د لـــــــــــــ ــــــــفــــــ ــــــیــــــ ـــــــــن

ایــن هــمــه بـــــــی قـــ ــــراریــت از طـــلـــــب قـــ ــــرار تــــوســــت........طـــالــــب بـــــی قـــ ــــرار بــاش تــا کـــه قـــ ــــرار آیــــدت

د لـــــــــــــ ــــــــفــــــ ــــــیــــــ ـــــــــن

ایــن هــمــه بـــــــی قـــ ــــراریــت از طـــلـــــب قـــ ــــرار تــــوســــت........طـــالــــب بـــــی قـــ ــــرار بــاش تــا کـــه قـــ ــــرار آیــــدت

...

روزها طولانی میشه

روشنایی بیشتر

طوری که روز به شب وصل می شه

انگار که یک کلیده

می زنی ساعت 9 شب که هوا روشنه

تاریک می شه

دوست دارم تاریک باشه

مردم زودتر بچپن تو خونه هاشون

شلوغی و صدا کم شه

ترافیک

دوست دارم سرد باشه

بارون بیاد

برف بیاد

طوریکه از سوز ِ سرما و نم ِ آبی که تو کفش هاشون میاد

 کسی بیرون نیاد

بی زارم

از صداهای موتور

ماشین های توی خیابون

جوون های با تی شرت های آستین کوتاه

و بازوهای بیرون زده به زور ِ تستسترون و ناندرلون

از دختر بچه های نوجوون 

با ارایش های زیاد

لباس های تنگ

سینه ها، باسن ها

به جلو

رژهای قرمز روی لب های غنچه ای

و باسن های بزرگ

با چشم های پُر از شهوت و سکس

و مــــعــــصــــومـــیــــت

آویزون در خیابون

مثل زن های خیابانی

برای سال های دور

و ترس من

از نگاهشان

و رویای پیرمردی در آرزوی وصال او

مانند روسپیان سودازده

آه

مطب روانشناسان و پزشکان

پر است از آدم هایی مثل ِ من و او

.....

چشم برهم زنی

دوباره سرد می شود، عمر من و تو

افسوس

....




نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 5 فروردین 1393 ساعت 19:09

"چه خوب بود اگر همه چیز را می شد نوشت... اگر می توانستم افکار خودم را به دیگری بگویم... نه... یک احساساتی هست، یک چیزهایی هست، که نه می شود به دیگری فهماند... نه می شود گفت... آدم را مسخره می کنند... هر کسی مطابق افکار خودش، دیگران را قضاوت می کند...
می‌خواهم بروم... دور... خیلی دور... یک جایی که خودم را فراموش بکنم... فراموش بشوم... گم بشوم... نابود بشوم... می خواهم از خود بگریزم... یک جایی بروم که کسی مرا نشناسد... کسی زبان من را نداند... می‌خواهم همه چیز را در خود حبس بکنم... اما می‌بینم برای این کار درست نشده ‌ام... "


[زنده بگور - صادق هدایت]

*تو می‌دانی که هیچ تغییری در پیش نیست. همه در نهان مثل همند. کشورت بوی نفت و گدایی می‌دهد، و همه هم‌دستِ چپاولگرانند....... و امید به این‌که با نوشتن چیزی را عوض کنی یا حتی فقط آیینه‌ای باشی، در تو مرده.....

** این شهر را هیچ دوست ندارم اما فزونی جمعیت فرصت می‌دهد با افرادی جالب‌تر از آنکه در محیطی کوچک مجال پیدایش و رشد داشته باشند آشنا شویم و از مصاحبتشان لذت ببریم.
به تعبیری ‌: گم‌شدن در ازدحام شاید مجال دهد خودمان را پیدا کنیم.

*پاییز هدایت (صادق هدایت، روز آخر) به روایت بهرام بیضایی
**از صفحه فیس بوک محمد قائد

میثم سه‌شنبه 5 فروردین 1393 ساعت 19:19

نتیجه مشورتی که در قسمت نظرات پست " از کرامات آقای گاف " خواسته بودم :
قبل از تحویل سال دلمو زدم به دریا و رفتم پیشش و همه چی رو بهش گفتم و ازش معذرت خواستم و حلالیت طلبیدم . خیلی راحت و صمیمی و دوستانه بخشید . حتی خواستم جزییات رو براش بگم گفت نمی خواد بگی !
خدایا شکرت . عجب بار سنگینی بود . یکی از کارهایی که دعا می کردم قبل از مردنم انجامش بدم همین بود.

چند باری می خواستم بپرسم که چه کردی، گفتم، رازی را گفته، کاری نکنم که از گفتنش پشیمان شود...
دوباره که کامنتت را خواندم، سنگینی باری که گفته بودی را بیشتر حس کردم، خوب شد، همه چیز به نیکی تمام شد و چه خوب که ایننجا نتیجه اش را گفتی، شاید بار دیگر در برابر چنین پرسشی گیج نزنیم

رها چهارشنبه 6 فروردین 1393 ساعت 16:58

کاش می شد جای سرما رو گرما بگیره :(

روزی همه مان گرم خواهیم شد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد