در فومن برای رفتن بر سر مزار کامی دنبال گل می گشتیم، اولین گل فروشی، مغازه کوچکی کنار چهار باغ ِفومن بود، گل هایش چندان به دل نمی نشست و به همین دلیل تصمیم گرفتیم در شهر دنبال گل فروشی دیگری بگردیم. به چند مغازه بر خوردیم که از دور، گل ها و دسته گل های زیبایی داشتند و وقتی به نزدیکتر می رفتیم خبری از گل های تازه نبود، هرچه بود مصنوعی بود، آخر دوباره به همان اولین گل فروشی رفتیم و دسته گلی نه چندان دلخواه برای مزار سفارش دادیم.
چند خط بالا نشان از تغییر سلایق در این سال ها دارد، مردم قدیم ترها گل و گیاه دوست داشتند به خانه هایشان می بردند، اکنون اوضاع فرق کرده و ترجیح می دهند مصنوعی ببرند، حوصله ی مراقبت ندارند و زود می خواهند نتیجه کارشان راببینند.
گل ها و گیاه های طبیعی و مصنوعی، حکایت خود را دارند، گل های مصنوعی را که می گیری، خوشحالی، بزرگ است و سرحال، همه ی رنگ هایش در نهایت زیبایی است و می دانی تا آخر همین شکل می ماند، اما یک روز خسته می شوی، از این همه یکنواختی، گویی با دیوار هیچ فرقی ندارد، با کمد و تخته و سایر اسباب منزل، روزی گل ها را روانه ی سطل زباله خواهی کرد یا در کنار درب منزل خواهی گذاشت تا روزهایی دلخوشی فرد یا خانواده ی دیگری باشد.
حکایت گل و گیاه طبیعی زمین تا آسمان فرق می کند، گیاه طبیعی را در گلدان کوچکی می گیری، چند برگ دارد و گلی که هنوز به بار ننشسته است، باید هر روز آبش دهی و برایش اندکی وقت بگذاری، هر چند خسته باشی و مشوش، ممکن است برگ هایش زرد شود و وجب به وجب خانه را برای یافتن مکانی مناسب از نظر هوا و نور بررسی کنی، مانند یک بچه توجه می خواهد، بزرگ شدنش را متوجه نمی شوی، روزی بزرگ خواهد شد و برایت گل خواهد داد، روزهایی را با عطرش سپری خواهی کرد و از لبخندش لذت خواهی برد از رنگ و بویش به وجد خواهی آمد، داستان همیشه اینگونه نیست، گیاه فراز فرود دارد و دوباره زرد خواهد شد و برگ هایش خواهند ریخت و با هر زرد شدن و ریختنش دلت خواهد رفت، در تنگنا خواهی افتاد از زرد شدنش و برای دوباره گل دادنش تلاشت را خواهی کرد و بعد از مدتی خواهی دید که عاشقش شده ای، عاشق گل دادنش و نازهای پژمردنش، زرد شدنش، و همه ی این کارها را با شور و شوق انجام می دهی، خواهی فهمید نبض زندگی نه در فراز ها که در هردوی فراز و فرود هایش هست و هر پژمردنی شکفتنی دارد، البته اگر به پایش بنشیینی و غصه دارش شوی، که روزی با لبخندهایش، لبخند خواهی زد از ته دل و از کرده ات راضی خواهی بود.
حکایت انسان مدرن شبیه حکایت گل های طبیعی و مصنوعی است. انسان فرد گرا در دوران مدرن، سعی در اصلاح، تنومندی و قدرتمندی خویش دارد و در این مسیر بیشتر بر تمایلات انسانی خویش غلبه می کند، گاه از دوستانش می گذرد و گاه از خانواده اش، گاه شهر و دیار خود را ترک می کند و از این شغل به آن شغل از این سازمان به سازمان دیگر تغییر می دهد و در این تغییرات فردیت خویش را قوی می کند، اغلب انسان مدرن را که می بینی، مانند آن گیاه مصنوعی، زیبا و محکم است، نه رنگش عوض می شود و نه بویش، نه هوای تازه می خواهد نه نور، برگ هایش همیشه خوش رنگ هستند و عطرش یکنواخت، داشتنش خوب است و گاه فکر می کنیم زندگی با چنین انسانی نهایت آرزوی آدمیست.
