د لـــــــــــــ ــــــــفــــــ ــــــیــــــ ـــــــــن

ایــن هــمــه بـــــــی قـــ ــــراریــت از طـــلـــــب قـــ ــــرار تــــوســــت........طـــالــــب بـــــی قـــ ــــرار بــاش تــا کـــه قـــ ــــرار آیــــدت

د لـــــــــــــ ــــــــفــــــ ــــــیــــــ ـــــــــن

ایــن هــمــه بـــــــی قـــ ــــراریــت از طـــلـــــب قـــ ــــرار تــــوســــت........طـــالــــب بـــــی قـــ ــــرار بــاش تــا کـــه قـــ ــــرار آیــــدت

پاسخ

درباره ی ... : برای این پست متن دیگری آماده کرده بودم، دیشب پست کاشی های آبی را خواندم که ساعتی از به روز کردنش می گذشت، به سوالش خندیدم، خواستم پاسخی طنز دهم که گاه برایش چنین کرده ام، نه از روی شوخ طبعی که از روی تغییر ذائقه و گشودن نگاهی دیگر. موکول کردم پاسخ را به زمانی دیگر ، نشد، پاسخش به اولین کامنت خارشی در مغزم ایجاد کرد، برای راحت شدن از دستش نوشتم، آنچه در این سطور می بینید از آن نقش ها است که بر ذهنم نشست. پیشنهاد می کنم ابتدا پست کاشی های آبی و کامنت هایش را بخوانید، سپس ادامه دهید

.

زمانه بدی است، که منظورم نه هم اکنون ما است و نه سی سالی که ج.م.ه.و.ری ا.س.ل.ا.م.ی حکمرانی کرده است. نمی دانم از کِی اینگونه جا افتاد که در هر رابطه دوستی بین زن و مرد، اگر زن رابطه ای ج.ن.س.ی با مرد برقرار نکرد، زنی نجیب و پاکدامن است و اگر مرد توانست چنین رابطه ای برقرار کند، مردی زرنگ و با استعداد است. گویی بشر برای داستان هایش به یک قربانی و یک فاتح نیاز دارد تا داستان به کامش باشد، از افسانه رستم و سهراب تا داستان اسماعیل و ابراهیم همواره فردی را قربانی کرده ایم و دیگری را فاتح، اینگونه داستان به کام مان نشسته است و توانسته ایم به حافظه تاریخ ببریم. یکی جسمش قربانی می شود و دیگری روحش تا آن یکی فاتح باشد، گویی که فاتح ضرری نکرده است و بر روح جانش آسیبی وارد نیامده است. چه کسی می گوید در هر رابطهای حتی جنگُ فاتح و مغلوب وجود دارد؟ برای رابطه هایمان نیز به دنبال چنین صفاتی گشته ایم و آنقدر بزرگشان کردیم که دیگر خودمان باورمان نمی آید که موهوماتی بیش نیست. حتی در این سال ها که 21 قرن از تاریخ مکتوب بشر می گذرد، در آن غرب دنیا به گونه ای میخ از این تابوت می کشند که تابویی دیگر می سازند و دخترانشان از تابو نشکستن می هراسند و در شرق تابوت پوسیده را هنوز رهایش نمی کنند و از تابو شکنی در هراسند. زمانه بدی بوده است، این همه سال هیچ بار زنان و مردان ننشسته اند و نجابت و زرنگی را تعریف نکرده اند و بعد از این همه سال مردان نجوا می کنند که این کار زرنگیست؟ زنان نیز بر چرایی نجابت سوال دارند. هریک پاسخ را نمی دانند و مانند گذشتگان راه را طریق می کنند. هنوز در دوستی هایمان مردان به دنبال رندی اند و زنان در پی اثبات نجابت. این است که شده ایم مانند گَله گُرگان، گِرداگِرد و چشم در چشم می خوابیم تا به یکدیگر آسییب نزنیم. و اینگونه است که زنی میپرسد: آیا مردی هست که من را .... مانند بُغضی که هر چند وقت یک بار می ترکد و همچو پرتاب سنگی در آب، امواجش در مغز انسان پدیدار می گردد و آهسته آهسته میرا می شود. این بار قبل از اینکه این موج در مغزم میرا شود، چند کلامی می گویم، از مردانی که چگونه تابو شکسته اند اهل رندی نبوده اند، تابوها را به کناری نهاده اند و قصد اثبات زرنگی شان را نداشته اند که زرنگی را در این نمی دانسته اند و زنی را صرف به خاطر داشتن ر.حِ.م ،، از این پس م.ح.ر بخوانید،، نخواسته اند. از یوسف نمی گویم که متعلق به افسانه ها است و نیرویی ماورایی در پی حفاظتش... از مردانی می گویم که همه را میشناسم و چندین و چند سال با آنان در ارتباط بوده ام، نمونه هایی واقعی. از ن.ا.ر.م.ا.ک شروع می کنم دوست دانشگاهیم که چند سالی است به دنبال همسر است و علی رغم ثروت فراوان خانواده اش، دختران زیبا روی بسیاری دیده است و هنوز همسری انتخاب نکرده است، که همسر را نه برای م.ح.ر ش بلکه کسی را که این باقی عمر هم دمش باشد می خواهد و این پیدا نکردن را بهانه ای برای رندی نکرده است

دوست دیگرم ی.ل.ع، مهندس سیویلی که حافظ می خواند و شعر می گوید، اهل کوهنوردی است و رفاقت، همواره می گفت ازدواج خواهم کرد و تا چهل و دوسالگی ازدواج نکرد که خرج کش خانواده بود و از توانش بر نمی آمد که دو خانواده را هم زمان بچرخاند و تا همان 42 سالگی یک بار هم به رندی دنبال اثبات زرنگی اش نبوده است تا نجابت کسی را بسنجد. اما  د.و.ع.س.م، مهندس سازه است و کتاب های انگلیش شکسپیر را می خواند و هربار که زمان آزاد می یابد در گوگل ارت به دنبال زیبایی های جهان است، سی و شش سالش است و می گوید ازدواج نخواهم کرد، اکنون آلمانی می خواند و کافیست سوالی از از بپرسی که پاسخش را نداند، مشتاقانه به دنبال جواب می رود و...  ت.و.ح.ی.د، ن.ی.م.ا و م.ح.م.و.د نیز بدین گونه. محمود، علی رغم اینکه س.م.ی.ه قبل از زادواج تا مدت ها قصدش بر عدم ازدواج و تجرد پامی فشرد، فهمید که س.م.ی.ه به دلیل ام اس اش است که اینگونه می گوید، و مردانه برخاسته اش ایستاد و  امروز س.م.ی.ه درگیر با بیماری را پرستاری می کند  

آنچه گفتم واقعیتی بود بی کم و کاست، آنها همه تحصیل کرده هستند و دارای هوش و ذکاوت، نه خشک مقدس که بی خدا نیز میانشان است. و نه مردانی ناتوان از جنسیت یا دارای مشکلات روحی و روانی؛ مردانی که آرمان دارند و به انسان بودن خود و سایرین اعتقادی محکم.

دخترکم، در اردوگاه زنان نشسته ای و از دور اردوگاه مردان را نظاره می کنی، برخی مردان را می بیبنی و در باره همه شان یک جا قضاوت می کنی، اینگونه نیست.

