بین دوراهی انتخابش، نمی دانستم خودش را می خواهم یا ثروت پدرش، گزینه دوم بعدها منتفی شد، زیرا میان انتخاب هایم به صرف ثروت پدری، برای کسی سر خم نکردم، اما خواستنش، می ترسیدم از جنس مادرش باشد، اشراف زاده و اشراف گر، اهل زرق و برق، بگیر و ببنند و بریز و بپاش، می گفت نیستم و پدر را بیشتر دوست دارم؛ پدرش افتاده تر بود؛ خودش هم ساده تر، می شد از کتاب های کتابخانه یا از عروسک های آویزان داخل اتاق، عشقش به برادر کوچترش، محمد، شناخت، راست می گفت، آنموقع ها مانند مادر نبود، همیشه شلواری به تن می کرد و پیراهن آستین کوتاه نمی پوشید، آن پیراهن سپید زیبا، هنوز آرایشش را بخاطر دارم، آرایشی اندک روی پوست ِ سبزه رو ی ِگندم گون ِ دو رگه ِ مشهدی-کرمانشاهی اش با موهایی خرمایی و گرد شده بر سر، دوست داشتنم را بتدریج فهمیدم و بعد ِ ماه ها کلنجار رفتن با خودم، درست در آخرین جلسات بر ترسم غلبه کردم. گفت قبل از من با فرد دیگری آشنا شده، دندان پزشکی جوان، پدرهایشان شبیه هم بودند، برای پسرش در همان ابتدا مطبی خریده بود باتمام وسایل، باید در انشاهایم از دختری می نوشتم که علم و ثروت را یکجا با هم انتخاب کرده بود، کار ما که تمام شد، درس او نیز تمام شده بود، گفت برای زندگی می روند خارج، رفتند و من هر دو ی شان را فراموش کردم، بودند و می دیدم شان، اما علاقه ها که برود، کسی را که دوست داشته ای هم برایت می شود، غریبه، دیشب با پیامک تبریک شب یلدایی که فرستاده بودم، زنگ زد، دخترک خوشبخت انشا اَم، به آغوش پدر و برادرهای کوچکتر از خودش بازگشته و همه ی آنچه که فکر می کردم با آن ها خوشبخت می شود، جز عکس هایی که هر ماهش را در جایی از دنیا با مردی که با هم لبخند های شاد می زدند، ارمغان دیگری برایش نداشت، و حالا باید عکس ها را درست از جایی که کنار هم ایستاده اند برش دهد و تنها به تماشای آنها بنشیند، فردا روز همه اش را؛ زمانی که مرد دیگری وارد زندگی اش شود؛ آن همه خاطره را نابود کند.
برایم دخترکی که مانند پدرش ساده زی و مهربان بود، سال ها پیش رفت، مانند دوست داشتنش، که دیگر شنیدن صدایش هم حسی بر نمی انگیخت،،،، انشا که تمام شد، دختری در آنسوی امواج بود، علی رغم همه ی حرف های ساده ی گذشته اش، هنگام انتخاب، میان عشق مردی که برای طولانی مدت محبتش را ذره ذره در قلبش کاشت و بتدریج بزرگ کرده بود و دیگری...، جسارت کرد و کلیشه ای را که اولین بار معلم انشا یادمان داد، انتخاب نکند و من را در طولانی ترین شب سال دوباره غرق افکارش کند........
خوب نگفت چرا کارشون به اینجا رسید؟
در اینجا نمیدونم چطور هستم، اما در بیرون بطور وسواسی معمولا دایره حریم خصوصی افراد رو بزرگ می گیرم و به اون حوزه وارد نمی شم، نگفت، نپرسیدم..
قلب بعضی ها هرگز سنگ نمیشه....به خودتون راست بگید....
بعد این زمان، هردو تغییر می کنن، گاهی تغییرات آدم ها رو به هم نزدیک می کنه، گاهی هم دور، ما دورتر و دورتر شدیم، یعنی برای من، این آدم جدید نه مقبولیت داره نه پذیرش، شاید نظر ایشون درباره ام متفاوت باشه،،؛ و ترجیح می دهم با خاطره ی خوب روزهای دختریش بخاطرش بیارم، سنگ که نه، اما سرد می شه برایش، خیلی زیر صفر...
بخاطر شما، ناشناس ِ آدم شناس، عنوان پست را یک تغییر کوچک دادم !!
غافلگیر کننده بود ،
ببنند یعنی چی ؟ بگیر و ببنند ؟
پس این بود شب یلدای شما
فال گرفتی ؟
یعنی نوشتن یک خاطره اینقدر غافلگیری داشت، چرا، مگه من دل ندارم ؟؟
بگیر و ببند، خب یک اصطلاح دیگه
بخشی از شب یلدای ما
نگرفتم، اصولا یلداها شب طولانی هم نیست و زود تمام می شود...
چرا محمد ، تو یه دل داری به وسعت دریــا و بســیــار مهربون ، باید می نوشتم نهایتش غافلگیر کننده بود ؛ تا منظورم رو درست برسونم.
خب این اصطلاح بگیر و ببند یعنی چی ؟
خیالات برتون داشته، منو کجا این توصیفات.....
مرسی ازین موج مثبتی که می دی...
برات یک سرچ می کنم و می گم...
عشق در دل ماندگار نیست، سرد میشه، فقط یه خاطره میمونه که اونم کمرنگ میشه
اونقدر که بهش هیچ حسی پیدا نمی کنی ....
یعنی جای فکر کردن هم نداشت؟
دیگه، نه، گاهی خیلی دیر می شه .....
میگن مردها عشق اولشون تا ابد براشون زنده میمونه....و صد البته اینم میگن که ادمها 3 بار در زندگی عاشق میشوند...........خوب.........
====================