زندگی زیر یک سقف با انسان ِ مدرن ِ خودساخته، همان که به غایت تمام و کمال دارد نکته های خودش را دارد، کسی که نیازهایش را قبل از آمدنت بلد بوده چگونه رفع کند و چگونه خود را با شرایط وفق دهد، بد خلقی و تحریم و تهدید اغلب با او جواب نمی دهد، می رود به لاک خود، آن لاکی که او را تا بدین جا آورده است و تا وقتی که دوباره اویی نشوی که می خواهد، در آن لاک می ماند، به اجبار باید آنی شوی که او می خواهد یا این گل خوش رنگ و بو و محکم ایستاده را در کنار درب منزلت بگذاری برای دل خوش کنی دیگری تا مدتی. داستان بخشی از زوج ها این روزها اینچنین است، هردو از هر جهت کامل، اما یک روز چمدان هایشان را خواهند بست و راهشان را از هم جدا خواهند کرد و تو انگشت بر دهان که داستان چه بود.
داستان عشق و داستان زندگی، داستان دانه و خاک است، در انتخاب باید مراقب باشی، خودت را بشناسی و فرق توانایی را با تمنا تمیز دهی، که برای جنوب ِ گرم خیز، خواستن چنار و برای سرمای ِ آذربایجان خواستن نخل خرما تمنایی بیهوده است، همانطور نمی توان توقع داشت بذری که امروز داری به سرعت به گیاهی بزرگ و محکم تبدیل شود، باید بذر عشق را در خاک نهاد و برایش غم خورد، به موقع آب و کودش داد و برایش وقت گذاشت، انتظار سریع بار دادن و گل دادنش را از خاطر پاک کرد، گاه در این مسیر طولانی برگ هایش زرد خواهد شد و نفسش به شماره خواهد افتد، صبر باید کرد و نگرانش باید شد، گاه تمام زندگی ات را باید تعطییل کنی و مواظبتش کرد و گاه باید از شر کلاغ ها و دیگران طمعکاران در امانش نگاه داشت، از گرمای آفتاب مراقبتش کرد و ..... روزی باغچه ات به بار خواهد نشست و و از سبزی و طراوتش شاد خواهی شد، از سایه سارش و میوه هایش و عطر گل هایش، خواهی دید باغچه و گل هایش را هیچوقت با ان گیاه مصنوعی به ظاهر زیبا تعویض نخواهی کرد، شاید در میان همه ی این تلاش ها و کوشش ها، سرما و گرما، سیل و کم آبی، آفت و هجوم پرندگان و .... باغچه ات را خراب کند، نابود کند، برای آنکس که یاد گرفته چگونه با دست هایش نهالی و بذری را بزرگ کند، انجام دوباره اش چندان دشوار نخواهد بود و افزون تر، می داند، عشق و دوست داشتن رهی یک شبه نیست و بتدریج شکل می گیرد و دوام و قوام می یابد و مهمتر یاد گرفت، در زندگی کامل بودن در تمام معنا و بی نقصی نیاز نیست، می توان نقص داشت و راهی را شروع کرد و خود را هروز بیشتر از قبل به معنای کاملی نزدیک کرد، آنچه در این میان مهمتر است یافتن رهرویی برای راه است، انکه مانند بذر و نهالی تو را در قلبش بکارد و هر روز با عشق آبیاریت کند، غمت را بخورد و دل نگرانت شود، که روزی در جایی از راه این حس ِ بد ِ نگاه دیگران به خودت را همچون آن نگاه به گل های مصنوعی نداشته باشی.
-----------------------------------
خیلی عالی نوشتی ، این عالی نوشتن ، هم شاید بی ربط به وجود فندقی نباشه .فندقی کمکت کرده ؟
صرف نظر از یک غلط املایی به خاطر فندقی ، نمره ی 20 میدم
.
تعریف از تشبیهات جالبت و حکایت زندگی انسان ها و گل ها و داستان عشق و دانه و زندگی و خاک.. , با خوندن آخرین پارگرافت ، از بین رفت .
خوشحالم که دوباره مینویسی .
(راستی خیلی مهمون نواز نباش که فندق خوشش بیاد و موندگار شه . با هم مدارا کنید .)
.
واست یــه عــالـمـه ، به اندازه ی گل های مصنوعی و طبیعی ، دعا میکنیم .
مرسی ناهید، به فندق ارتباط نداشت، مساله ای دیگر به اینجا رساندم
20 زیاده، بعدا که نمره ی کم بدی دبرس می شم ها
مرسی از دعا هات، اما فقط گل طبیعی می خوام...
محمد!
داستان فندق چیه برادر من؟ نگران شدم...
البته متنت رو هم خوندم، و باید بگم از تمام پست هایی که ازت خونده بودم بالغ تر و بلیغ تر بود... مخصوصا و مخصوصا بخش گل مصنوعی و انسان مدرن که خودساخته ست و پژمرده نمی شه ولی هیچ وقت شکوفه اش هم دلت رو نمیبَره...