نه جزام داری و سل خود را با گ.و.ن.ی مقایسه نکن که ظلم می کنی در حق خودت و ما. انسان هستی صاحب قلب و روح، سرشار از احساس ،دنیا انسان هایی همانند تو فراوان دارد، پیدایش خواهی کرد

کارگاه

این پست را بخوانید: 

http://mohandesakele.mihanblog.com/post/41 

حال می رسیم به داستان خودمان،  

چهار شنبه کارگاه سیم پیچی دارم و این چهار شنبه در کارگاه بودم، گفت سیمش را گم کرده و برای ادامه کار نیاز به سیم دارد، برای اینکه حالش را بگیرم تا مراقب وسایلش باشد، یک قرقره سیم کهنه به او دادم و گفتم استفاده کن، نیم ساعت بعد آمد و گفت که سر ته این سیم مشخص نیست، قرقره را گرفتم و با اعتماد به نفس شروع کردم به باز کردن، راست می گفت، سر و ته اش مشخص نبود، دیدم نمی توانم کاری کنم، دوباره قرقره را به او دادم و گفتم، فقط همین را داریم، می توانی کار کن نمی توانی که هیچ. دید چاره ای ندارد و گرفت و رفت سراغ کارش. 

دقایقی بعد از کارگاه خارج شدم و رفتم این طرف و آن طرف، بیست دقیقه ای بعد برگشتم. کارگاه ما هشتاد متر است و 14 نفر در آن کار می کنند. به آرامی وارد کارگاه شدم گویا بقیه متوجه حضور من بودند، او که هنوز متوجه حضور من نشده بود و از باز کردن سیم های گره خورده خسته شده بود، ناگاه بلند طوری که هم بشنوند گفت:  "" ....کش ( جایش یک فحش که آخرش با "کش" تمام می شود بگذارید) قرقره ای که سر و ته اش معلوم نیست به من داده و می گوید باز کن. "" 

سکوتی در کارگاه حکمفرما شد، نگاه ها منتظر عکس العمل من شد، تازه فهمید من آمده ام و او هم خیره به من که چه عکس العملی نشان می دهم؟؟؟ 

"دوست داشتم این مطلب را دو قسمتی کنم تا نظر شما را درباره واکنشم بدانم، معرفت داشته باشید و سریع به خطوط پایین نروید. 

- ابتدا واکنش خود را در این شرایط حدس بزنید و سپس عکس العمل من را. 

.فکر می کنید چه واکنشی نشان می دهید یا من دادم؟ 

 

 

 

 

 

 

خُب، حدس زدید؟ 

پس از نقطه ها بقیه داستان است؟ 

.

چه می توانستم بکنم، عصبانی شوم و امروز را به کام همه تلخ کنم و این کارگاه و سایر کارگاه های دیگر را به هم بریزم  و خودم را شُهره کنم؟ و یا گزارش رد کنم  و برایش پرونده انضباطی درست کنم؟ حواسش نبود و فحشی به من داد، نه از روی عمد و نفرت بلکه عصبیتی آنی،  چطور عکس العملی نشان دهم که این شیوه در کارگاه مرسوم نشود و از طرفی، برای کاری که کرده است پاداشی منفی بگیرد؟  

خند ه ام گرفت، لبخندی زدم، دقیقا به به این صورت  لطفا با آیکن های دیگر اشتباه نگیرید این آیکن ها  ،  ،  ،  و ..... نبود. همه خندیدند و خودش هم لبخندی زد مانند من، بعد از تمام شدن خنده ها صدایش کردم و توضیح خواستم، اشتباه کرده بود و حالا حرف هایی می زد نه در توجیه کارش فقط برای اینکه چیزی گفته باشد، خودش هم می دانست، نمی دانستم بیشتر از این چه باید می کردم، به نظر، همین برای شرمساری در مقابل وجدانش کافی بوده، گفتم برو به کارت برس تا از کار عقب نیفتی،، 

بعد از ساعت استراحت با یک جعبه شیرینی به کارگاه آمد، فحشش را من خوردم و شیرینی اش را بقیه، مساله حل شد، بی هیچ بحران و کشیده شدن به کمیته انضباطی و کسر از نمره و پیچیدن این مساله در سیستم و پچ پچ راه افتادن و .....   

.

