بعضی از شب ها گویی آسمان مانند ملحفه ای بزرگ و سپید، با نقش ستارگانش بر تنت افتاده اند و از داشتن این همه ستاره و ملحفه احساس شادمانی می کنی، حتی غلط خوردن هم برایت لذت بخش می شود.
گاهی بعضی از شب ها گویی ملحفه ای از ظلمات و همه ی سیاهی شب بر تنت سنگینی می کند، این بار از درون خالی شده ای و از بیرون سخت شکننده و ضعیف، وقتی گوشی برای شنیدن و فکری برای حس کردن و دلی برای دلداری نباشد، عقربه ها هم کند تر حرکت می کنند.
لبخندی
بالای پله ها
مجذوبم می کند
چشمانم
به دنبالش
از من عبور می کند
نگاهم در امتداد مسیرش
تا جایی که دیگر گم می شود
خیره می ماند
بی آنکه
این همه شیدایی را
به لبخندی
و نگاهی
درک کند
..................
زنی با لباس یکدست سفید و لبخندی زیبا، پل عابر دوم بزرگراه رسالت.
این را هم بخوانید " هفتِ پنج "
بچه که بودیم همه چیز قاچاق بود یا ممنوع، لبخند، پیراهن آستین کوتاه، شلوار لی، لاک، آرایش. هرچیز ممنوعی سر به بازار سیاه در می آورد و می شود، قاچاق، یکی از این قاچاق ها نه مواد مخدر بود نه مشروب و نوار، یک مجله ی کارتون کودکانه بود به نام تن تن. هرچه از این مجله بود در دوره ی شاه سابق یا چاپ شده بود یا وارد، بعد انقلاب از این دست به آن دست مخفی می گشت، آن زمان ها یکی از تنها ترین چیزهای کودکانه بود، حس عجیبی بود داشتنش، می توانستی بین دوستانت پُز بدهی که چند تا از این مجله ها داری و حسرت بقیه را بر انگیزانی. قیمتش گران بود، انقدر که پول جیبی های چند وقتمان را جمع می کردیم برای خریدنش، دورانی بود کودکی مان، بُمب، موشک، کمیته، قلک های جبهه، سرودهای انقلابی ِ ص ُبحگاه مدرسه و تن تن.
امروز در انتشاراتی ای بودم، یک جلد آن از در انبار لابلای کتاب های قدیمی جا مانده بود، خریدمش به قیمت چهار هزار تومان.
باز کردن معبر یا مسیر برود پیک و حالا در بوغ و کرنا کردن آن و به خورد ِمن و تو و دادن نام ِ مسیر ایران به آن، چه فرقی با باز کردن معبرهای مین به واسطه ی قدم نهادن روی میدان و انفجار و مرگ یک انسان دارد؟؟
آن هم از بی برنامه گی بود و این یکی هم از ....، در آن یکی عده ای سردار سپاهی کمتر از سی سال و کم تجربه از دانش نظامی، برای رسیدن به آمال و برنامه های خود، بدون هیچ پشتیبانی کافی برنامه ی حمله می ریختند و آن ها هم با اطلاع از هیچ کمک و پشتیبانی فدراسیون، دولتی ها و کمک مالی برنامه ریختند و جانشان را کف کوهستان گذاشتند.
اینکه از حس ِایران دوستی مان استفاده می کنند و دایم از نام مسیر ایران استفاده می کنند، تا که غیرتی مان کنند، که اعتراض کنیم، چه فرقی با پخش ِسرودهای ملی و غیرتی کردن مردم برای رای دادن در روز انتخابات دارد.
می دانیم خزانه ی دولت به کف دیگ خورده، نه اینکه پول ندارد، دارد، برای واردات خودروهای آنچنانی، نه برای دارو ......و می دانیم نه این دولت که حکومت در این سی و چند ساله اهل ِخرج کردن ِپول برای افتخار ایران نیست، نه اینکه فقط دولت اینگونه باشد، مردم هم همینند، اهل نذری های آنچنانی و سفرهای افطار ِ رنگارنگ و......برای گرفتن برکت به مال و کسب و.... هستند، اما برای افتخار ِایران دریغ از ریالی. اینکه حکومتی به مردم بیمار کشورش رحم نمی کند، چه انتطاریست که رحمی به ورزشکارانش کند و اینکه ملتی ریال هایش را در سفره های نذری اش خرج می دهد، نه سالمندان و پرورشگاه هایش، چه انتظاری که به سازمان های مردم نهادش کمک کند...
زمانه عوض می شود و آدم ها عوض نمی شوند، اینکه سکولار، لیبرال یا مذهبی باشی فرقی نمی کند، همه مان می خواهیم کارهای مان را با حداقل امکانات و در سریع ترین زمان ممکن انجام دهیم و جالب اینکه منتقدانمان را به شدت سرکوب و متهم می کنیم.....
بیست ودوسال بیشتر نداشت. تنها پسر ِنان آور خانواده ای فقیر در قزوین بود، همین دیروز – شنبه – ساعت نه و پانزده دقیقه بامداد، بی آنکه سخنی بر زبان بیاورد، بین ایستگاه مترو و دیوار مجلس یک بطری بنزین روی خود ریخت و خود را به آتش کشید. " محمد قنبری" هنگامی که در آتش می سوخت،داد زده بود: "بیکارم، بی پولم، بدبختم. " آنان که به نجاتش شتافته بودند، آخرین کلماتی که از او شنیده بودند، این بوده: "سوختم، سوختم، آب آب."
رویم نیامده، با صدا و بی صدا طلب عفو کنم، وقتی می بینم و سکوت می کنم، می دانم از دستم کاری بر نمی آید، همانطور که نتوانسته ام، بر حسین اشکی بریزم در حالیکه می دانم مظلومان بی شماری، در سکوت جان می دهند بی آنکه کسی بر آنها اشکی بریزد و ترحمی کند. کدام شانه ای، تحمل ِ دیدن ِ این همه رنج ِ آدمیان را دارد...