گاه نوشتن برایم مانند حس کردن اجسام با چشمان بسته می شود، هرچه را می بینم، مغز بسرعت شروع به تحلیل و ساختن خروجی از آن می کند و گاه نوشتن برایم سخت تر از کندن سنگ سخت می شود، هیچ تحلیلی از آن برون نمی آید، هیچ نمی فهمد، سخت است زندگی در این وضعیت، وقتی همه ی آنچه را که می بینی، می شنوی و حس می کنی، حسی در تو تداعی نکند.
.
.
.
.
من نوشتن رو اینجوری نمیبینم .
برای تو ساده هست..
برا من نوشتن راحته .. به هیچی فکر نمی کنم به جز نوشتن ...
گاهی فکر می کنم بعد از مرگم این نوشته ها چی می شه ..
اگر به هیچ فکر نکنم که نمی شه نوشت، باید فکر کرد، حسی بوجود اید و بعد ..
بعضی قتها آدم کلمه کم میاره
گاهی از کلمه تهی می شوی...
کلا نوشتن خیلی سخته. واسه من نوشتن اولین جمله از همه چیز سخت تره.
از ابتدا تا انتهیش سخته، خیلی اوقات تا وسط نوشته ام و بعد چون خوشم نیوده ...
gahi ye talangor delo fekr ro labriz az hesse neveshtan mikone
دقیقا
بعضی وقتا آدم به نوشتن معتاد میشه، نمی دونم تجربه اش رو داشتی یا نه.... به هر اتفاقی به عنوان یه مطلب قابل نوشتن نگاه میکنی... حتی تمام 24 ساعت روزانه...
زمانی بود که کاغذهای ده در ده داشتم و هر سوژه ای که می دیدم برام قابل نوشتن بود و در من حسی تداعی می کرد، حتی تمام 24 ساعت ...گویا همه ی این ها دوره ای است...