-
متروی تهران
چهارشنبه 23 اسفند 1391 23:13
می گویندتنها جانداری که بعد از یک حمله اتمی زنده می ماند، سوسک است، بعید می دانم این جانور مقاوم در شلوغی و ازدحام متروی تهران، بعد از یک کورس سواری، زنده بماند !!! . . . .
-
...
شنبه 19 اسفند 1391 22:21
سرانجام جهان، پیروزی ِمهربانی و عشق خواهد بود و انسان ها روزی خواهند فهمید که این سیاره کوچک خانه ی همه ی آن ها هست و نمی توان با جنگ، خشونت و تبعیض سرانجام کار بشر را به نیکی رقم زد. باید در این تنهاترین زیستگاه با صلح و عشق زندگی کنند و در آن روز جهان از رنج هایی که در این همه سال بر زنــــــان، کـودکـان، پـیـران و...
-
آقای ف
شنبه 12 اسفند 1391 22:38
(i) چند وقتی هست همسرش بد خلق شده، درست نمی دانم از کجا، این را به فرصتی دیگر می گذارم، زمانی که داستان آقای ف را مفصل تر نوشتم، بد خلقی همسرش به تخت.خواب هم کشیده شده و سرد مزاجی اش را دو چندان کرده، بر عکس او آقای ف گرم مزاج است و قابلیت تحریک سریعی دارد، بعد از مدتی هم ماجرای کمر درد و دیسک پیش آمد و حالا خانم این...
-
...
دوشنبه 7 اسفند 1391 22:39
لحظه هایی در زندگی هست که نمی دانی برای چه زنده ای و چگونه زندگی می کنی، چه می خواهی و چه نمی خواهی، چکار می کنی و برای چه کار می کنی، چه چیز را دوست داری و چه را دوست نداری، لحظه هایی که همه ی آنها را که دوست شان داشته ای، بودن یا نبودنشان دیگر خوشحالت نمی کنند، لحظه هایی که فکر می کنی مانند یک پروانه داری دور خودت...
-
زنده باد بهار !!
دوشنبه 30 بهمن 1391 22:02
زمانی که تن ها خسته می شود و جان ها به ستوه می آیند، زبان ها به گلایه گشوده می شوند و زخم قلم ها تیزتر می شود و دیگر پرده پوشی نمی کنند. سواران اسب هایشان را آماده کرده اند، صدای شیهه ی اسب هایشان می آید، صدای کوبیدن ثم ها حکایت آغاز نبرد بهار است. در تاریکی این روزها شمشیرهای نیمه برکشیده از غلاف، دیده می شود،،،،...
-
در تاکسی
سهشنبه 24 بهمن 1391 22:26
راننده تاکسی با آن چهره ی زن ذلیل، بهش نمی خورد که دو زن داشته باشد، با مردی که در صندلی جلو نشسته بود، مکالمه می کرد، همین که گفت، قوقایی در تاکسی بر پا شد، پسری که در وسط صندلی عقب نشسته بود و همین چند دقیقه قبل با دوست دخترش سر خیابان خداحافظی کرده بود، حالا وسط این هیایو و مکالمه، حتما بفکر زدن مخ دختر زیباروی بغل...
-
بهمن ماه
دوشنبه 16 بهمن 1391 00:05
زمستان، حراج پوشاک آخر فصل در فروشگاه ها، off، جنس های آشغال، پول های بی ارزش، قحطی داروهای نایاب و گران تر از جان، ریال های بی ارزش، سکه، دلار، پوند، مثقال فا، بروز رسانی های سریع برای کشف مزنه ی بازار، سرودهای انقلابی بهمن ماه،، رویای نسل گذشته مجانی، آب، برق، نفت، کرامت انسانی، عوض شدند، رویای حال، انرژی هسته ای،...
-
قاب عکس
جمعه 6 بهمن 1391 16:08
این روزها که هنوز سرحالی، باید قاب عکسی برای خودت فراهم کنی و در جای مناسبی به دیوار آویزان ، تا هر بار که به آن نگاه می کنی به یاد اوری چگونه زندگی ات فردا دیر خواهد شد. . . .
-
اعدام
دوشنبه 2 بهمن 1391 21:11
قاضی شاره می گفت، حکم آسان است،،،،هر آنچه حاکم بخواهد.....این بار نیز چنین شد، حاکم خواست و حکم اجرا شد اما هر آنچه او خواست، نرفتند سراغ آن ها که چنین طوفانی به پا کرده اند و یک شبه ارزش دارایی ملت را سه برابر کم، فقر و تبعیض و فساد را دو چندان کرده و سیاهی را دل ها کاشته اند، آنان که توهم هسته ای شدن از هر کار...
-
در مطب
پنجشنبه 28 دی 1391 15:48
دو خواهر یکی با مانتو شلوار تمام چرم و دیگری با شلوار چرم از همان جنس و با پالتویی از جنس کشمیر به تن، چکمه ها از مدل وینتر 2012 با خزهایی در ساقشان، موهایی مش کرده و آرایشی غلیظ، پا روی پا انداخته و نظاره گر سایرین، گاه فخر فروشی می کردند،،،، همیشه گفته اند، مادر را ببی، دختر را ببر، مادرشان زنی چادری و معمولی ،...
-
آزادی
جمعه 15 دی 1391 15:53
سال های 77 به بعد در یکی از دانشگاه های تهران دانشجو بودم، بیشتر از درس خواندن، روزنامه و نشریه می خواندیم، جامعه، نشاط، بهار، مشارکت، پیام امروز، کتاب های گنجی و بیشتر میتینگ و سخنرانی می رفتیم، مراسم های 16 آذر، همان ها که خاتمی سخنرانی می کرد و دانشجوها هـووووورررا می کشیدند، روزهای تکرار نشدنی بود آن روزها، مانند...
-
دعا کن
پنجشنبه 7 دی 1391 15:11
شاید روزی بفهمی آنچه که این روزها بر من می گذرد، شاید فکر کنی می دانی همه ی آنچه که این روزها می گذرد، اما حتما نخواهی دانست،،،، قرار گذاشته ام، بخشی از این ها تا جاودان، برای خود مخفی نگاه دارم و بار ِدانسته هایت را بیش از این سنگین نکنم، می بینم چگونه داری آب می شوی، نمی خواهم در تمنای ِآنچه رفته است تو را نیز از...
-
دی شب
جمعه 24 آذر 1391 14:24
دی شب مانند دوران بی غم نوجوانی، همان موقع که بوسه ی کوچکی را مخیانه و در آنی می زدم و لــ ُپ های کوچکم از هیجان و خجالت ســـــ ُرخ می شد، مانند همان موقع که آخرین جمله اش با شب بخیر و بوس کوچکی همراه بود و وقتی پتو را بر سرم می کشیدم، آسمان بالای سرم را ستاره باران می دیدم، دی شب، جمله ات برایم بیاد ماندنی ترین و بی...
-
نشسکته !!
جمعه 17 آذر 1391 16:23
-
چهل و هشت روز
سهشنبه 14 آذر 1391 12:34
چهل و هشت روز کم نیست، به من بگو یک وعده،،، وقتی کاوه را با شیشه، ازدواج دوم، زن صیغه ای، یارانه و بورس تحصیلی خارج تطمیع می کنند، وقتی که کاوه ها در تامین مخارج زندگی شان می مانند و شرکت های کوچک شان هر روز ورشکسته شوند و روزنامه هایشان، تنها سرمایه ی زندگی شان به زور تعطیل شود، نوبت مادران وطن است که اینگونه برای...
-
خواب
یکشنبه 12 آذر 1391 19:43
با چشمانی پف کرده و کمی خواب آلود وقت صبحانه، خواب دیشب مدام مانند تصاویری از مقابل چشمانم رد می شود، به خواهرم می گویم دیشب خواب دیدم در یک جای تمیز و خوب هستم، کفتری کنارم هست و به آن دارم نان می دهم و کفتر با اشتها می خورد، مادر که می آید به او هم نان می دهم و او نیز به کفتر می دهد، کفتر با اشتها می خورد، ظرف آبی...
