فرصت یک بوسه را دارم و زمانش را تا ابد برایم فرصت دهند، کافی نیست، کاش می شد با یک آغوش، تمام وجودت را در برت، در برم گیری و ممکن نیست، به یک بوسه بلند که زمان های انتهایی اش من را به وجد رساند و تو را خسته ی ملال آوری کند، فکر می کنم.... به بوسه ی کوتاهی که حسش تنها به اندازه ی لحظه ی کوتاه گرمای لبانم، که بر گونه هایت می نشیند، بسنده می کنم، و حسرت بوسه ای دیگر را تا دیدار بعد، برای تو و من می گذارد، شاید هیچوقت
.
.
یکی از روزهای هفته ای که گذشت، هوا از روزهای دیگر بهاری تر بود، هم باد داشت، هم سرما، باد، شکوفه های درختان را در آغوش می گرفت و با رقصی دلبرانه، به زمین فرود می آورد و زمین را پر از خاطره های بهاری می کرد، همه جای شهر از شریعتی تا رسالت و از تهران پارس تا سعادت آباد اینچنین می نمود. آنقدر هوا خوب بود که سر ظهر "علی اصغر " به حیاط پشتی محل کارم رفت، حیاطی بزرگ با چند درخت تنومند، آقای "خانی" یک گوشه اش را سنگ چین کرده و در باغچه کوچکش سبزیجات شمالی، مثل "برگ سیر" و "چوواش" می کارد. " علی اصغر" روی نیم تنه درختی که دو سال قبل تنه اش بریده شده بود و بعد از آن به صورت صندلی استفاده می شود، نشست و گفت: " امروز چقدر هوا خوب است " ، بقیه هم دنبالش کردند و یک هو آن پشت پر شد از آدم، یکی سیگار می کشید و طوری دودش را بیرون می فرستاد انگار که همه رنج ها سختی هایش را دارد با آن بیرون می فرستد، آن یکی با یک لیوان دسته دار پر از چای، بهار را مزمزه می کرد و وقتی با یک بستنی سنتی به مناسبت تولدم سورپرایز شدند، کِیف شان بیشتر کوک شد و همه حسِ علی اصغر را فهمیدند. احتمالا هر هفته این خاطره را مرور می کنند تا از بستنی سال بعد جا نمانند و حتما برایشان بگیرم. هوا خوب بود و روز، روز بستنی گرفتن بود، عصر روز قبلش برای همکاران شرکت، بستنی گرفته بودم و آن ها را در غم وجودم، شاد کرده بودم. کاش می شد هر روز مناسبتی پیدا کرد و بستنی گرفت، همه را شاد کرد و خنداند تا رییس ات از بس سورپرایز شود که برایت اس ام اس تبریک بفرستد و حتی آقای خادم را که کم می خندد، خنداند و طوری نوشت که همه یاد فروغ فرخ زاد بیافتند...... جشن تولد را دوستانم قبل تر، دوازده فروردین، برایم گرفته بودند، در "رینه" جایی در ارتفاعات دماوند، در بالاترین نقطه ای که می توانی از بالایش جاده هراز را به صورت یک خط و ماشین هایش را به صورت مورچه ببینی، جایی کنار دکل موبایلش، خوش گذشت. تنبلی کردم، برایتان ننوشتم. حسش نبود، جمله ای که این روزها زیاد تکرا می کنم. به دل نگیرید، همه از دستم شاکی هستند، مدام از بد قولی هایم و احوال نپرسیدن هایم گله می کنند..... روز تولد با یک خواب عصر گاهی و دیدن فهیمه گذشت. فکری نکنید، با مادر و پسرش برای عید دیدنی به خانه مان آمده بودند. همسایه قدیمی مان هستند، فهیمه، دخترکی که بچه گی ها با هم چند بار خاله بازی کرده بودیم و هنوز مثل آن موقع ها بی دست و پا است و چقدر مادرش عذاب کشید تا این دردانه را شوهر دهد. فهیمه ارزش نوشتن دارد، پسرش تا من را دید به آغوشم آمد و شد همبازیم و دیگر تا وقت رفتن در آغوش کسی نرفت. مادر فهیمه این روزها خیلی مهربان شده و دائم می خندد..... روز تولد همینطور