د لـــــــــــــ ــــــــفــــــ ــــــیــــــ ـــــــــن

ایــن هــمــه بـــــــی قـــ ــــراریــت از طـــلـــــب قـــ ــــرار تــــوســــت........طـــالــــب بـــــی قـــ ــــرار بــاش تــا کـــه قـــ ــــرار آیــــدت

د لـــــــــــــ ــــــــفــــــ ــــــیــــــ ـــــــــن

ایــن هــمــه بـــــــی قـــ ــــراریــت از طـــلـــــب قـــ ــــرار تــــوســــت........طـــالــــب بـــــی قـــ ــــرار بــاش تــا کـــه قـــ ــــرار آیــــدت

دل نبستن به آنچه هستی

این به صورت یک ای میل بدستم رسید و چون ازش خوشم اومد، اینجا گذاشتم: 

 

روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.

روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند،تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!".

مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد....

 

 سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد.

روزی از روزها مرید ومرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده  و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:

 

سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.

مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود....

 

نتیجه:

 هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است،و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم.

 

متولد ۶۸

ظاهری ساده داشت

معمولی

نه مثل جوونای این دوره با کلی ...

موهاش

لباسش

روی پیشونیش عرق نشسته بود، توی اون هوای خنک بانک

رنگش پریده بود

تحویلدار می پرسه حالت خوب نیست

می گه چیزی نیست

کلیه ام رو اهدا کردم

اولش  اینطوریه

کم کم خوب می شه

تحویلدار به چِکش نگاه می کنه

مبلغ پنج میلیون تومان از طرف بنیاد امور بیماری های خاص

بابت...، فروش کلیه،

پسرک متولد 1368 هست 

.

فکر می کنم مردم سال 58 برای چی انقلاب کردن

.

.

.

.

شماره پسرک رو از خواهرم گرفتم تا براش کاری پیدا کنم

دیروز به همکارم رو زدم

گفت: به درد کارگری هم نمی خوره، اگه کارش یکم سنگین باشه اون یکی کلیه اش هم از کار می افته 

 

 

 

آغاز

شاید خیلی دیر شروع کرده باشم

مهم نیست

مهم اینه که چطوری ادامه بدی و تمام کنی( من این حرف رو به عنوان کسی که در یک ماجرای ...  شکست خورده نمی گم، بلکه به عنوان کسی که تجربه ی شکست در ماجرای ... را داره می گم)

مثل این آقای موسوی خودمون، هرچند سال های زیادی ساکت بود اما الان یک طوری شروع کرده که هیچ کسی جلو دارش نیست، دیگه هیچ کسی هم  نمی گه چرا دیر اومدی، خُب جواب می ده " اون موقع فکر نمی کردم اوضاع به این خرابی بشه یا باشه، اصلا تو چی کار داری، خوبه حالا بکشم کنار؟  " 

پس جواب من هم رو گرفتین دیگه

من هم فکر نمی کردم وبلاگ اینقدر مهم باشه، اما از وقتی فهمیدم یک سری دایم در وبلاگ ها می چرخند و می خونند تا سلامت روحی ما رو چک کنن و ببینن که ما سالمیم یا نه، و اگه سالم نباشیم ما رو می‏برن یک جای خووووووووب خُب گفتم چه آدم های خوبی‏پیدا می‏‏شن که به فکر سلامتی ما هستند  و برای اینکه تو فرهنگ ایرانی هر چیز مفتی خوبه، من هم برای اینکه از این چیزِ مفتی بی بهره نباشم گقتم بیام اینجا یک وبلاگ بزنم تا سلامت روحی و روانیم دایم چک بشه و اگه خدای ناکرده حالم گاهی بد شد ببرند و بستریم کنند ( مثل اون دوست آقای خاتمی، محمد علی خان ابطحی که چقدر هم انصافا درمان شد !!! ) .

تازه این کار ها مخصوص ما ایرانی ها هم نیست، این آلمانی ها هم که هویت جعلی خودشون را هیچ وقت نمی تونن پنهان کنند و از وقتی که پارسال اون پسربچه آلمانی ( یادم نمی یاد شاید تو هلند یا باژیک بوده) رفت تو مدرسه و همه دوستاش و پدر مادرهاشون رو به تیربار بست ، یک نرم افزار  نوشتن که می ره و کلمات خاصی رو تو وبلاگ ها بررسی می کنه بعد پیش بینی می‏کنه شما خود کشی می کنین یا شما رو می کشن یا بقیه رو به رگبار می بندین یا .... بعدش دستگیرتون می‏کنند و می‏برنتون آسایشگاه روانی ریر نظر دکتر یواخیم هربرت اشتات..

دیگه یک مقداری تقصیراین 360 یاهو بود که دیر اومدم ( هرچند 360 از اول یک پروژه ورشکسته بود) اما بهش دل بسته بودم دیگه، دله، عقل که نداره 

بقیه اش هم تقصیر تنبلی خودم می گذارم که کلان وسواسم زیاده، در نوشتن،  در قبول کار، در دوست شدن یا داشتن، در ..... 

اما بالاخره من آمدم  

سلام    

.

به دوستانی که اینجا رو می خونن یا من براشون دعوتنامه می فرستم