د لـــــــــــــ ــــــــفــــــ ــــــیــــــ ـــــــــن

ایــن هــمــه بـــــــی قـــ ــــراریــت از طـــلـــــب قـــ ــــرار تــــوســــت........طـــالــــب بـــــی قـــ ــــرار بــاش تــا کـــه قـــ ــــرار آیــــدت

د لـــــــــــــ ــــــــفــــــ ــــــیــــــ ـــــــــن

ایــن هــمــه بـــــــی قـــ ــــراریــت از طـــلـــــب قـــ ــــرار تــــوســــت........طـــالــــب بـــــی قـــ ــــرار بــاش تــا کـــه قـــ ــــرار آیــــدت

حباب

گاه می خواهی و نمی خواهی، لحظه هایی بعد، خواستن هایت را مانند کودکی می بینی که توانایی هایش را در خواستن و نخواستن برآورد نمی کند. مانند راننده ی لوکوموتیوی می بینی که شوق رسیدن به ایستگاه آخر را دارد؛ اما خواسته اش با ذخیره ی باقی مانده زغال هایش همسان نیست، نمی توانی هرچه دلت خواست زغال بریزی و سرعت بگیری، هر گاه دلت خواست ترمز کنی، ذخیره زغال هایت تو را به سرعتی بهینه می رساند، سرعتی که در سر پایینی ها از نیروی سقل استفاده کنی و آنقدر بهینه باشد که نیاز به ترمز و هدر دادن نیروی رانشی که  اندک زغال باقی مانده برایت می ماند، نداشته باشی، و در همه این ها باید گوشه ی چشمی به همه ی احتمالات داشته باشی، شاید آنکه گفت در ایستگاه آخر برایت می ماند؛ تو؛ دیگربرایش معنایی نداشته باشی  یا در پیچی دخترکی به دنبال پروانه روی ریل ها تو را هرگز به مقصد نرساند....دوباره حس سرما و بی قراری، مانند کودکی که خبابش ترکیده......

.

.

.

.

.

.

.

نظرات 2 + ارسال نظر
ناهید کوچولووو سه‌شنبه 7 مرداد 1393 ساعت 18:30

ما از اون بچه هایی بودیم که عاشق درست کردن بزرگترین حباب بودیم و بعد تا جایی که میشد می دویدیم حباب ها رو فوتش می کردیم تا نخوره زمین و از بین نره ؛

نگرانی تموم شدنش رو هم نداشتیم , شامپو و صابون لباس شویی و صابون ظرف شویی رو با هم مخلوط می کردیم .

ما سرما و بی قراری رو جای دیگه تجربه کردیم !

خبابش = حبابش

حباب های دوران کودکی، مانند بزرگسالی نیست..حباب ها دوره ی بزرگسالی به اندازه س یال های زندگی رفته است و هر چند تایش که می ترکد، سختی و سنگینی روزگار را بیشتر حس می کنی.....

مرسی از تصحیح...

[ بدون نام ] سه‌شنبه 7 مرداد 1393 ساعت 23:58

خودتان بهتر میدانید که هدف رسیدن به ایستگاه آخر نیست...
همین لحظه که در آن زندگی می کنی...همین لحظه که لطف خدا شامل حال توست....همین لحظه که نفس می کشی...میرود و برمیگردد...درست همین لحظه که شاد بر قطار خود میرانی....خانواده ی خوبی داری...شغل...سواد... درست همین لحظه را زندگی کن
باید همین الان خوب باشی...
خیلی ها توی مسیر پیاده میشوند...همه ی ما مسافریم...

شنیده ای که می فرماید: «هرگز گوشت ها و خون های آن] قربانی] به خدا نمی رسد، اما تقوای شما به او خواهد رسید»
چه زیبا نوشته ای....گوشت ها شاید در ظاهر نزدیک ایستگاه آخر حاجی ها ست...اما هدف نیست....

تصور ایستگاه آخر حتی اگر حباب هم نباشد...هدف ما از خلقت نبوده...
ما همه برای رسیدن به نوک قله های دنیا آفریده نشده ایم...
مهم این است که هر کس در حد خود بکوشد که آن طوری باشد که او دوست دارد...آنطوری که او گفته...آنطوری که اشرف بودنش در مخلوقات میستاید...به رنگ او...
طاعاتتون قبول.

هدف جاییست که به پوچی می رسی؛ جایی که می فهمی آنچه از وقت و زندگی ات برای بدست آوردنش گذاشته ای چیز با ارزشی نبوده و غصه ی بسیاری از چیزهای از دست رفته ای که در طول این زمان فراموششان کرده بودی از دستشان داده بودی......خواهی خورد.....

اگر همه ی این ها هم نبود، می شد خوب زندگی کرد ....

من که اهل اطاعت نیستم اما طاعات شما ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد