می گویندتنها جانداری که بعد از یک حمله اتمی زنده می ماند، سوسک است، بعید می دانم این جانور مقاوم در شلوغی و ازدحام متروی تهران، بعد از یک کورس سواری، زنده بماند !!!
.
.
.
.
سرانجام جهان، پیروزی ِمهربانی و عشق خواهد بود و انسان ها روزی خواهند فهمید که این سیاره کوچک خانه ی همه ی آن ها هست و نمی توان با جنگ، خشونت و تبعیض سرانجام کار بشر را به نیکی رقم زد. باید در این تنهاترین زیستگاه با صلح و عشق زندگی کنند و در آن روز جهان از رنج هایی که در این همه سال بر زنــــــان، کـودکـان، پـیـران و مـحیط زیـست روا داشته خجالت زده خواهد بود.
* تاخیر نوشت برای هشت مارس
.
.
.
.
انواع تکه پراکنیهایی که بازگوکننده مطالبات جنسی تماشاچیان مرد تماشاخانه حافظ نو بوده است، خطاب به زن رقصنده و بازیگر مطرح میشود؛ تکهپرانیهایی که رقاص و بازیگر دو صد چندان به آن پاسخ میدهند؛ همه یکسر خشونت و فحاشیهای جنسیستی که بازهم نه مرد تماشاچی که زنان اطراف او را هدف قرار میدهند؛ زنانی چون مادر (ننه)، خواهر (آبجی)، خاله، عمه و همسر(زن).
این فقط در تماشاخانه حافظ نو رخ نمیدهد. هم خریداران سکس، هم فروشندگان و پااندازان در گفتوگوها و حتی نقل خاطرات از فحشهای جنسیتی خطاب به زنان استفاده میکنند.تنفر از زن در فضا موج میزند؛ هم از سوی مرد نسبت به زن تنفروش و هم از سوی زن تنفروش نسبت به همه زنان.
بر اساس آنچه محمود زندمقدم روایت کرده است، میتوان به این نکته اشاره کرد که زنان تنفروش به خوبی دریافتهاند که خریداران سکس از اینکه همسر، مادر، خواهر و عزیزانشان شرایطی چون زنان تنفروش داشته باشند بیزار و بیمناکند. پس آنها- زنان تن فروش- تیر را به هدف میزنند و در این نبرد، برای آزار طرف مقابل، نخست همجنس خود _زن_ را تخریب میکنند.
شهر نو؛ روایتی دیگر از زنان تنفروش
(iii)
بنظر می رسد محمود زند مقدم از بیان نقش همسرانی که این تقاضای ناخواسته را بوجود می آورند و مردهایشان را به جای دیگری جز کانون خانواده می فرستند، فراموش کرده است و اینکه فروشندگان سکس با این فحش ها از کسانی که باعث شده اند تا پای مرد ها به این جاها باز شود انتقام می گیرند.
.
.
.
لحظه هایی در زندگی هست که نمی دانی برای چه زنده ای و چگونه زندگی می کنی، چه می خواهی و چه نمی خواهی، چکار می کنی و برای چه کار می کنی، چه چیز را دوست داری و چه را دوست نداری، لحظه هایی که همه ی آنها را که دوست شان داشته ای، بودن یا نبودنشان دیگر خوشحالت نمی کنند، لحظه هایی که فکر می کنی مانند یک پروانه داری دور خودت پیله می بافی و تا اخر عمر از آن رهایی نخواهی یافت و آخر سر.....لحظه هایی که وقتی می پرسند خودت را چند تا دوست داری، مانند کودکان نابلد در شمارش، مدت ها فکر می کنی و بعد در حالی که به کشف بزرگی نایل شده ای می گویی صفر تا....
.
.
.
.
زمانی که تن ها خسته می شود و جان ها به ستوه می آیند، زبان ها به گلایه گشوده می شوند و زخم قلم ها تیزتر می شود و دیگر پرده پوشی نمی کنند. سواران اسب هایشان را آماده کرده اند، صدای شیهه ی اسب هایشان می آید، صدای کوبیدن ثم ها حکایت آغاز نبرد بهار است. در تاریکی این روزها شمشیرهای نیمه برکشیده از غلاف، دیده می شود،،،، نقابدارارن رخ می نمایند و بازی شان را به نبرد تبدیل می کنند ،، «زندهباد بهار» ،، گرگ ها که چندی قبل گله گوسفندان را در روز روشن دزدیدند و دریدند و خوردند، حال به جان هم افتاده اند، قدرت، پول و نفت، چشم هیچ طمع کاری را سیر نخواهد کرد.
.
.
.
.