بعضی از شب ها گویی آسمان مانند ملحفه ای بزرگ و سپید، با نقش ستارگانش بر تنت افتاده اند و از داشتن این همه ستاره و ملحفه احساس شادمانی می کنی، حتی غلط خوردن هم برایت لذت بخش می شود.
گاهی بعضی از شب ها گویی ملحفه ای از ظلمات و همه ی سیاهی شب بر تنت سنگینی می کند، این بار از درون خالی شده ای و از بیرون سخت شکننده و ضعیف، وقتی گوشی برای شنیدن و فکری برای حس کردن و دلی برای دلداری نباشد، عقربه ها هم کند تر حرکت می کنند.
دروغ چرا؟... متاسفانه من شب دومی ها رو بیشتر می فهمم تا شب اولی ها... که چقدر هم سخت می گذرند بی انصاف ها... باری...
امشب، امیدوارم مصداق اون شب اول باشه برات...
دیشب برای من هم از جنس شب دوم بود، دورغ چرا، تا جهنم آ آ آ !!!
یادش بخیر شب های اولی ، بیشتر زمان کودکی بود . همون زمان که آدمک و ستاره هایی رو که درتاریکی شب نور داشتند همراه خودمون به زیر پتو می بردیم و ...
برای خودم راه حلی برای زودتر خوابیدن در شب های دومی پیدا کرده ام . تو هم فکر کنی پیدا میکنی .
دوباره آن شب ها برایت خواهند آمد، و ستاره باران تر از شب های کودکی....
شمردن گوسفند ؟
ﭘﺴﺘﺖ ﺑﻪ ﻳﺎﺩﻡ ﺁﻭﺭﺩﻛﻪ ﺷﺒﻬﺎﻡ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻲ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺳﺖ
بیماری واگیردار این سال هاست این حس، زیاد فکرش را نکن.
به فرض کسی هم برای دلداری باشه اگر بتونی حرف بزنی سبک میشی.
امیدوارم آسمانت مانند ملحفه ای بزرگ و سپید پر از ستاره های درخشان باشه.
گاهی نمی شه حرف زد....
اینقدر خودخواه نیستم، چند ساتره برای من و بقیه مال دیگران.
نمیدونم خوندن کدوم پست باعث شده بود که من فکر کنم شما پزشک هستید؟!! تا امروز که رفتم تو پروفایلتون و فهمیدم مهندس برق هستید!! یه مهندس برق که قلم توانایی در نوشتن داره. دنبال پسته خیلی گشتم ولی پیداش نکردم
هردوشب تا آخر عمر کم وزیاد تکرار میشن. بچه که بودیم تمام شبامون پرستاره بود و از حالا تا آخر عمر باید بیشتر منتظر شبهای دوم باشیم..
پستی بود راجع به آدم های پر حرف که بی ربط حرف می زنند از روی ندانستن...برای همین چند ماه قبل بود، نوشته بودید که در مهمانی ها هم این برای شما و همکارانتان دردسر شده، در میهمانی دنبال نسخه و دوا و درمان هستند،،، راستش تا چند سالِ قبل هیچگاه به رشته ای غیر از برق و حقوق، فکر نکرده بودم، اما بهتر بود فکر می کردم !!!
توانایی ام در نوشتن برای خودم قبول نیست، چرا که گاه جان کندنم را برای حرکت قلم و بیشبردن متن می بینم،،، مرسی از تعریفتان.
بچه گی ها هم ترس ِتکلیف و امتحان بود وبچه شر های مدرسه، زمان ِمن معلم ها هنوز خط کش بدست داشتند و ردی های در کلاس احساس بزرگتری می کردند و خلاصه آن شب ها هم چندان بر ستاره نبودند، اما حال که فکر می کنم، استرس و فکرهایش خیلی کمتر از اکنون بود.
تو نظر قبلی
یادم رفت اسممو بنویسم
خوب کردیدبرای یادآوری...
خدارو شکر کنید که حداقل به پزشکی فکر نکرده اید!!
دوست داشتم دروازه بان تیم ملی شوم، آنموقع عابدزاده در اوج بود و ما در تب ِدروازهبان شدن،،،هنوز تلویزیون دکتر غریب را نشان نمی داد، هر چند دکتر حشمت را با ان موهای ژولیده اش دوست داشتم.
سلام شازده
) دلمون میگیره
دلم گرفت غصه ام شد
میشه یه خورده شادتر
آخه ما هم جوونیم(30 ساله
سلام گلسان
خُب غمگین بود
نمی دونم، بستگی به اتفاق ها داره
بهتره بخونی و جدی نگیری، برای لحظه می شه تحمل کرد، چون تم همیشگی من هم اینطور نیست.
مرسی از آمدنت.
سلام
ای امان از شب های تاریک تنهایی
سلام
امان و امان...