اما اون پی نوشت... توی این مدت به وبلاگت سرمیزدم و هربار عکس اون کارخونه رو میدیدم توی دلم میگفتم گویی یه بلاگر دیگه هم از فشار و حجم دلمشغولی های زندگی واقعی، ترک مجازستان رو کرد... اما هیچ دلم نمی خواست که یه روز بیام و بخونم دلیلش این بوده...
من الان نمی دونم چی باید بگم... دوست دارم برات انرژی های مثبتی بفرستم که هرچه زودتر خوبِ خوب بشی دوست خوب من... دل قوی دار مرد جوان... دل قوی دار...
تا آنجا که می دانم از این فندق ها در بدن زیاد است خواهر من، اما این یکی بد جایی، جا خوش کرده...
خوشحالم که نسبت به قبلی ها این را بهتر دیده اید، از همان موقع که در فومن با این مشکل مواجه شدیم این مساله مانند یک خارش در مغزم بوجود آمده بود...
در این چند ماه و قبل تر از زمستان، بتدریج فشارها و احساس نا خوب بودن ها زیاد شده، برای من هم قابل حس بوده و بخشی از دور ماندنم از نوشتن، دلایل اینچنینی داشته است...
نوشته های شما پر از انرژی است و خواندنش روحیه ی آدمی را صفا می بخشد، دل قوی می دارم..
سلام.مثل همیشه....عالی....و چقدر زیاد باهاتون موافقم.....
کاملا می فهمم اما این روزهایی که درس می خوانم بهم یاد داد که وفتی با کسی نمی سازی زیاد وقت صرفش نکن...زجر برای هرکسی نکش....کسی که دوستش نداری را رها کن....
من نمی تونم برای باغبانی گل زیاد وقت صرف کنم....چنان که برای خودم هم!!!!
اما علتش اینه که خودم هم در حال آبیاریم! نیاز به مراقبت برای زشد دارم! و چیزی که از زندگی می خوام نور خداست...و نبودن حصاری که منو فشار بده....شاید اشتباه می کنم چون دنیا خودش یه حصاره....چون دنیا نامحدود نیست....اما انتهای رشته به این دنیا ختم نمی شه....
هیچکس ابدی نیست....مهم این امروزهاست که زنده ایم...امروز که می نویسیم...نفس می کشیم...غذا می خوریم...خدا را شکر می کنیم....فعلا همین امروز....چقدر فرداهایی بود که عمیقا نگرانش بودم و به لطف خدا هرگز نیامد!اصلا انگار حادثه ای که از نظر من جتمی بود کلا پاک شد از صحنه!
ما یه سیستم بچگانه گیر دادن داریم که شاید از پستهای قبلیم فهمیده باشید....یه مدته خودم را به خواب زده ام....و انگار هم خودم و هم خلق خدا اینجوری زنده ترند! بگذار فکر کنند نمی بینم و نمی شنوم و نمی فهمم! اما بگذرد! نظم خوب است اما نه به بهای پایمال کردن همه ی روزهای خوب! انگار همان آدم بی خیال گوی چند سال قبل هستم! قالبم از پزشک روستا شده یک رزیدنت! اما نه آنجا جای ماندن بود و نه اینجا جای ماندن است! وقتی رییس می داند چه میگذرد و هیچ عکس العملی به نابرادری ها ندارد بهتر است از این داستان دست بکشیم و برویم!
انشاله فندق هم خوب شه....یا لااقل خوش خیم باشه و بزرگ نشه....
همیشه سرزنده و شاداب باشید
سلام و مرسی از آمدن وخواندنتان.
چه خوب که شما هم اینگونه حس می کنید، به نتایجی که رسیدی کاملا درست هست، اما گاهی مدارا هم باعث می شود خوبی های افراد را ببینی و رفتارهایشان برایت قابل فهم تر شود،
اگر حاضر نیستی برای کسی وقت صرف کنی، چگونه می توانی توقع داشته باشی کسی برایت وقت صرف کند و نازت را بخرد؟؟!!
اینکه در هر لحظه ی زندگی تان خدارا می بینی، بسیار خوب است، اما فکر نمی کنی این گونه دیدن و تکرارش، به جای تبلیغ مثبت و هدایت یا .....اثر منفی روی مخاطب می گذارذ و او را از این جمله ها و گفتن ها فراری نمی دهد، فکر اینکه راهی دیگر برای بیان این حرف ها بیابی، بهتر نیست ؟؟
سیستمی که در آن هستید یک سیستم آموزشی هست و در سیستم آموزشی خطا کردن و خطا، حتما وجود دارد، اما اینکه چگونه خطاها باید کم شود، آرشیو شود و از آن درس گرفته شود، مسئولیتش با سیستم هست، وقتی سیستم برنامه ای ندارد، شما به تنهایی کاری نمی توانید انجام دهید،
به هر حال خوشحالم که با خواب زدنتان هم خود را راحت کرده اید و هم دیگران را، انرزی تان را در جایی صرف کنید که نتیجه بگیرید.
