د لـــــــــــــ ــــــــفــــــ ــــــیــــــ ـــــــــن

ایــن هــمــه بـــــــی قـــ ــــراریــت از طـــلـــــب قـــ ــــرار تــــوســــت........طـــالــــب بـــــی قـــ ــــرار بــاش تــا کـــه قـــ ــــرار آیــــدت

د لـــــــــــــ ــــــــفــــــ ــــــیــــــ ـــــــــن

ایــن هــمــه بـــــــی قـــ ــــراریــت از طـــلـــــب قـــ ــــرار تــــوســــت........طـــالــــب بـــــی قـــ ــــرار بــاش تــا کـــه قـــ ــــرار آیــــدت

من یک فاحشه‌ام

 

-برای سال جدید عهد بسته بودم، متنی شایسته نوروز آماده کنم، خواندن چند داستان حواسم را پرت کرده اند. 

- بیست و هشت اسفند شب محله مان، فرفره هایی می فروختند، از دو قطعه ی پلاستیکی، یک نخ و چند چراغ کوچک تشکیل شده بود، وقتی به هوا پرت می شد، فرفره و چراغش تا پنجاه متر بالا می رفتند، آن قدر که چشمانت نمی توانست ببیندشان و دهانت از تعجب باز می ماند که چقدر بالا رفته اند، وقتی فرفره به زمین می رسید بر می داشت و دوباره به آسمان پرتابش می کرد، محو بالا رفتن و کوچک شدنش می شدم، پنجاه متر.

عصر تجریش بودم، به قول دوستی اینجا یکی از محل هایی در تهران است که بوی عید می دهد، از ابتدای امام زاده صالح تا میدان قدس، چند دست فروش بودند، فرفره هایشان را پرت می کردند به آسمان، مانند فرفره های محل ما، دانه ای دو هزار تومان.

- برای نوروز می خواستم کامنت خصوصی بگذارم و نوروز را تبریک بگویم، اینطور راحت ترم، گفتم شاید راحت ترم و شما راحت نباشید، همین جا سال نو را تبریک می گویم، طوری که در لا به لای متن گم شود.

- روز بیست و نه اسفند مردی از آن دسته که دوستشان می داشتم مرگ به سراغش آمد،  

محمد نبوس *لینک یورو نیوز*  *لینک ویکی پدیا*  *لینک فارسی* وبلاگ نویس لیبیایی، از اولین روزی که اعتراض ها در شهر بن قاضی آغاز گردید، لحظه به لحظه خبر های آن را مخابره می کرد، هنگام گزارش توسط گلوله سربازان قذافی کشته شد. بد این بود که شبش نیروهای ناتو مواضع نیروهای قدافی را بمباران کردند و همه شان نابود شدند، یعنی اگر  چند ساعت دیرتر این اتفاق می افتاد او هنوز زنده بود. 

- در گذشت ایرج افشار را در آخرین روزهای سال فراموش نکرده ام، یادش گرامی. 

.

.

 من یک فاحشه‌ام. با جرات می‌گویم یک فاحشه‌ام و خوشحالم که مال کسی را نخورده‌ام و یا زیرآب کسی را نزده‌ام تا کار بهتری بگیرم. من خودم خودم بوده‌ام. تمام زندگی و کار من در جسمم خلاصه شد و از این بابت خوشحالم. از دنیایی که شما با دروغ و نیرنگ هم برای خودتان ساخته‌اید بی‌زارم. با مهریه میلیاردی و فکر پول و ثروت یک مرد ازدواج می‌کنید و نمی‌دانید هر شب که به رختخواب می‌روید وبه پول شوهرتان و به تیغ زدن او فکر می‌کنید فاحشگی می‌کنید...... 

متن، بریده ای از این *مقاله* است. 

.

.

وجدان درد

همیشه در این مواقع عذاب وجدان می گیرم، ترجیح می دهم خانه بمانم و هیچ جا نروم، برای سه شنبه و چهارشنبه ام برنامه ریخته اند. برویم بابلسر، دریاکنار، چهارشنبه سوری را لب ساحل با دیگرانی که آن جا آمده اند جشن بگیریم. هر سال شلوغ می شود، تجربه ای جالب خواهد بود، بر خلاف تجربیاتی که حکومت ا.س/ل/ا/م.ی می خواهد.

سه شنبه عده ای برای آزادی که برای بدست آوردنش باید چهارصد کیلومتر دورتر یروم، به خیابان ها می آیند و خود را در خطر می اندازند، تعدادی شان دستگیر می شوند و عید برای خانواده شان می شود زهر مار. خودشان هم روزهای سختی را خواهند گذاراند تا کی؟ با خداست. به قول ص.ا/ن/ع.ی مگر خون خانواده شان رنگین تر از خانواده من است یا خون من رنگین تر از آن ها است؟

پدر بزرگ بیست و هشت مرداد کجا بوده است

.

---------------------------------------------------------------------------------------------

.

پ.ن : در بخش "پیوندهای روزانه"، "همراه شو" عزیز را بخوانید، مرتبط است. 

.

- - - (1)

همیشه چیزی برای نگرانی و ترس هست، جامعه ای که مسئولیت یک انسان را با یک امضا می اندازد گردنت و هر روز تشویقت می کند این کار را زودتر و سریعتر انجام دهی، بی آن که جامعه مسئولیتی در قبالت بر عهده گیرد، جامعه قدر و مقام یک انسان را نمی داند، ما که می دانیم، چگونه باری به این سنگینی را قبول کنیم، در جایی که خودت هیچ حق و حقوقی نداری و مدام حقوقت پایمال می شود، چگونه می توانی حقی برای دیگری بیافرینی و از حقش دفاع کنی، آرامش برایش فراهم کنی، هنر کنی حقت را می گیری و هنر تر آن است که حق کسی را پایمال نکنی، گاه نمی توانی می شوی مثل بقیه، پایت را روی شانه های دیگران می گذاری و بالا می روی، اول از همه، آن که مسئولیتش را قبول کرده ای. 

