چند شبی می شود، درست از همان زمان که آن کلمات لعنتی را بی حضورت.....گفته بودم، باید رو در رویت می گفتم، ترسم برداشت دیرتر از این شود و گفتنش سخت تر، مانند وام های بانکی ای که هر چه دیرتر پرداختش کنی، بهره ه اش سنگین تر، ترس ِ من از دیرکرد بود،،،،،،،چند شبی می شود، در خواب هایم بیدارم و در بیداری غرق ِ فکر، شب ها دقیق نمی دانم بیدار بوده ام یا خواب، تعداد بیداری های شبانگاهی ام از دست در رفته، مانند نوزاد چند روزه که ساعت به ساعت برای شیر بیدار می شود، بیداری هایم، نگاه به چراغ خواب و ساعت، غلطی در تختخواب و آهی در دل،،،،،بی تو چه کنم.......این ها را قبل تر هم داشتم، آن زمان که ............ لعنتی را نیمه کاره رها کردم، آن روزها به خیال خود زنجیرها را گسسته بودم، لیک ناخواسته زنجیرهای دیگری به دورم بسته شدند و محدود و محدودترم کردند، من به خیال این آزادی، و حال حتی صدایت و فریادت را در گلو خفه می کنم، که اگر می دانستم بعد ِ چند سال بهای آزادی چنین سنگین خواهد بود،،،، آه،،، بیداری هایم شده غرق در فکر هــیــچ، دیروز در شریعتی کمی بالاتر از مطهری، هنگام پیاده شدن از تاکسی، پایی در خیابان ، صدای بوق ممتد و چراغ های خودرویی که به سرعت می آمد، لحظه ای از فکرها جدایم کردم، نهایت خوش شانسی بود، در آن روز بارانی ترمز ماشین گرفت و اندکی کوفته شدم،،،،شبیه بیماران افسرده، که از داروهای مختلف استفاده می کنند و گُنگ در تمام روز، من از اطرافم بی خبرم،، نه آمدن باران نه گرفتن چتر در این روزها بالای سرم، نه حتی راه رفتن در چاله های آب و خوشحال شدن از اینکه پوتینت آب نمی دهد و می توانی پخششان کنی، مانند کودکان ....هیچکدام، وقتی تو نباشی، آن طعم همیشگی را ندارد.
با بخش دوم جمله ات موافقم، درباره بخش اول، نوشتن بهانه می خواهد و چه موضوعی بهتر از عاشقی
خوابیدن و خوب دیدن برای بچه هاست
ما آدم بزرگ ها فقط از ترس تاریکی، گاهگاهی چشمانمان را می بندیم
بچه ها هنگام ترس می گریند و آدم بزرگ ها در وسعت ترس هایشان گم می شوند، چشمان باز برای شناختن است و بسته شان برای آرامش، رهـــایی.
هر چند تو پاک از دست رفته ای
ولی با این حال همینطور است. وقتی که نیست هیچ چیز طعم ندارد.
اصولا جای خالی یکی همیشه درد می کند و تا کسی نیاید جایش، آنجا همینطور تیر می کشد
"غرق شدن در فکر هیچ .. "
حالا اگه من میخواستم این حس رو توضیح بدم یه پست طولانی می شد .
اوضاع احوال از چند هفته قبل به کدام سو پیش رفته ؟
کوفتگی اونقدر ناچیز بود که نیازی به کمپوت هم نبود ؟
این " هیچ " سبکی هست برای خودش

ایراد نداره، مهم اینه که توضیح بدی
به سمت صعود
اگه می دونستم نیت کمپوت ذاری، حتما می رفتم رختخواب، به به، کمپوت
راه حلش رو که خودت میدونی و گفتی. جایگزین کردن.
بگرد شاید تونستی یه جایگزین بهتر پیدا کنی!
بهترین راه حل همینه، باید فراموش کرد و دل به دیگری سپرد، نباید از بی وفایی کسی برای خودت بت ِ مهر و محبت و عشق بسازی، بشکن همه ی بت ها را، فردا نیز صبح است و افتاب دوباره طلوع خواهد کرد ....
به قول خودتون شاید گفتن آدم رو خالی کنه...شاید هم گفتن به اون حدیث امام علی(ع) خوب نباشه....
به هر حال این رو درک می کنم عمیق....که کاش اینطور نبود
و فقط سرم رو زیر می ندازم.....و....سکوت به احترام همه ی کبوترهایی که به آسمان رفتند!
و باز هم پوزش....و حلالیت طلبیدن.....و یه عالمه دعای خوب....