5.همین خوبه...تمرین نوشتن....کنار هم قرار دادن واژه های آشفته ذهنی

همه اش که گفتی درست بود....، غریزه اصلی را دیده بودم، اما این قسمت بوآرو بیشتر تاثیر گذاشت...واژه های آشفته را کنار هم قرار دهم، بیشتر از این نمی شود.

raha چهارشنبه 26 مهر 1391 ساعت 15:04

fekr mikonam Dar un surat avaghebesh bishtar az favaedesh bashe ....
ja oftadane in ghazie nemitune jeloye del cherkin budane Adam nesbat be zan ya marde' dast khorde be Manie vaghei' ro begireث

پس طالبانی در این ذهن پریشان نبود، نگرانی هایی درباره ی اخلاق و اجتماع بود. چه کنیم آنچه نفی اش کردی، در دنیا واقع بسیار اتفاق می افتد.

H.k چهارشنبه 26 مهر 1391 ساعت 19:33 http://bescot.blogsky.com

سلام...
در مورد دوستی دختر وپسر ها تعصب ها گونا گونه... و این نکته تو جامعه ما این روابط یک خورده بعضی جا ها و بین برخی افراد حالت چندش کننده ای می گیرد... این را من کاملا تجربه کردم... مثلا فرض کنید و قتی شما دوستی دو نفر آدم عادی را می بینید عموما حالت خاصی در شما ایجاد نمی شود ولی مثال بالا که گفتید کمی تو ذهنیت ما ایرانی ها نا خوشایند است.
البته ما کمی باید انعطاف پذریمان را بالا ببریم... حتی به مواردی که واقعا نا خوش آیند و منفی باشند...کمی باید پذیرش خود را بیشتر بکنیم.
و چیز جالبی که بهش اشاره کردی طالبان در ونی بود... همه ما داریم به شکل های مخطلف...مال یکی استالین درونی است... مال شخص دیگر هیتلر...و...

اوه، دفعه های بعد از استالین و هیتلر درونی خواهم نوشت، شناخت نیچه و کانت درونی را به شما محول می کنم...

mori جمعه 28 مهر 1391 ساعت 01:11 http://incidentaloma.persianblog.ir

اگه بخوام مطلبی واسه این پستتون بنویسم میشه یه بحث فمینیستیه طولانی...

از فمینیست ها نگویی که فراریم...

رها شنبه 29 مهر 1391 ساعت 12:19

منظور من دقیقا عکس اونچه بود که گفتی.اگر دراجتماع جابیفته و نگرانی ازبابت اخلاق و.. وجود نداشته باشه باز هم حس بدی نسبت به آدم دست خورده داریم.
دراین حس اونچه که جامعه قبول داره یا نداره مهم نیست.اون حس بدی که به آدم دست میده مهمه وافکاری که به دنبالش میاد..

دقیقا و سوال من این بود، چه کنیم که این حس بد ِدست خوردگی را نداشته باشیم....

آبگینه سه‌شنبه 2 آبان 1391 ساعت 20:58

اتفاقا این حساسیت هایی که ازش حرف زدید خوبه. تو بعضی موارد آدم نمیتونه چشمو ببنده و تصور کنه که هیچ اتفاقی نیافتاده حتی اگر این مساله مورد پذیرش خیلی ها باشه.
فقط باید مراقب بود این حساسیت ها افراطی نشه یا تبدیل به آدم شکاک نشیم.

به این سادگی ها هم نیست، جنبه های مختلف دارد، اکروز از جانب یک دختر این ها را می بینی، اگر دختری بودی که چندین بار خیانت بهت کرده بودندف یا زنی که چند بار طلاق گرفته یا ....، آنموقع حرفت همین بود؟

فروزش چهارشنبه 13 فروردین 1393 ساعت 22:46

پستتان متعلق به یک و نیم سال قبل است و شاید امروز ، روان پریشی تان برطرف شده باشد.
من اما زمانی معتقد بودم هم دختران و هم پسران مثل پارچه اند و هر دستی لکی برجای می گذارد پابرجا. بعدها و در گذار آن درمان های میلیونی به قول شما، فهمیدم این چارچوب ها برای حفظ ناموزونی درون من بوده است و چادری سیاه بر روان خود کشیده ام و به آن غره. ترک برداشتن این چارچوب های ذهن بسی طاقت فرسا بود و درد هنوز ادامه دارد.

زمانی به همان پارچه سفید اعتقاد داشتم،،،امروز اعتقادم سخت متزلزل شده، به گونه ای که اگر کسی بر سر دو راهی ِ انتخاب قرار گیرد، کمکش می کنم تا گذشته زن را هر طور بوده کنار بگذارد و او را همانطور که امروز هست ببیند و نه با گذشته اش...اما واقعیت برایم هنوز حل نشده که چگونه وقتی روانشانسان برای کشف بیماری ها و خُلق ها به گذشته و کودکی مراجعه می کنند، چگونه می توان از این رابطه ها که مربوط به همین اخیر هست صرف نظر کرد، در حالیکه در ایران هر کدام این رابطه ها وقتی ختم بخیر نمی شود، مانند یک زخم تا اخر عمر بر تن و روح دختر می ماند ؟؟....

فروزش شنبه 16 فروردین 1393 ساعت 20:37

رابطه های اخیر طبق قانونی به نام Repetition compulsion یا اجبار تکرار،تکرار رابطه هایی از گدشته دورند. فروید می گوید زندگی ادمی همان 5 سال ابتدای عمر است و مابقی نشخوار آن 5 سال.
چرا اینگونه ننگریم که زخم هایی که بر جسم و روان ما وارد می آید، اگر بخواهیم و تعمق کنیم ما را بزرگ تر می کند. جایی خواندم آدم ها در بحران های بزرگ زندگی خود تکامل می یابد .

اینکه سرشت و طبیعت ادمی در همان پنج سال شکل می گیرد و آدمی نتواند از غالبی که ناخواسته او را در آن برده اند جدا کند، بسیار رنج اور و گاهی سخت است....
موافقم، که در کتاب انسان در جستجوی معنا، رنج کشیدن را، راهی برای یافتن معنا در زندگی می دانست...

فروزش شنبه 16 فروردین 1393 ساعت 22:37

وقتی نمی دانی اهمیت ان 5 سال را راحت تری. وقتی میدانی بسیار رنج آور می شود که انگار اختیار را از دست داده ای و همه چیز آمیخته در "جبر" می شود.
"برای رسیدن به آزادی رهایی راهی به جز رنج کشیدن نمی باشد"

با مادرم همیشه بحث دارم، گویی ژن هایم فرمانی می دهند و تربیتم خلاف آن می گویند، تربیتش باعث سرکوب ژن هایم شد، حس عجیبی است اینگونه جبر، بدتر از آن پنج سال.....
شاید مانند روزه داران و به بهانه ی رنج، تمام روز چیزی نخورم و انسانی را در عین رنجش خودم، بکشم، به بهانه رنج یا آرمان.....می ترسم از این فکر ها در این دنیای مسموم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد