د لـــــــــــــ ــــــــفــــــ ــــــیــــــ ـــــــــن

ایــن هــمــه بـــــــی قـــ ــــراریــت از طـــلـــــب قـــ ــــرار تــــوســــت........طـــالــــب بـــــی قـــ ــــرار بــاش تــا کـــه قـــ ــــرار آیــــدت

د لـــــــــــــ ــــــــفــــــ ــــــیــــــ ـــــــــن

ایــن هــمــه بـــــــی قـــ ــــراریــت از طـــلـــــب قـــ ــــرار تــــوســــت........طـــالــــب بـــــی قـــ ــــرار بــاش تــا کـــه قـــ ــــرار آیــــدت

خود....

با بیل و کلنگی در دست، در زمینی به قدمت سی و پنج سال، خشک و بایر و مسطح، روزهای اول گویی که صاحبش نبوده ام و هیچ گاه در آن قدم نگذاشته؛ ترسم از کلنگ زدن و یافتن اجساد متعفن و استخوان های پوسیده در بستر آن، و رعشه های این تن ِنهیف در تلاش های بی وقفه در کلنگیدن و بیل زدن، خستگی و کم طاقتی ها در ظهر تابستانی و روز ِ سرد زمستانی، , و یافتن ِ آن جسد های متعفن و استخوان های پکیده، هنوز طول و عرض زمین را می پیمایم، دیگر آن نا آشنایی سابق را ندارد، می دانم که مالکش من هستم و می بینم، قبرها را، اولین، دومین، پنجمین و ......... گاه در میان آن همه فاصله و حرف ها، بر قبری ایستاده، صامت، و جسد های بیرون نیامده را می بینم، آن ها که دفن شان کرده ام تا که خود را از باتلاقشان نجات دهم؛ مویه هایی بر آنچه رفته، مانند اشک هایی که در روز مرگ پدر و مادر می ریزی و آن روز به ناچار به این باور خواهی رسید که آنان هیچ وقت کامل برایت نبوده اند........در میان حرف هایش، من همچنان ایستاده بر گور و اشک هایی نادیده و غم هایی ناگفته از ناکامی ها، ناتوانی ها، خواستن ها، نتوانستن ها و جدایی ها......زمانه عوض شده، آلمان ها، خاطره های نازی ها را در هر نقطه جهان ثبت و نگهداری می کنند، موزه می سازند برای نسل های بعدی شان و نه برای افتخار که خود را بهتر بشناسند،،،تنبلی، سستی و کاهلی را باید کنار گذاشت، به جان ِ زمین افتاد، برای ابادی اش تلاش کرد، اجساد را یک به یک بیرون آورد و از آن ها مومیایی ساخت و نه از آن ها ترسید که راهی ساخت برای رسیدن به نور،،،،شده ام مانند یوسف در تاریکی چاه ِ کنعان و این سختی ها برای رسیدن به نور، بله که می ارزد، محمدم !!

.

.

..............................................

*مدتی نبودم، می دانم کاری خطاست، بودن و رفتن بی هیچ دلیل نگفته ای که رسم ادب نیست به آن ها که خواننده ات هستند، شاید چشم انتظاری شان، که خود بر خطایم و صبر و بزرگواری شما آگاهم.

.

.

.

.

.

.

.

.


نظرات 16 + ارسال نظر
.... پنج‌شنبه 18 اردیبهشت 1393 ساعت 18:36

حالا هم که رفتی زمین خریدی، قبرستون بود؟
گفته بودید درگیر معامله زمین و اینا هستید....نگفته بودید باید با بیل و کلنگ درستش کنید!!!!
بابا هنر..ادبیات.....سبک معمولی می نوشتید ما دبستانی ها هم متوجه بشیم جریان چیه؟

قبرستونی که هممون داریم زمینش مُفته، اما بیرون کشیدن جنازه ها از توش خیلی زمان بر و هزینه بر هت؛ خیلی.....
آن قبلی تمام شد و سراغ این جدیده رفته ام، تا چند وقت دیگه می خوام برج سازی راه بندازم، شاید اینجا هم پیش فروش کردم
بابا شکست نفسی، این که معولی تر از معمولی بود، انقدر ساده که پیچیده اش می بینند، البته نه شما

شیما شنبه 20 اردیبهشت 1393 ساعت 13:02

مگه می شه قبرستون هم خرید ؟!!! پس خانواده های این در گذشته ها کجا بودن ؟چقدر عجیب !

خیلی عجیبه، موافقم و خوش آمدید...

فاطمه شنبه 20 اردیبهشت 1393 ساعت 19:46 http://www.sepidehman.blogsky.com

کاملا می فهمم چی می گی

یکجوری گفتی که دوست دارم بگم " بعید می دونم "

سارا خانوم دوشنبه 22 اردیبهشت 1393 ساعت 20:19 http://www.sokotamazrezayatnist.blogsky.com

سلام رفیق
بلاخره برگشتی.خوش امدید.......روزتون مبارک......
================
متن خیلی ........سنگین و دلهره آوری .......یه طوری شدم از خوندنش..........در کل جالب ......چی بگم؟؟؟؟؟؟ این روزا کمی سخت میگذره ....ولی میگذره..............

سلام رفیق، تو که مارکسیست نیستی، این اصرارت بر...
بله، کم پیدا شدیم،،،اصولا فهمیده ایم در این زمانه هر چقدر خودت را بگیری، بشتر خریداری داری...کدوم روز
اصولا به سبک هیچکاک می خواستم موهای بدنتان را به تن صاف کنم، آن یکی گفت گریه کردم، یکی دیگر حالش بهم خورد و آخری برایم دعا کرد که سر از تیمارستان در نیاورم....
برای من یا شما سخت می گذره ؟؟

رها دوشنبه 22 اردیبهشت 1393 ساعت 21:14

می ارزد، برای رسیدن به نور...

دشواری اش را می دانی؟ نمی دانی !!

ناهید کوجولووو چهارشنبه 24 اردیبهشت 1393 ساعت 21:22

ما رو قدم به قدم از تلاشت با خبر کن و ما هم تشویقت می کنیم .
زمین ما 22 ساله اس , شب ها قبل از خواب یه سر بهش می زنیم و فکر می کنیم در آبادی اش کار هایی انجام بدیم ولى در نهایت و ناجاری مجبور به تلاش میشیم .

ما افسرده ایم و رسیدن به نور از سر ناجاری هم ما رو راضی نمی کند ...

اهل خبر رسانی نیستم،
زمین شما الان آماده کاشت هس، بذر مرغوب براش بگیر....
.
در یکی از قبرها چیزهایی جا گذاشته ای افسرده....

الف جمعه 26 اردیبهشت 1393 ساعت 20:23 http://daryaftt.blogfa.com

یک طبقه اش را خریدارم. تو طبقات بالا. روشن و آفتابگیر.

اینجا هم دنبال مجوزید ؟؟ نه اقا ما فقط خراب می کنیم فعلا....

آبگینه سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 02:07 http://abginehman.blogfa.com/

سی و پنج سال کافی است دست بجنبان، اجساد رو بیرون ببر.
لطفا دیگه جسدی نپذیر.
این زمین بایر نیس، پر از مواد مغذی و تجربه است. فقط به قوله خودت و توصیه که به ناهید کردی بذر مرغوب لازم داره

غیب های بدون خبر رو نمیتونیم موجه کنیم، از انظباطت کم میشه!

برای آنکه شجاع نیست، نه سی و پنج سال که صد سال هم کافی نیست....

یک عمر نمره ی انضباطم بیست بود چه شد، به قول پیامک ها پشت پورشه ها نوشته اند عاقبت فرار از مدرسه...

سارا خانوم سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1393 ساعت 22:03 http://www.sokotamazrezayatnist.blogsky.com

گویا برای هر دو ما سخت میگذرد.......این روزگار.........
متنت نشون میده همچین اسونم نبوده واست این روزها.....
======================
درک کردن شما مردها بسیار سخته.....ادم نمیدونه چطوری باید باهاتون کنار بیاد و بفهمه........مثلا همین متن شما.....کلی ملت رو حیران و ویلان کرده..ببین.....خودتم داری اعتراف میکنی نظرات متفاوت بوده........
منتهی.....بد نامی ما خانمها در رفته............
بهتر نیست کمی این پیچیدگی رو کنار بگذاری و راحت باشی...........

برای مردم سوریه و آفریقا هم....ما تنها نیستیم....ما آدم های لوس و بی عرضه ای هستیم که مشکللتمان را در مقایسه با .... بیش از حد بزرگ می کنیم....

متنم بیشتر درگیری ذهنی ام رو نشون می داد، درگیری که گاهی تا هنوز ادامه داره....

==========================
مرد و زن نداره درک کردن، بیشتر به آدمش بستگی داره و شخصیتش، بعضی آدم ها حقیقت رو مثل آدامس می جوند و بعد تف می کنند بهت، طوریکه بهت برمی خوره یا خوشحال می شی، بعضی های دیگه هم یا شعرش میکنن یا نقاشی یا نوشته ای که خودشون می فهمن...به ادمش بستگی داره و نوع نگاهش به دنیا، آدم ها و دوستی هاش....

اگر هم بخوام نمی تونم کنار بگذارم، یعنی باید دید در اون قبرستان چه خبره که باعث شده نگاه من به دنیا این باشه...

..... یکشنبه 4 خرداد 1393 ساعت 23:46

باز هم رفته اید به دنبال پروانه ها در دشت....
خوش می گذرد؟

به دنبالشان رفتم اما بالهای آنها هم شکسته بود...
دل خوش سیری چند ؟؟

سارا دوشنبه 12 خرداد 1393 ساعت 00:17

به جان زمینت بیفت... نگذار دیر شود...

نه قوتش هست نه کلنگش..دیر شود...قطار بعدی...

رها چهارشنبه 14 خرداد 1393 ساعت 10:41

دشواری اش را می فهمم،
بدترازمن ماهی یکبار می نویسی

و کابوس هایش را...
بسیار بدتر از شما...

..... جمعه 16 خرداد 1393 ساعت 20:37

فکر کنم حسابی آبادش دارید می کنید....خیلی وقته این طرفا نمیاین....احتمالا بهار دیگه همه ی درخت هاش پر از شکوفه است

به جانش نیفتادم....بیشتر از خیلی وقت.....از الان برای میوه هایش نقشه کشیده اید؛ فروشی نیست

merimonti جمعه 30 خرداد 1393 ساعت 12:46 http://incidentaloma.pershianblog.ir

یه بار غیبت صغری داشتیو این همه شرمنده شدی! من که این همه نمیام فک کنم باید خودمو سر به نیست کنم!!!!

فکر نمی کردم به کبری هم برسم....نوشته اید دل خوش به لایک ها و شیرها شده اید، من آن را هم بیخیال شده ام...باید چیزی تولید نکرد، نه مصرف....

ستاره چهارشنبه 4 تیر 1393 ساعت 10:29

الان کجا تشریف دارید ؟رو زمین داری کار می کنی ؟

من و کار و عرق ریختن؟؟!!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 10 تیر 1393 ساعت 14:08

آدرس وبلاگ جدیدتون رو به ما نمی دید؟

وب جدیدی نیست...گویا هنوز به تغییرات عادت نکرده ام....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد