-
عطر
جمعه 19 اسفند 1390 23:27
مرد هرچه عطر را بو می کرد، ارضا نمی شد،،،آقا این بوی صابون می ده که!! ، مرد عطر فروش سریع لباسش را جلو می آورد و می گوید این همونه که روی پیرهنمه، بو کن،،،این با اون فرق داره،،،نه آقا، این چون مونده این بو رو گرفته، این یکی هم همینطور میشه، مرد با تردید عطر را می خرد و می رود، فردا که از سر کار بر می گردد، عطر از صبح...
-
...
پنجشنبه 18 اسفند 1390 20:41
دست هایش را که می گیرم دلم ریش می شود، دیگر نه گوشتی به دستش مانده و نه قوتی در جسمش، روز اول مدرسه همه چیز بر عکس بود، دست های کوچک و کم قوتم در دست های با طراوتش بود، گونه هایم را بوسید و گفت ظهر دنبالت می یام، از خانوم معلم نترس، مثل من دوستت داره و اذیتش نکن و احترامش رو نگه دار،، از آن روز یاد گرفتم که همه ی زنان...
-
یک عصر بد
سهشنبه 16 اسفند 1390 20:14
حدای نکرده اگر یک روز هنگام برگشت به خانه ببینید کیف چرمی دستی تان شامل گواهینامه کارت سوخت کارت ملی کارت شناسایی محل کار 1 کارت شناسایی محل کار 2 سه عدد عابر بانک یک فلش هشت گیگ کارت ها و دست نوشته های دیگر،که یادتان نمی آید چه بوده، همه با هم گم شود، چه احساسی در این روزهای آخر سال پیدا می کنید، الان من دقیقا این حس...
-
...
سهشنبه 16 اسفند 1390 20:07
آقا از ما حماسه نخواهید، ما هم بی جنبه !!! فردایش می آییم خیابان می گوییم " رای من کجاست ؟ " ، آقایان همه پیر مرد هستند و قلبشان یک چیزی می شود می افتد گردن ما.
-
انتخابات
دوشنبه 15 اسفند 1390 21:48
پدر و پسری پای سفره نشسته بودند و آبگوشت می خوردند و مدام به به و چه چه می کردند، یکی می گفت عجب دست پختی، چه طعمی و آن یکی می گفت عجب عطری و رنگی ،،،،،و مدام از آشپز تعریف می کردند، ظریفی دید بویی در هوا نپیچیده و رنگ پریده ی آبگوشت چنگی به دل نمی زند، پرسید: آشپز کیست که شایسته ی این تعریف شده ؟ پدر پسر را نگاه کرد...
-
...
جمعه 12 اسفند 1390 23:41
سال گذشته با شهرام هفته ای دو روز محل کار مشترکی داشتیم و به دلیل نزدیکی خانه هایمان، صبح ها قرار می گذاشتیم و با هم می رفتیم، در طول مسیر، روزگار را به نقد می کشیدیم، ده سالی از من بزرگتر بود و از تجربه هایش می گفت و گاه معلوم بود این تجربه را مستقیم از زندگی زناشویی اش می گوید، اختلاف هایشان، شادی هایشان، قهر و...
-
زن
دوشنبه 8 اسفند 1390 21:25
گاه چنان حالت از چیزی بهم می خورد و دچار تهوع می شوی، گاه برای نبودنش آنچنان دلتنگ می شوی که تمام وجودت تمنایش می کند، یکی از این چیزها زن است، با آن بوی خوب و طنین ِ دلنشین ِ صدایش،،،، . . . .
-
فیس بوک
جمعه 5 اسفند 1390 12:13
این فیس بوک، دنیا جالبیست، مانند مراسم های عروسی، باید شیک و پیک باشی و لبخند بزنی، نمی توانی حالتی مثل پک زدن سیگار و فکر کردن به پیچیدیگی های دنیا را داشته باشی و بعد بگویی، آه از این زندگی خسته کننده و ملال آور،،،سریع کامنت می گذارند، دپرس و عده ای دیگر، هر چند هیچ نمی نویسند، در فکرشان هزار و یک فکر نامربوط می...
-
دختر رویای کودکی 2
شنبه 29 بهمن 1390 22:44
. . .
-
---
جمعه 28 بهمن 1390 17:21
صبح برای آزمایش خون با پدر به بیمارستان رفتیم، در آزمایشگاه نشسته ام و آدم های مختلف را می بینم، تصمیم جدی گرفته ام، روزهایی که زنده بودنم با درد و رنج و نیاز به مراقبت های ویژه باشد، یک سرم، حاوی مرگ آرام انتخاب کنم، همان کاری که پزشکان سوییسی برای بیماران غیر قابل درمان خود می کنند. . . . .
