د لـــــــــــــ ــــــــفــــــ ــــــیــــــ ـــــــــن

ایــن هــمــه بـــــــی قـــ ــــراریــت از طـــلـــــب قـــ ــــرار تــــوســــت........طـــالــــب بـــــی قـــ ــــرار بــاش تــا کـــه قـــ ــــرار آیــــدت

د لـــــــــــــ ــــــــفــــــ ــــــیــــــ ـــــــــن

ایــن هــمــه بـــــــی قـــ ــــراریــت از طـــلـــــب قـــ ــــرار تــــوســــت........طـــالــــب بـــــی قـــ ــــرار بــاش تــا کـــه قـــ ــــرار آیــــدت

اخلاقم

 میان خطا و جنبه نمی توانم فرقی ایجاد کنم، بارها شده کسی را خواسته ام و بسبب آشنایی ام یا راحتی اش با من و اعتماد یا هرچیز دیگر، فکر کرده ام بی جنبه گیست بخواهم آشنایی مان را به دوستی تبدیل کند و در فاز دیگری ادامه دهد، در معدود مواردی که این خواسته را داشته ام، همیشه حسی شبیه به خیانت در آشنایی تا لحظه ی پاسخ رهایم نمی کرده....
آنها که در معدود موارد این خواسته سکوت کرده اند، انسان را در تعلیقی می برند که تا مدت ها اثرش را روی اعتماد به نفس در  آشنایی و رابطه باقی می گذارد و هر بار که به او حرفی می زنی یا چشمانش را نگاه می کنی، سوالی بی باسخ را در وجود خودت نهفته می یابی و اعتمادی از دست رفته در وجود او، بارها شده که مانند بازاریان آبرودار ترجیح داده ام تا اعتماد را داشته باشم و نه خواسته را، که هر بار گفته ام، خود را مانند کودک خطاکاری که در وقت ظهر زنگ درب خانه ای را زده و فرار کرده است، یافته ام، حس ِ بد ِکودک خطاکار ِبی گناه، باری آن دختر چشم آبی کلاس های کنکور ارشد علم و صنعت  را اینگونه از دست داده ام..... 





نظرات 7 + ارسال نظر
دنیا سه‌شنبه 5 شهریور 1392 ساعت 14:00

دوستی...
سی سال...
دیره...

دختر چشم ابی همکلاسی برای بیست و سه سالگی بود....
ااکنون دیره
برای خیلی چیزها...

خانوم دکتر سه‌شنبه 5 شهریور 1392 ساعت 23:52

یه جایی میرسه که حس میکنی طرف مقابلت هم انتظار شنیدنش رو داره....انگار منتظر شنیدن اون چیزیه که باید بگی...انگار اونقدر بهش نزدیک شدی که بتونی ازش اجازه بگیری که یه هدیه بهش بدی...یا حداقل ازش بخوای توی یه محیط دیگه مزاحمش بشی....تو سن شما بعیده متوجه منظورتون نشه....
میتونی آهسته تر نزدیک بشی...البته خوب خوب از همه ی زوایا بهش فکر کنی....همه چیز چشمان آبی نیست! ...
وقتی خیلی نزدیک شدی بهش بگی ...
صادقانه بگم: اگه یه دختر دیگه را واسطه کنید....مثل خواهرتون یا یه همکلاسی دخترتون....داستان از دیدگاه من خیلی مودبانه تر میشه...و شاید احتمال موفقیت بیشتر!
شنیده اید داستان آن گنجشک را که سه نصیحت کرد:....چیزی که از دست رفت افسوس مخور!(البته اگه رفته)...