آخر ساعت کلاف قر قره را باز کرد و سیم را آماده برای کار کرده بود. 

.  

هنگام  رفتن می آید و می گوید همیشه لبخند دارید حتی زمانی که عصبانی هستید، خنده ام می گیرد، تا بحال فکر می کردم اخمو ترین فرد کارگاه هستم، زیرا که جوان ترینم و اگر اخم نکنم حرفم خریدار ندارد، همه ریسمان هایم پشم شد، گویی همین لبخند مهرم را به دل هایشان نشانده است که اطاعت می کنند مرا، لبخندی تحویلش می دهم و می گویم راه دیگری نیز هست؟ 

.

یادم رفته است چه اتفاقی افتاده، نه یادم هست که فحش خورده ام و نه مساله ای را باز گذاشته ام که فکرم درگیر باشد و  همه بگویند فلانی پشت سر فلان گفته است "...."   و از فردا روز که می آیم بقیه نشانم دهند و بگویند این همان است که فلان فحش را خورد ..... و من خون خونم را بخورد و هر روز بروم و ببینم که چه تصمیمی برایش گرفته اند و  تا دمار از روزگارش در نیاورند آرام نگیرم.... 

.

سوار ماشین می شوم، اعصابم راحت و آسوده است، موسیقی ملایمی می گذارم، کاش ساکسیفون می بود،،، شیشه اش را کمی پایین می آورم و  هوای پاک و خنک زمستانی همانند نسیمی نوازشم می دهند، شریعتی را به شمال حرکت می کنم و از آفتاب عصر گاهی و کوه های پر برف تهران که چشم اندازی زیبا خلق کرده اند لذت می برم، آرزو می کنم، همه روزها اینطور آفتابی و بی دغدغه بودند.  

 

چشم انداز تهران

این روزها یعنی از آخرین بارشی که تهران در روز شنبه داشت تا به امروز یعنی از 23 تا 29 بهمن، به علت بارش غافلگیرانه شنبه و سرعت زیاد باد، در هر ساعتی از روز، کوه های شمال تهران به راحتی و سپید پوش از برف دیده می شد، مخصوصا اگر در بزرگراه های جنوب به شمال در حرکت بودید یا خیابان هایی که چنین امتدادی دارند مانند شریعتی حرکت کرده باشید، یا شاید منزلتان پنجره ای رو به کوه داشته باشید،  

کوه بلند و بزرگ مقابل تهران، سپید پوش از برف و با شفافیت خاصی دیده می شد، و امروز ،پنج شنبه، تا نیمی از آن برف هایش آب شده بود و تا نیمه دیگر برف داشت، منظره زیبایی است، از دست ندهید،  

اینکه می توانیم کوه را به این  وضوح ببینیم، مدیون بادهای این چند روز هستیم که هوا را پاک کرده است، جایی برای نفس کشیدن. 

 

--------------------------------------------------------------------------------------------- 

پ.ن : پست قبلی را حدف کردم، به همین دلیل کامنت گذاشتم  تا سریع تر خوانده شود، دلیل حدف نیز عدم احساس امنیت در فضای سایبر است، دوست ندارم " آی پی " ام  را بر دارند و بیایند جلوی درب منزل و هفته بعد هم در تی وی نشانم دهند با کلی اعتراف، حال و حوصله اینکه هر بار اینجا می آیم  "آی پی " عوض کنم هم ندارم، چه بسا که این آقای " آی پی " ام را از قبل دارند. 

پ.ن ۲ :عنوان پست منظره تهران بود که خان بزرگ این ایده را در کامنتش به سرمان انداخت به جای واژه نامانوس و تازی منظره از واژه زیبا ی " چشم انداز " می توان استفاده کرد. بنابر این عنوان پست به  " چشم انداز تهران " تغییر یافت. 

پ.ن 3 : از نسل ابوریحانیم و در پیری نیز آموزش پذیریم.