-
دختر رویای کودکی
جمعه 21 بهمن 1390 16:07
در میان پرستار هایم، دختری بود با چشم های عسلی، شاد و سرحال، نگاهش شیطنت و معصومیت را با هم داشت، مانند نگاه دختر بچه ها، آن هم نه هر بچه ای، یک دختر بچه شاد و زیبا رو ،،زیباییش برایم کم نظیر بود و برای دیگران چهره ای عادی داشت، شاید عقده های دوران کودکی ام از دختری زیبا و مهربان و خوش اخلاق را یکجا داشته، شک نکنید،...
-
روزمره
شنبه 15 بهمن 1390 00:13
در اتاق 404 پدر برای عمل پرروستات بستری شده، مشکلی که مردان در سنین بالای 65 با آن درگیر می شوند، به قول خودم، سر سیلندر موتورش نیم سوز شده، نیاز به تراش دارد آن هم با لیزر، اینجا همان بخشی هست که تابستان بودم، پرستارهای بخش کمی تغییر کرده اند، بهیارها همان قبلی ها هستند،،، صبح جمعه که وارد بیمارستان شدیم، صدای جیغ...
-
خواب
دوشنبه 3 بهمن 1390 00:05
پریشب مادر بزرگ را در خوا ب دیدم دیشب مادر را صبح با تو بیدار می شوم؟ . . . .
-
پرنده آبی
دوشنبه 26 دی 1390 22:27
«پرنده آبی» بوکوفسکی . . . . . .
-
دوشنبه بیستم دی ماه نود بود.
جمعه 23 دی 1390 15:30
برایش دست تکان می دهم - خسته نباشی امیر خان بلند داد می زند + وایسا مهندس با هم بریم جلوی دستگاه کارت زن منتظرش ایستاده ام، غر غر کنان به سمتم می آید _ آخه این چه وضعشه مهندس، از صبح تا شب تو این جای کوفتی، نه خورشید رو میبینیم نه آفتاب، الان هم که داریم میریم شبه، تا برسیم خونه باید بخوابیم و صبح تو این جای کوفتی...
-
ژان پل محمد
شنبه 17 دی 1390 22:00
حوصله داستان بلند نوشتن را ندارم، چرا، معلوم است حوصله ندارم، حالم از خودم بهم می خورد و حالم از هرچیزی که از طرف من صادر می شود حتی از این قیافه، جلوی آینه خودم را طوری نمی بینم که خوشم بیاید، علتش این است، آدم وقتی که غدا می خورد آخرش یک آرق می زند، شاید دو تا، اما وقتی آروق می زند، حالش خوب می شود، از گندی که هر...
-
...
چهارشنبه 14 دی 1390 19:23
امروز دوشنبه ساعت یک بعد از ظهر دی ماه، کسی در سالن نیست، بعد از ناهار، در طبقه دوم، جایی که یک مساحت سه متر مربعی به من اختصاص دارد، یک میز، یک کامبیوتر، دو طبقه قفسه ی کتابخانه و تعدای کتاب، قندان، چند بسته چای کیسه ای با طعم های مختلف و یک عطر. به سمت بنجره می روم، دارم خانمی را که آن سوی بزرگراه رسالت روی صندلی...
-
چند تا شمع باید روشن کرد تا قفل در باز شه ؟
چهارشنبه 16 آذر 1390 00:35
کیفیت بهتر عکس . .
-
زندگان جاوید
شنبه 12 آذر 1390 22:28
نه زیر علم رفتن کسی خوب است نه برای مظلومیتی کسی گریستن، که مظلومان عالم زیادند و در سوگ هرکدامشان بشینی به دیگری ستم روا داشته ای، خصوصا آن ها که بی نام و گمنام مرده اند، زنان و مردان بی شماری برای آزادی و افتخار ملت خویش جان داده اند و بی نام و نشان مانده اند، این متن را برای او که هزار سال قبل رفت و در رفتنش اما و...
-
...
جمعه 11 آذر 1390 20:11
چقدر بد است (بیشتر برای یک فرد مجرد) حسی که فکر کنی در این دنیا جز اعضای خانواده ات ( پدر، مادر، خواهر، برادر و فرزند منهای همسر) کسی نیست که تو دوستش داشته باشی و او هم دوستت داشته باشد و دلت، دلش یرایت تنگ شود و چقدر بدتر که آن بالایی ها هم نباشد . . . . .
-
خط خطی های یک ذهن خط خطی در خواب آلودگی های یک نیمه شب امتحانی
پنجشنبه 3 آذر 1390 00:49
دلم می خواست امشب با کسی حرف بزنم، قدیم ها در مسنجر شاینا همیشه آآن بود، روزها می خوابید و شب ها تا دیر وقت بیدار بود، حتی بیشتر از من، برایش که حرف می زدم مثل آدم هایی که در دنیا خودش است حواسش نبود چه می گفتم، من هم مثل آدم های مست برایش حرف می زدم، فردا نه او یاد داشت و نه من، امشب هم می خواهم مست کنم و برای کسی...