با پاراگراف اول تون کاملا موافقم و جالب توصیفش کردین، الان که مد شده تو جاهای عمومی با رقص و آواز این کارو می کنن و فیلم می گیرن و در اینترنت پخش می کنن، دیگه اون شیوه های قدیمی نیست......
چشمان ابی و ابروان کمانی و موی بلند فقط جاذبه است برای نزدیک شدن، مهمتر افکاری هست که در سلوول های خاکستری مغزش می گذرد...
یک زمانی می بینی بی واسطه راحتتری، مودبانه تر، به دیدگاه فرق دارد، برخی می گویند که خودش بیاید، یعنی اعتماد بنفس دارد و .....
رفته، کجا نمی دانم، اما حدس می زنم در جغرافیای ایران دیگر نباشد....افسوسی نبود، آنموقع فکر این چیزها نبودیم....

ناهید کوچولووو چهارشنبه 6 شهریور 1392 ساعت 21:46

مانند فلیپینی ها که بعد از سلام می گویند با من دوست میشی ؟
فاصله ایی هست بین آشنایی و دوستی و اگه آشنایی پر و کامل نشه ، نمیشه دوستی به وجود بیاد .

نپرسیدن بهتر هست ، دوستی شرط و تعهد و .. دارد ، در رابطه آشنایی کم کم خود به خود اتوماتیک به دوستی معمولی تبدیل میشه.

وقتی طرف مقابل ، مرز های شخصی و خصوصی و حد و حدود خودش رو مشخص نکنه ، باید سوال کرد ، بی جنبه گی و خطا نیست .


چه شکلک های جدیدی اینجاست

اااِ بسرهاشون یا دخترهاش، فکر می کنن عرب هستی و پولداررررر و احتمالا صاحب یک چاه نفت
گاهی آشنایی خیلی طولانی میشه، ح.صله ات سر می ره از این همه آشنایی !!!
اگه اتومت نشد، چطور دستی اینکارو بکنیم،، احینا منوآل دستیش رو داری ؟؟؟؟
آره منم تا قبل این شکلک نداشتم، اما الان دارم، خوبه، اما کمه شکلک هاش

ناهید کوچولووو چهارشنبه 6 شهریور 1392 ساعت 21:48

آبگینه پنج‌شنبه 7 شهریور 1392 ساعت 23:47 http://abginehman.blogfa.com

سوالی بی‌پاسخ در خودت و طرفه مقابل بخاطره بی‌تفاوتی شما.
الان نه تنها خودت افسوس میخوری، شاید اون موقع هم دختره چشم آبی
حالا الان تغییر کردین؟

raha شنبه 9 شهریور 1392 ساعت 21:59

Etamad ba gozare zaman va gozar az anvae sharayet sakhte mishe,
Agar az oon dokhtare cheshm abi gozashti ,shayad oonghadr ke bayad barat mohem nabood ke dashte bashish

با حرف اولت موافقم
اون روزها در دنیای دیگری بودم، دختر چشم ابی مثل زن با لباس تمام سفید بود، در بست های قبلی...

سارا کاتوزیان جمعه 15 شهریور 1392 ساعت 00:23 http://sazesara.blogfa.com/

دوساعت و چهل دقیقه ی پیش بود که یکهو به یاد آن فندق کذایی که در پستت نوشته بودی، افتادم... سرعت اینترنتم بسیار کم است... وبلاگت را نتوانستم که باز کنم... حالا شانسی مدیریت بلاگفا باز شد... خوبی محمد؟

+ پست هایت را خواندم... آنقدر مغزم درد میکند که توان فکر کردن و گفتن و نوشتن نظری را ندارم... عذر تقصیر...

در دنیای تنقلات فندق نه طعم خیلی خوشمزه ای دارد نه قیمت زیادی و همین ها مقبولش نکرده، برایم ظاهر کروی اش مهم بود برخلاف شکل بیضوی دیگر تنقلات، فندق من هم جز دردسر چیز دیگری ندارد، خوبم، فعلا دو درویش بر یک گلیم خوابیده ایم، مرسی از احوال برسی،

همین که می خوانید کافیست، مغز که درد نمی کند، سر درد می گیرد و مغز هنگ می کند، امیدوارم برای صبح جمعه خوب شده باشد، عذر بذیرفته شد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد