حالتی در خواب هست که اتفاق های اطراف را می بینی و نمی توانی به آنها عکس العمل نشان دهی، پاها و دست هایت آنقدر سنگین می شود که نمی توانی تکانش دهی؛ لخت و سنگین و بی حرکت.
.
.
چند سالی هست، زندگی ام اینگونه شده، تا پای وقت گرفتن پیش مشاور و روانپزشک رفته ام و دوباره بازگشته ام. و این سال های عمر که درجا می زند و جسمی که دیگر آن توان سابق را ندارد.....
.
.
.
.
.
.
.
حس بدیه . اصلا راضی نیستم ازش . چند ساله که دارم سعی می کنم زندگیم رو از این حالت خارج کنم ولی موفق نمیشم . می فهمم چی میگی رفیق . می فهمم .
حس ِ مشترک، جـــالبه !!
دعاکن
برای خودم ؟
در بعضی از شرایط این احساس بهم دست میده و رهایی بزرگترین آرزوی اون لحظاتمه
در یک فیلم می گفت، الان می رسیم به یک بن بست، که ته اش یک دیوار فولادی ِ بلنده ....
چرا تا یک قدمی میروید و بر میگردید؟ در حالیکه چاره اش را خودتان بهتر میدانید!
همیشه شروع ها سخت است، از جمله شروع شکستن این سنگینی و لختی، یا شروع صحبت با کسی، این سختی گاه آنقدر زیاد است که بی خیالش می شوی..
ولی ما تو سال جدید براتون منتظر یه تحول بزرگیم
با اطمینان میگم، بدون شک
داری توقع ایجاد می کنی ؟؟
سال جدید یک نوبت پیش دکتر روانپزشک خوب میگیرید و در عین حال رو به راه میشید کامل . من میدونم
انرژی تازه کنید . هر روز روز بهتریست
گاهی با این نوشته هام فکر می کنم یک بیمار روانی ام
معمولا اونهایی که مشکل روان دارن می تونن یک چیزهایی بنویسن و من هم این خصوصیت رو در خودم می بینم
در دو راهی که قرار گرفتم اینه که برم و خوب بشم بعد چجوری اینجا رو آپ کنم
من که هنوز کار ی نکردم که کادو می دین !!
بهر حال با این انرژی که می دین در حد سوخت ماشین های فرمول 1 انرزی دارم، ما پسرها هم که اهل ماشین بازی و قام قام ....
گفتی پیروزی
فعل گذشته بود...