-
ترس های خفیف
سهشنبه 1 آذر 1390 10:53
همه چیز به هم ریخته است، گرگ ها که تا چند وقت قبل برای هم چشم غره می رفتند و زوزه می کشیدند؛ حالا به جان هم افتاده اند* مردم ده چراغ هایشان را روشن کرده اند ** شمشیرها را می بندند ***تا به دسته گرگ ها حمله کنند، البته هدف نجات ایران بانو نیست، گرگ ها هر روز که می گذرد یاغی تر می شوند**** و امنیت اهالی ده را بیشتر به...
-
تعلیق
شنبه 14 آبان 1390 00:46
بهترین حالت برای او تصمیم نگرفتن است، سعی می کند از موقعیت هایی که او را مجبور به تصمیم گیری می کنند فرار کند، وقتی دوست دخترش می گوید می خواهم با این خواستگار ازدواج کنم، حرفی نمی زند، می گوید ببین چطوره، اگه خوبه چه اشکالی داره، حتی پاسخ هایش نیز دو پهلو می شوند و از اینکه بگوید خوشبخت باشی یا فعلان ازدواج برایت زود...
-
تاکسی، دربست تا صبح
سهشنبه 10 آبان 1390 22:23
راننده ی ماشین شخصی برایم بوق می زند، با دست اشاره می کنم مستقیم، می ایستد، زنی در جلو نشسته، عقب سوار می شوم، کمی جلوتر راننده برای دو مسافر دیگر بوق می زند، آن ها هم می خواهند سوار شوند، زن می گوید پیاده می شوم، از ماشین پیاده می شود و چادرش را بالا می زند، موهای مشکی و پیراهن یقه بازش کامل معلوم است و آرایشی کاملا...
-
- - - (۵)
چهارشنبه 27 مهر 1390 01:55
پارسال همین جا نوشته بودم عطرهای تند می زنم و بوی ملایم دیگر عطرها را چندان نمی فهمم، امسال برعکس شده، بوی تند آزارم می دهد و با بوی ملایم راحت ترم. . در رختکن باشگاه مرد نسبتا جوانی می آید، موهایی مشکی دارد و صورتش را کامل اصلاح کرده، لخت که می شود، موهای فرفری سینه اش از لابلای محل های باز رکابی اش بیرون می زند،...
-
بادبادک
دوشنبه 18 مهر 1390 19:33
" بادبادک " را در " من و خواستگارانم " بخوانید، حیفم آمد ایده اش را دزدی نکنم و اینجا با کمی دستکاری ننویسم، آدم ها را که از دور می بینی، شبیه بادبادک های در آسمان هستند، یکی می رقصد، یکی صاف می ایستد و یکی با ریسه های دنباله دارش قشنگ شده و آن یکی با رنگ های قشنگش، دقیقتر که می شوی می بینی نخی...
-
طبقه بندی کنسروی دوستی
شنبه 16 مهر 1390 00:02
بعضی از دوستی ها مانند کنسرو هستند و تاریخ انقضا دارند، بعد از آن تاریخ هر کاری کنی بوی گند از آن دوستی بلند می شود و هیچ جور نمی توان فسادش را اصلاح کرد، برخی دیگر دوستی ها هم مانند کنسرو فاسد شده از ابتدا بوی گندشان بلند است، دوستی های دیگری هم هستند مانند سیر ترشی هستند، اگر هفتش به هفتاد سال برسد ارزنده تر و با...
-
میم
پنجشنبه 14 مهر 1390 00:05
درباره ی میم و دوستی مان بعدا حرف می زنم،، می گوید " چند روزیست زنی را با فرزند خردسالش می بینم ، معلوم است تنهاست، از نگاهش تشخیص می دهم، از آن چهره ها و هیکل هایی که خوشم می آید، به دلم نشسته است، می خواستم بروم جلو و کاری کنم، بعد گفتم ولش کن، می روم و به زندگی اش گند می زنم، مدتی دوستی و رابطه.... و بعد جدایی...
-
- - - (4)
جمعه 8 مهر 1390 18:29
گاهی می توانی کاری کنی که ساده ترین کارهای زندگی ات به سخت ترین کارها تبدیل شود،،،برایم شده مانند خواندن کتابِ داخلِ قفسه، هر بار بازش می کنم فقط صفحه ی سفیدش را نگاه می کنم، نه، تا فصل آخرش خوانده ام و سختی ها و مشقت های خواندنش را طی کرده ام، در ایستگاه مترو، اتوبوس و تاکسی، گرمای و سرمای تابستان، از مهمانی ها زدن و...
-
چرا ناراحتی؟
چهارشنبه 6 مهر 1390 16:44
هر بار به بانک می آمد پر از انرژی بود و فضا را از انرژی مثبتش پر می کرد، برای امیر جوک می گفت و با حمید شوخی می کرد، به فاطمه می گفت هنوز برایش شوهر پیدا نکرده و حتما یکی از آن خوب هایش را پیدا می کند، از پ می پرسید چرا غمگین است، بعد می نشست و کلی با او حرف می زد تا غم ها رهایش کنند، آخرین بارها که آمد، معاون، برادرش...