-
گزارش
سهشنبه 7 آذر 1391 23:03
شب سوم امام است، علی رغم مخالفت شدیدم با این مراسم ها، دسته ای در خیابان در حال حرکت است، گروه نوازنده هایش، آهنگ حزن انگیزی را می نوازند و خبری از صدای "بام" بام" طبل ها نیست، صدای خواننده ناواضح و غمناک است، مادر و خواهر مهمانی رفته اند، پدر بفرمایید شام نگاه می کند، گاه صدای آدم هایی که ایراد بنی...
-
از استادی پرسیدند
سهشنبه 7 آذر 1391 22:14
از استادی پرسیدند: آیا قلبی که شکسته می تواند دوباره عاشق شود؟ استاد گفت: بله می تواند پرسیدند: آیا شما تاکنون از لیوان شکسته آب خورده اید؟ استاد پاسخ داد: آیا شما بخاطر لیوان شکسته از آب خوردن دست کشیده اید؟؟؟ . . . .
-
نوشتن
جمعه 26 آبان 1391 16:38
گاه نوشتن برایم مانند حس کردن اجسام با چشمان بسته می شود، هرچه را می بینم، مغز بسرعت شروع به تحلیل و ساختن خروجی از آن می کند و گاه نوشتن برایم سخت تر از کندن سنگ سخت می شود، هیچ تحلیلی از آن برون نمی آید، هیچ نمی فهمد، سخت است زندگی در این وضعیت، وقتی همه ی آنچه را که می بینی، می شنوی و حس می کنی، حسی در تو تداعی...
-
سکته
سهشنبه 23 آبان 1391 21:51
لاهیجان، آخر شهریور ماه، سر کوچه ای که خانه ی مریم و خانواده اش هست، حجله ی مردی 35، 36 ساله بود، مریم می گفت چند ماه قبل از او خواستگاری کرده بود و او جواب رد داده، شوخی می کردیم و می گفتیم اگر جوابت آره بود، حالا بیوه شده بودی،،،،حجله دانشجویی بیست و اندی ساله را چند کوچه پایین تر که دیدم، بی خیال شدم و شانه هایم را...
-
1984
پنجشنبه 18 آبان 1391 22:10
گاهی در غروب ها زمانی که هوا سیاه شده، از صبح بیرون زده ام و در حالیکه فاصله ام با خانه زیاد ست، در گوشه ای از پایتخت در خیابانی گیر افتاده ام. در کنارم ماشین ها و موتورها با سرعت و آلودگی صوتی زیاد در حال حرکت هستند، آدم های پیاده رو، برای زودتر رسیدن به خانه هایشان، تند راه می روند. گویی هیچ کس، هیچ کس را نمی بیند....
-
پاسخ معشوقه
جمعه 12 آبان 1391 16:00
فکر می کنم، زمانی که فکر کنی دیگر نیست، نفست بند بیاید و حاضر باشی برای بودنش هر کاری انجام دهی، آنوقت می توانی بگویی دوستش داشته ای و عاشق شده ای،،، باور کن هر بار فکر کرده ام دیگر نیستی، نفسم بند آمده، بعد حاضر بودم برای بودنت هر کاری انجام دهم، درست همان لحظه فهمیدم که تو هستی و دوباره از همه ی کارهایی که می خواستم...
-
فـراز
جمعه 5 آبان 1391 16:09
اسم اصلی اش جعفر است، سابقه ی دوستی مان به بچگی می رسد، از همان موقع با کتاب و درس میانه ای نداشت، راهنمایی چند سالی مردود شد، به اول دبیرستان که رسید، کتاب را بوسید و کنار گذاشت، از آن زمان فروشندگی را به عنوان شغل انتخاب کرد، حالا خودش فروشگاهی دارد و فروشنده هایی، نامش را به فـراز عوض کرد، همیشه تیپ روز را می زند و...