می دانی پاهایت کجاست، شانه هایت چطور؟ 

 .

 .

--------------------------------------------------------------------------- 

پ.ن : مرتبط است با پست " عشق در ساعت 12 نیمه شب" بخش نظرات، نظر "یکشنبه 15 اسفند ماه سال 1389 ، مهتاب زاهدی، ساعت 11:41  PM  

.

عشق در ساعت 12 نیمه شب

 باد دستگاه فشار سنج خالی می شود، نگاهم می کند و می گوید معلوم است سرت دو دو می زند و چشم هایت چهار چهار می بیند. تبت بالاست، فشارت هم شش است، تازه می فهمم این دو روز چه بلایی سرم آمده.  دارو را می نویسد، ساعت 12 نیمه شب است، همراهی ندارم، داروخانه شبانه روزی یک خیابان بالاتر است و با ماشین رفتن یا پیاده فرقی ندارد. پیاده می روم، به داروخانه که می رسم، فشار شش امانم را می برد، به سمت صندلی هایش می روم و می نشینم. صندلی چوبی ای شبیه صندلی های پارک نهاده اند، نشیمن گاهش سرد است و هنگام برخورد نشیمنگاه ها با یکدیگر، آرام آخی از سرمایش می گویم. روبروی پیشخوانی که عطر و کرم .... می فروشند، نشسته ام، دخترکی آن سوی پیشخوان است. ساعت 12 نیمه شب است، خنده از لب هایش کنار نمی رود، مانند غزالی از این سو به آن سوی پیشخوان می رود، گویی آن سوی پیشخوان جاذبه ای نیست، چسبی بر بینی اش گذاشته، عملی نیست، شاید برای زیباییست، هر چه هست زیبایش کرده. روسری اش از هر دو طرف آن قدر باز است که از لا به لای تارهای نازک موهای خرمایی رنگش، نگین های گوشواره های کوچک و زیبایش دیده می شوند و آرایشی ملایم و سبک بر پوست سبزه اش، صورت مهربانش را دو چندان زیبا کرده. بهانه ای برای خرید پیدا می کنم، ک.ا.ن.د.م نه، که این روزها برای مردان بهانه ای شده  تا با دختران فروشنده ل.ا.س بزنند. ویژگی همه طعم ها و مارک هایش را می پرسند به گونه ای که با همسرشان چنین بی پروا صحبت نمی کنند و درباره موضوعی اینقدر دقیق نمی شوند و مغزشان را که به جای دیگر حواله کرده اند اینگونه تحت فشار قرار نمی دهند. شامپو ام تمام شده، مارک همیشگی را می گیرم، مجالی برای ل.ا.س نمی یابم، همیشه اینگونه بی دست و پا بوده ام.   

 نشسته ام، روی آن صندلی های چوبی که حالا گرم شده، روبروی دخترک، غرق در افکارم، ای کاش پزشک شب نیز دخترک را دیده بود و تجویز می کرد تا صبح رقصش را پشت پیشخوان تماشا کنم، به جای آن سُرمی که تزریقات چی درمانگاه به من خواهد زد و به قول جوانک تخت کناری ام  "خوب آمپول می زند ولی حیف که چهره و هیکلش مانند قصابان است". می گویند بیمار خود دردش را بهتر از هرکس می داند، درمانش را نیز همینطور، مگر راست نیست؟ 

فکر می کنم نکند دکتر جوان، دخترک را برای خودش تجویز کند و مداوای آن همه بیمار را گردنم بیاندازد، کابوس است. نوبتم شده، صدایم می کنند تا دارو را بگیرم و بروم، تمنایی رهایم نمی کند ،دخترک، .دلم بری خنده هایش، صورت مهربانش و بی وزنی اش هنگام راه رفتن همچو غزال تنگ می شود. دلم برای تارهای خرمایی رنگ موهایش که از میانه ی باز روسری اش نمایان می شود و مشتاقانه از لابه لای آن همه ظرافت، نگین گوشواره اش را جستجو می کنم، تنگ می شود، دارم بهانه می گیرم، حزیان می گویم، لابد تب دارم.  

 خنده ام می گیرد، به بیماری ام، فشارم که 6 است، سَرم که دو دو میزند و چشم هایم که چهار چهار می بیند و عشق در ساعت 12 نیمه شب. 

 . 

------------------------------------------------------------------------------ 

پ.ن.1 :مدت ها ست خنده ای اینچنین محسورم نکرده بود، به حسی مردانه. 

پ.ن.2 : دخترک ساده بود، نه از آن دختر های مانکن که از "زیادی زن" بودنشان یا آرایش شان محسور می شوی، آرایشی اندک، رژی که قرمزی اش آنچنان تند نبود تا در چشمانت خیرگی ایجاد کند، ابرویی که گویی پشت قفسه داروها با آینه کوچک کیفی اش رنگ شده است، ما بقی را آنچنان سر در نیاوردم و لبخندی زیبا،  قدش متوسط مثل همه دختران.  

پ.ن.۳ :  "زیاد زن" یا " زیاد مرد" بودن را اصطلاحی است که از دختر یک خان بزرگ یاد گرفته ایم. 

.

فردا؟؟

بازی پیچیده شده !!