خوشحالم از آمدنتان و آرزوهای خووبتان.
انگار که عین گل مصنوعی شده ام....زیبا نه.....حتی کمی پژمرده....اما شاید بی احساس به اکثر دیگران! و شاید در اندیشه ی باغبانی که با من هم مسیر باشد! نه تنها به ماندگاریم که به خودم با همه ی نقایصم عشق بورزد! جیزی که هنوز برایم یک هوس تعریف شده....
شما تنها نیستید و انسان های زیادی اینگونه فکر می کنند، و البته من هم، می توانید این حس را در نوشته های قبلیم ببینید، البته حس تنهایی و بیدا نشدن همسفر اپیدمی زمانه ی ماست، چه این سوی اب چه آن سوی آب ها...
فقط می تونم بگم که خوش آمدی
وبلاگ تنها جایی است که می توانی خودت باشی
شما خوش اومدی، اینجا مال منه !!!
احتمالا
ممنون از آمدنت.
سلام. مدت طولانی دوستانتون رو منتظر گذاشتین اما خداروشکر برگشتید و خوبید.
مثل همیشه تشبیهات زیبایی رو بکار بریدن که جبران مدت غیبت رو کرد.
در مورده فندق هم نگران نباشید. بسپرید دسته خدا و دعای خیر نزدیکان. مطمئنا به بهترین نحو درمان خواهد شد و خاطره کمک و حضور خداوند برایتان باقی خواهد ماند.
سلام. مدت طولانی دوستانتون رو منتظر گذاشتین اما خداروشکر برگشتید و خوبید.
مثل همیشه تشبیهات زیبایی رو بکار بریدن که جبران مدت غیبت رو کرد.
در مورده فندق هم نگران نباشید. بسپرید دسته خدا و دعای خیر نزدیکان. مطمئنا به بهترین نحو درمان خواهد شد و خاطره کمک و حضور خداوند برایتان باقی خواهد ماند.
اسمم نصفه نوشته شد
سلام، سکوت می کنی، گویی شکستنش سخت می شود،
بس خوبه، هر چند وقتی نمی یام و اینطوری جبران می کنم.....
امیدورارم از این یکی هم خاطره ای خوش بماند،
تو این یکی کامله، راستی آبی هم قشنگه....
خیر مقدم !
انسان مدرن و خودساخته مثل گل مصنوعی نیست . زیبا و محکم است . اما اگر مراقبت ببیند زیباتر میشود . اگر با او مهربانی شود گل هم میدهد . حساس هم میشود . اگر گیاهت را آب ندهی میپژمرد ، اما چون گیاه قدرتمندیست ، ظاهرا سر خم نمیکند . تنه اش بر جاست اما برگهایش میریزد .
فندق نگرانم کرد . امیدوارم سازش کوک شود و اصلا برود پی کارش ... خود را نبازید . بگذارید فندق هر کار که میخواهد بکند . شما قوی تر از فندق عمل کنید و شکستش دهید ...
مرسی !
تفسیر های ما از انسان مدرن دو روایت است از یک متن، بنطرم انسان مدرن بیشتر بدنبال موقعیت و موفقیت است تا ماندن وقت صرف کردن برای کسی، مثل پرنده ها می پرد تا شاخه های بالا
فندق که خود به خود پی کارش نمی رود، در مقابلش مقاومت می کنم تا وقتی که میدان دیدم کم نشده و فشار به چشم هایم نیامده باشد.
اوه چه با مزه می دانم که اینجا مال شماست !!!!!
خوش امد گوییم برای دوباره نوشتنتون است و اینکه به وبلاگتون بر گشتین !
موقع پاسخ به نظر، متاسفاته اینجا شکلکی ندارد تا طنز پاسخم را می رساند.
ممنون از خوشامد گویی تان و خواندن وبلاگ، و البته با نظرتان موفقم که وبلاگ جایی است که می توان خود واقعی بود.
چقدر لذت بردم از خوندن این متن. تشبیهاتت عالی بود. مثل همیشه زیبا و با مفهوم.
ولی قضییه ی فندقی نگرانم کرد!؟
قابلی نداشت، ممنون از لطف و تعریفتون.
من را هم نگران کرده بود، حالا بهترم..