-
تراژدی
جمعه 19 آذر 1389 18:17
امروز جمعه است 1389-09-19 ساعت 11 خیلی وقت است که خواهرم عاشق نوت بوک های سونی شده است و من، به دلیل حسادت مردانه ام همواره بهانه ای آوردم تا برایش نخرم، چرا که عشق ورزیدن از سوی یک زن، دختر، در جامعه ای مسلمان و مخلوط به فرهنگ عرب بادیه نشین ممنوع است، به هر چیز، حتی نوت بوک . صبر کن مدل های جدیدتر می آید، صبر کن از...
-
چهار پایه
شنبه 13 آذر 1389 23:09
(۱) شهلا تنها سیزده سال داشت که به ناصر بیست و پنج ساله دل بست و یا ناصر خان دل او را بست . (2) بامداد چهارشنبه مانند روزهای دیگر بود. با صدای ساعتش از خواب بیدار شد، دوش گرفت، مسواکش را زد، تریاک را در چای حل کرد، کت شلوارش را پوشید، ادکلن همیشگی اش را زد، به سمت ماشین رفت و در این حین سیگارش را روشن کرد. (3) هنوز...
-
کاغذ کاربن
یکشنبه 7 آذر 1389 00:22
این روزها و بیشتر این سال ها پر از تکرارم پر از دوباره نوشتن خودم مانند مشق شب که معلم به کودک معصوم جریمه داده است هم مشقم هم کودک معصوم و هر دو از هم بیزار گشته ایم از بس که همدیگر را تکرار کرده ایم . این روزها و بیشتر این سال ها پر از تکرارم مانند کاغذ کاربن هر روز صبح خودم را بر سپیدی کاغذ پهن می کنم و روزگاز...
-
داستان پیر مردها و پیر زن های شهر ما
جمعه 21 آبان 1389 17:21
تقریبا سه سالی هست که به محل کار جدیدم می رم. روزهایی که با ماشین برمی گردم، بیشتر اوقات از یک مسیر بر می گردم. موقع برگشت از یک چهارراه بزرگ (تقاطع مسیل جاجرود با خیابان دماوند) که تقاطع دو خیابان پر ترافیک هست، عبور می کنم. در این سه سال که من از آنجا بر می گردم، یک آقای میانسال بین ۵۰ تا ۶۰ ساله هست که دسته گل به...
-
پاسخ به سوال
جمعه 7 آبان 1389 23:56
. . مثل پست قبلی اول این پست رو بخونید . http://anee.blogfa.com/post-82.aspx . من به این سوال پاسخ دادم . پ.ن :آقایون اگر دختری ازتون خواستگاری کرد یا پیش قدم شد برای ابراز علاقه واکنشتون چی هست؟ . . و چون حس کردم معدود دفعاتی هست که حرف درست زدم پاسخ به این پست را اینجا هم می گذارم: . بهتره این کار را نکنید بلکه...
-
بزرگِ بزرگیان
جمعه 30 مهر 1389 01:17
اول این پست رو که از یک وبلاگ دیگه هست، بخونین تا برم سر اصل ماجرا : http://drdeljeen.com/archives/526 اما اصل ماجرا ( اسم ها کمی تغییر کرده اند، اما به اسامی اصلی شبیه هستند ) در دانشگاه دوستی داشتم به نام " بزرگ بزرگیان " قد بلند، قوی هیکل و ساکن یکی از استان های لر نشین، با صدایی کلفت و بلند مثل یک لر...
-
خوشبختی کجاست؟
جمعه 12 شهریور 1389 14:28
همه ما خودمان را چنین متقاعد می کنیم که با ازدواج زندگی بهتری خواهیم داشت، وقتی بچه دار شویم بهتر خواهد شد، و با به دنیا آمدن بچههای بعدی زندگی بهتر.... ولی وقتی میبینیم کودکانمان به توجه مداوم نیازمندند، خسته میشویم. بهتر است صبر کنیم تا بزرگتر شوند. فرزندان ما که به سن نوجوانی می رسند، باز کلافه میشویم، چون دایم...
-
لحطه دگرگونی
یکشنبه 24 مرداد 1389 23:04
سلاخی زار می گریست به قناری کوچکی دل باخته بود ...... . . گاهی توی یک جایی از زندگی، آدما اینطوری می شن و اتفاقا این لحظه نقطه تحول و دگرگونی هم می تونه بشه. باید در کش کرد ، بهش اعتماد کرد و خودش رو سپرد به این لحظه. این لحظه می تونه تو یک روز بارونی باشه یا زمانی که دخترک یا پسرک بهتون فال می فروشه وقتی پیرمرد...
-
هفته دوم مرداد 89
جمعه 15 مرداد 1389 16:41
این هفته محمد نوری مُرد. خدایش بیامرزاد و خدایش کاری کناد که من و شما نیز بتوانیم اثری ماندگار مانند او برای این سرزمین باقی گذاریم و خدایش کاری کناد که مانند او آزاده زندگی کنیم آن هم در دو دوره حکومت، اول پهلوی و دوم حکومت اسلامی . 17 نفر در اوین دست به اعتصاب غذا زدند و هنوز هم دارند ادامه می دهند. که قبل از نوشتن...
-
ارزش پول و پولهای بی ارزش
جمعه 8 مرداد 1389 21:12
نامه ای از لندن، عنوان بخشی در سایت بی بی سی فارسی هست که علیزاده طوسی می نویسه، پیر مردی ساکن لندن که تابحال 200 تا از این نامه ای از لندن رو نوشته و من هم مشتری پر و پا قرص اون هستم. . من از این سبک نوشته ها خوشم می یاد، خودم هم دوست دارم دنیا را با این نگاه که علیزاده طوسی می بینه ببینم. اما شرمنده همه، گاهی نمی...
-
دل نبستن به آنچه هستی
جمعه 8 مرداد 1389 12:45
این به صورت یک ای میل بدستم رسید و چون ازش خوشم اومد، اینجا گذاشتم: روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند....
-
متولد ۶۸
چهارشنبه 16 تیر 1389 09:28
ظاهری ساده داشت معمولی نه مثل جوونای این دوره با کلی ... موهاش لباسش روی پیشونیش عرق نشسته بود، توی اون هوای خنک بانک رنگش پریده بود تحویلدار می پرسه حالت خوب نیست می گه چیزی نیست کلیه ام رو اهدا کردم اولش اینطوریه کم کم خوب می شه تحویلدار به چِکش نگاه می کنه مبلغ پنج میلیون تومان از طرف بنیاد امور بیماری های خاص...
-
آغاز
پنجشنبه 10 تیر 1389 16:52
شاید خیلی دیر شروع کرده باشم مهم نیست مهم اینه که چطوری ادامه بدی و تمام کنی( من این حرف رو به عنوان کسی که در یک ماجرای ... شکست خورده نمی گم، بلکه به عنوان کسی که تجربه ی شکست در ماجرای ... را داره می گم ) مثل این آقای موسوی خودمون، هرچند سال های زیادی ساکت بود اما الان یک طوری شروع کرده که هیچ کسی جلو دارش نیست،...