است، غروب می روی بیرون و هوا می خوری، آن قدر که از هوا خوری سیر شوی و آخرش بگویی حتما تا سال دیگر ازدواج می کنم، خوشحال نشوید، مانند وعده های دولت است، هیچگاه عملی نمی شود. به این دلیل که دوست دختر نداری، به جای کافی شاپ رفتن به کافی نت می روی و آخرش هم دست خالی بی هیچ کادویی راهی خانه می شوی. در خانه، خواهرم برایم کیک خریده و با یک کادو منتظر است. از کیک و فوت کردنم عکس می گیرد، مثل لحظه های تحویل سال، چهار عضو خانواده لباس های قشنگ پوشیده ایم تا خاطره ی ورود به این سن را ثبت کنیم. پسرهای بی معرفت اگر بمیری هم برایت فاتحه نمی خوانند، چه برسد روز تولدت یادشان باشد. بعضی ها هم که فکر می کنی رفته اند، تا نیایند، این روز را یادشان است و برایت تبریک می فرستند، شرمنده می کنند، معرفت از خودشان است، بی معرفتی از من. خواهرم می گوید: " تقصیر خودت است فقط من به تو کادو می دهم، اگر دوست دختر داشتی الان برایت کادو گرفته بود و کلی امشب را خوش گذرانده بودی " . می خندم، از همان خنده هایی که در پست خان زاده کوین می زند،،،، با خود می گویم، تعهد نبود این خانواده کوچک با چنین هسته ی قوی وجود نمی داشت و امشب اینچنین شاد، تولدی را بهانه نمی کرد تا عضوی دیگر را شاد نماید..... باید تو هم می شدی یکی مثل شهلا،،، می گوید آن موقع ها که مدرسه می رفتیم، شهلا، دوست دوران راهنمایی و دبیرستانش، دختری با موهای قهوه ای روشن و بلند، چشم هایی عسلی، که جز من همه زیباییش را تصدیق می کردند و امروز با تعریف خاطره ی خواهرم، فهمیدم چرا به دلم نمی نشست و محسورم نمی کرد. شهلا آن موقع ها هر بار که با پسری دوست می شد، در همان جلسه های اول آشنایی روزی را تولدش می گفت و خود را برای گرفتن کادو آماده می کرد. در سال چند دوست پسر عوض می کرد و هربار به مناسبت تولدش کادویی می گرفت. بعد به در مدرسه به همه نشان می داد که چطور می توان کادوی تولد را چندین بار در سال گرفت. گفت مثل او باش، آهی می کشد و می گوید چه فایده، با آن همه دکتر و مهندس دوست شد و کادو گرفت، آخر خاله اش به دادش رسید و پسرش را به او داد، آن هم چه پسری، در زمان نامزدی یک سالی رهایش کرد و خاله با هر قسم و آیه ای که بود برگرداندش، یادم هست آن موقع ها زنگ می زد به خواهر، زار و زار برایش می گریست....برای صرفه جویی در مصرف برق، همه چراغ ها را خاموش می کنیم و به جایش باقی مانده ی فشفشه ها را روشن می کنیم، از بچه گی فشفشه دوست داشتم و امروز فهمیدم که بی نظمی شان در روشن شدنِ ستونِ فِش فِش هاست که همه دوست شان دارند. روی میز، پیش دستی و استکان های کثیف و کیکی شده مانده، فارسی وان ماریچی می دهد و می روند سراغ دیدن آن، وظیفه جمع و جور کردن را بر عهده می گیرم و می روم به اتاق، دوست دارم دوباره " خاطرات روسپیان سودزاده ی من " را بخوانم
.
با " خط دوم برای باد " تازه آشنا شده ام، شعرهایش به دلم می نشیند،،،،، " آوادخت " حتی مطالب غمگین را شاد می نویسد، برایش گفته ام،،،،،، پست های " کاشی های آبی " را عمیق تر بخوانید،،،،، " تمام سهم ما " نوشته ای زیبا از آنه است که بد جوری دلم را سوزاند، حکایت خیلی هاست،،،،، این ها کادویم به مناسبت تولد، شاید تولدم زودتر از همه بوده
.
