لحظه هایی در زندگی هست که نمی دانی برای چه زنده ای و چگونه زندگی می کنی، چه می خواهی و چه نمی خواهی، چکار می کنی و برای چه کار می کنی، چه چیز را دوست داری و چه را دوست نداری، لحظه هایی که همه ی آنها را که دوست شان داشته ای، بودن یا نبودنشان دیگر خوشحالت نمی کنند، لحظه هایی که فکر می کنی مانند یک پروانه داری دور خودت پیله می بافی و تا اخر عمر از آن رهایی نخواهی یافت و آخر سر.....لحظه هایی که وقتی می پرسند خودت را چند تا دوست داری، مانند کودکان نابلد در شمارش، مدت ها فکر می کنی و بعد در حالی که به کشف بزرگی نایل شده ای می گویی صفر تا....
.
.
.
.
آخ که حال مرا نوشته اید ...
برای شما چیزی نمانده، نهایتش دو ماه
حس منفی گذرای زمستونیه
به قول صادق هدایت، چیزهایی هست که مثل خوره روح و جان انسان را می خورد .....گاهی به فصل ارتباطی ندارد،
زیبا نوشتی ؛
امیدوارم این لحظات کشدار و طولانی نباشه و فقط یک لحظه ..
مرسی خانم مهندس.
این لحظه ها یک نقطه ماگزیمم و مینمنم است و ماندگار...
نمی دانید ...کاش نفهمید...اما روزهایی بود که دلم می خواست زندگی تا آخرش یکنواخت بماند...این معنی اش این بود که چیزی بدتر نشده...و این همه ی انتظاری بود که از آن داشتم! اما این طور نشد
از روزهای یکنواخت لذت ببرید...روزهایی که آمدن و رفتن کسی حتی خودتان مهم نیست!
در موردش فکر کنید که چیزها چقدر می تواند تغییر کند.....تغییراتی که ای کاش هرگز لمسشان نکنید
روزهایی هست که تغییرات بد آنقدر سریع هست که می خواهی همه چیز بایستد و از این بدتر نشود، اما وقتی به آخر این روزهای بد رسیدی دادت بلند می شود، از این همه اتفاق....
جمله ی آخرتان ملموس و غیر ملموس هست، نمی شود فکر کرد که چون امروز بدتر از دیروز نبوده....
این لحظات خیلی سخت اند، چشیدمشان که میگویم...
اما اینها هم می گذرند...
قبول نداری؟
بشین و نگاه کن...
می گذرند، قبول دارم، اما مانند گذر سیاوش از اتش است، گاه سالم و سربلند و گاه ....
من هم خیلی وقت ها این حس رو داشتم.....ولی بعضی وقتها یه اتفاق مثل یه معجزه وقتی اصلا انتظارش رو نداری کل اوضاع رو عوض می کنه
همه ی ما در انتطار یک معجزه ایم، خوشحالم که معجزه ات اتفاق افتاد...