-
اورهان پاموک
جمعه 28 مهر 1391 22:18
اورهان پاموک نویسنده مشهور ترک روزانه ده ساعت در دفتر کارش می نشیند و می نویسد، می گوید " اگر تا پایان روز بتواند نصف صفحه بنویسد که راضی اش کند، روز خوبی داشته است." با خودم می گویم، بیشتر روزهای هفته مشغول کارهای دیگری هستی، روزهای تعطیل که ماشالله هزار و یک کار دیگر داری، به فن نوشتن هم آشنا نیستی، پس...
-
روان پریشی های ِذهن ِخسته
شنبه 22 مهر 1391 21:58
(1) چند روز قبل از پله های مترو که بالا آمدم، دختر جوانی احتمالا 19 تا 21 ساله را با پسری تقریبا همین سن و سال دیدم، موهای پسر در وسط سر بلند و اطراف کوتاه ِ کوتاه بود، و با اتوی مو راست شده، شلوار لی رنگ و رو رفته ی تنگ ِآبی آسمانی اش با فاقی کوتاه و تی شرتی آستین کوتاه با کمری کوتاه تر، با هر حرکتش بین شکم و شورتش...
-
پاییز
پنجشنبه 20 مهر 1391 00:53
اینکه پاییز فرا رسد از آن چیزی ننویسی، خوب نیست، مانند من که این روزها دایم استرس دارم و حیفم می آید از حال و هوایش ننویسم، تقصیر دخترک بود که از حال و هوای پاییز پرسید و من که این روزها سرگرم گرفتاری های خودم بودم، توی فکرم دنبال تصویرهای ذهنی پاییز امسال می گشتم، چیز ِ قابل اتکایی نیافتم که بتوانم دقیق حرف بزنم،...
-
آدم ها
پنجشنبه 6 مهر 1391 17:42
بعضی آدم ها فقط با دلشان تصمیم می گیرند، اینگونه آدم ها مانند دختر بچه هایی هستند که زود به تو دل می بندند و زود آزرده می شوند، با آمدن یک باران عاشق می شوند و روح لطیفشان به سادگی در مقابل ناملایمات آسیب می بنیند، این ها با کلمات فریب می خورند و زمانی که به واقعیت پی می برند به سرعت ناراحت و افسرده می شوند، خوبیش این...
-
ای کاش
پنجشنبه 30 شهریور 1391 20:24
ای کاش آدم ها از میان داستان ها بیرون می آمدند و خود روایت زندگی شان را می گفتند، ای کاش درخت چنار جلوی خانه مان پدرم بود، آنوقت قبل از من بدنیا امده بود و بعد از مرگم هم زنده بود، ای کاش یکی بهشت را آتش می زد و یکی ابرهای بالای سر جهنم را بارور می کرد تا جهنم را سیل می برد، بعد می خواستم ببینم خدا چگونه انسان ها را...
-
نون
یکشنبه 26 شهریور 1391 23:16
می خواست کسی دوستش داشته باشد، همه دوستش داشتند، آنکه در سرش بود، می خواست بتواند به او تکیه کند، همه آمادگی اش را داشتند، می خواست او تکیه گاهش شود، او دوستش داشت و می توانست تکیه گاه شود، اتفاق ها زود افتاد، زودتر از آنی که هر دو فکر می کردند و او در گذر زمان محو شد، چقدر برایش گریه کرد و شب ها با یادش خفت،،از ان...
-
سروش
جمعه 24 شهریور 1391 14:37
آقای سروش نیستن، الان تو جلسه هست،، آقای سروش دارن مذاکره می کنن، آقای سروش جلسه هستن،، آقای سروش جلسه هستن و ..... این نتیجه ی تماس هاس مکرر و چند روزه ام با یکی از مشاورین بزرگ املاک تهران بود،،،بنگاهی که مساحتش به هشت متر مربع نمی رسید، داخلش شش مشاور نشسته اند و روز پنج شنبه که در مقابلشان نشستم، همه ی شان موهایی...