.
.
شبی زمستانی و سرد
خسته از سر کار بر می گردم
سوزی که از سرمای روابط مردم این شهر تا سرمای زمستان حکایت دارد،
اندیشه هایم را پریشان کرده
در میانه پله های پل هوایی عابر
صدای پایی که از بالای پل می آید نظرم را جلب می کند
سرم را بلند می کنم
مقابلم ایستاده ای
با لبخند همیشگی ات
و لُپ های گل انداخته ات
روسری رنگی ات
بقیه اش را خودت می دانی، نمی گویم
ته دلم خالی می شود
چگونه محل کارم را پیدا کرده ای
باید پنهان شوم
برگردم تا نبینی ام
زمان در این مواقع به کندی و سریع می گذرد
.
"من" که همیشه در انتظار دیدنت بودم
و بارها برایت گفته بودم این انتظار را
لحظه ی دیدار به دنبال جایی برای مخفی شدنم
جایی برای ندیدنت
شاید می دانستی و اصرار هایم را بی پاسخ می گذاشتی
.
ده، پانزده سالی از تو بزرگتر است
راستی، در میانسالی هم زیبا خواهی بود
.
نفس راحتی می کشم
زیپ کاپشن را تا انتها بالا می آورم
هوا سرد است و به سردی روابط میان انسان های این شهر فکر می کنم
دلم برایت تنگ شده
.
کاش تو بودی
.
اینجا هم، ترس دارم تا بگویم دوستت دارم
مرا ببخش
.
آخرین روزهای سال 89، تصمیم به دیدنش گرفتیم، در روزی خلوت و خنک که هوایش بیشتر به اولین روزهای بهار می مانست تا آخرین روزهای زمستان. شاید هم حسی درونی که همواره می خواهد من را بهتر از آنی که هستم نشانم دهد تشویقم کرد تا به دیدن این فیلم بروم، گرفتن حس روشنفکرانه، دلفریب و عوام فریب است، وقتی که در این محفل ها بنشینی، راحت تر اظهار نظر می کنی، دیگران برایت سر تکان می دهند، یعنی تحسینت می کنند و با خودشان می گویند که چقدر این آقای فلان روشنفکر است، حس غرور انگیزی است، مانند الان که شما اینگونه تحسینم می کنید
اولین سکانس فیلم، جایی که قاضی از سیمین می پرسد، برای چه می خواهی بروی و سیمین به شوهرش و قاضی نگاه می کند، گویی حرفی را در خود می خورد، می گوید خُب می خواهم بروم، اینجا آینده ندارد، قاضی که لابد همسرش میان پارچه های سیاه هیچ وقت به فکر آینده نیست، نمی فهمد منظور سیمین او و همسرش و قوانینی تبعیض آمیز و مردمانی متصعب هستند که آینده ای را باقی نگذاشته اند و نمی گذارند، ما بقی فیلم جدالی بیهوده است بر سر تعصب، نادر که پدرش آلزایمر دارد و اصرار کور کورانه اش که باید حتما او مراقبتش را بر عهده گیرد، برایم مانند جدال بیهوده ما ایرانی ها برای ساختن خودرویی وطنی است که بر سر آن جان هزاران انسان را در جاده تلف کرده ایم و مانع از آسایش خودمان شده ایم، کاری که به ساده گی، دیگری می تواند انجام دهد و به زور خودمان بر عهده می گیریم، اینکه همچو نادر کارمند بانک باشی و برای پدر پیر و آلزایمریت با صد کیلو وزن تنها بتوانی یک پرستار زن نهیف و باردار پیدا کنی آن هم با ماهی سیصد دلار حقوق و نفهمی یا استطاعت مالی نداشته باشی که حداقل دو پرستار قوی و شبانه روزی برایش بگیری و حتی برای پیدا کردن پرستار مطمئن به بسیاری بسپاری فردی مطمئن برایت پیدا کنند و بعد پر رو و پر رو جلوی سیمین بگویی که اینجا ،ایران، خوب است و راضی ام، گویی تو نیستی که حقوقت کفافت را نمی دهد و برای یافتن پرستار در این کشور هیچ مرجعی پیدا نمی کنی که دست یاریت دهد، که سر آخر التماس زنی باردار و آموزش ندیده را کنی.
نادر، بهانه اگر نگهداری پدر پیر است، می توانی منزلش را اجاره دهی او را به روستایی خوش آب و هوا منتقل کنی با اجاره خانه پدری که در نیمه بالایی شهر هم هست و نسبتا بزرگ، اجاره خانه روستایی را بپردازی و چند پرستار شبانه روزی برای پدرت بگیری تا اینگونه رنج کشیدنت را شاهد نباشد، شاید هم هدف رنج کشیدن خودت است و بهانه پرستاری پدر.
دلم برای پرستار زن نمی سوزد که برای نظافت پیرمردی آلزایمری تلفن می زند و استفتا می کند و برای هنگامی که می خواهد شکمش بالا بزند و انسانی جدید را در فقر و تنگدستی به دنیا آورد، پرسشی در ذهنش خطور نمی کند، برای زنی که توانایی سیر کردن تنها فرزندش را ندارد و هر روز او را همانند... می گیرد از آن سوی شهر به سویی دیگر می بردش و در خانه غریبه ای بزرگ می کند، برای او که در خانه شوهرش به زور جای داده اند و حالا به دنبال آوردن فرد دیگری است،،
سیمین زنی که خوشبختی و همسرش و فرزندش را به حق در آن سوی مرزها جستجو می کند و موهای قرمز سر، بدن لاغر و زردش، میفهماندت که چقدر استرس دارد و عذاب می کشد. دلم برایش می سوزد در سراسر فیلم و آن جایی که در کلاس زبان به سوی تخته وایت برد می رود و با تخته پاک کن دستان ناتوان و کم قوتش که از آستین مانتواش بیش از حد بیرون زده، تا لاغری و نهیفی و زردی این دست ها و استرس زیادش را با حرکت های سریع و کوتاه دست که در پی پاک کردن تخته است، کارگردان یکجا به رخ تماشگر می کشد
و دخترک
.
.
............................................................................
.
پ.ن.1 : پارگراف آخر حذف شد، مانع از دیدن تمام متن می شد
.
پ.ن.2 : دلم برای همه شان می سوزد، گاه زندگی ها بی دلیل پیچیده می شود،، از بالا که نگاه می کنی، همه چیز ساده و قابل حل است، در ماجرا که قرار می گیری تو هم مانند بقیه دچار پیچیدگی می شوی و مسایل ساده برایت غیر قابل حل می شود، مانند آدم های این فیلم
.
.
سه بامداد است، جایی در آزاد راه رشت-قزوین، کالسکه ای به قدرت 80 اسب می رانم، فکرهای مختلف برای زدودن خواب از سر و سالم رسیدن به مقصد می کنم، مانند سرداری هستم که هشتاد اسب سوار در اختیار دارد، اگر 2000 سال قبل بود، شاید اولین شهر بین راهم را فتح می کردم و در آنجا می شدم حاکم، شاه، اکنون با این هشتاد اسب هیچم، هیچ. عجب زمانه مزخرفی شده است، حتی دختر بد گل شهرشان را هم به عروسیم نمی دهند، می پرسند، خانه داری، چرا این هشتاد اسب را نمی بینند، شبیه شاه لیر شده ام،،، همه ی سرنشینان ماشین خوابند و جانشان را امانت سپرده اند، گفتم شب نرویم و همراهان زن گفتند بمانیم تا آخرین لحظه از سفر استفاده کنیم، از اول سفر را برایت کوفت می کنند و آخرش هم اگر به حرفشان گوش ندهی می گویند زهر مارمان کردی..
دنیای مردها ساده تر است و پیچیدگی های زنان را ندارد، البته اگر زنان احاطه اش نکرده باشند،،شاه لیر،،