حلقه ها

شب است، از پیامک هایش خسته شده، فاصله زمانی آن ها کم بود، هر 5 دقیقه و گاه 10 دقیقه پیامکی از رامین داشت، پیامک هایش درباره عشق، دوست داشتن و زندگی بود، پیام هایی با مضمون هایی تکراری، که دیگر حالش از خواندنشان بهم می خورد. گاه رامین به جای این همه مضمون تکراری خودش می نویسد که چقدر دوستش دارد و از کنار او بودن لذت می برد، اینکه بیا و من را دوست داشته باش، حداقل نصف آنچه که تو را دوست دارم و... 

دو ساعتی هست که از آخرین پیامکش به سعید می گذرد، برایش از هوای زیبای بهاری نوشته است و  البته رویش نشد که بگوید چقدر او را دوست دارد، چقدر دلش می خواهد در این هوا کنار او باشد و از کنار او بودن لذت می برد، شاید غرور دخترانه اش مانع شد که این ها را که نه امشب، بلکه شب ها و روزهای پیاپی برایش نفرستد، هر چند که می داند سعید همه این ها را بهتر از او می داند.

سعید پیامک را دیده است، او هم از هوای زیبای بهاری لذت می برد، پاسخش را نوشته است و برای فرستادن آماده است. دوست دارد و دوست نداردش، نمی خواهد آتش عشق را شعله ور تر سازد و هم خود و هم او را در این آتش بسوزاند. صبر می کند. دو ساعت گذشته است و پیامکش را اصلاح می کند، آنقدر که شعله های عشقش را نمایان نسازد  و می فرستد. 

پاسخ رامین را داده است، بارها و بارها، نمی خواهمت، دوستت نمی توانم داشته باشم، دنبال کس دیگری برو...... 

رامین خسته شده، خوابش می آید و از رنج دوری و بی اعتنایی دخترک، افکارش متلاطم است 

دخترک دلش را به پیامک سعید خوش می کند، می داند سعید بهتر از همه می داند که چقدر دوستش دارد، به امید اینکه روزی سعید درهای دلش را بیشتر باز کند، پیامک شب بخیر سعید را می خواند، لبخندی می زند و چشم هایش را می بندد. 

سعید برای دخترک شب بخیر می فرستد و در افکارش غرق می شود. 

 

 

-------------------------------- 

پ.ن  : 

پست قبلی را برای پژمان تعریف کردم، مهندس مکانیک سی ساله  

می گوید گاه که هنگام برگشت به خانه  تا سه ساعت در ماشین، چند کوچه آن طرف تر می نشیند و سیگار می کشد، گاه تا ساعت ها بعد از رفتن همه در شرکت می نشیند و بعد به خانه حرکت می کند، گاه 8 تا 8 می خوابد ( از 8 صبح یک روز تا 8 صبح روز بعد ) و هنوز خسته است توان بلند شدن ندارد، هنوز خوابش می آید و حرکت برایش سخت است.. 

می دانم مسعود هم همین حالت را داشت و دارد، اما این روزها کمتر رو می کند، سعی کرده است تا عاداتش را عوض کند شاید بهتر شود 

 دیگران را نمی دانم، شاید آن ها هم رو نمی کنند.

نیم روز خاکستری

"وقت رفتن"

ساعت 5 شده است. باید بروم، بعضی روزها حداکثر تا  6 می مانم و بعد به سمت خانه حرکت می کنم. به سرعت کیفم را بر می دارم، خداحافظیبا تک تک همکاران، اگر ماشین آورده باشم،  پنل ضبط را نصب می کنم، آهنگ هایم همه تکراری شده است، تازگی ها آهنگ جدیدی نیز نداشته ام، رادیو فردا را که نمی توان خوب گرفت، روی همین رادیو های صدای ایران به جستجو می پردازم تا ببینم کدام شان برنامه رادیویی بهتری دارد هر چند که سرآخر رادیو پیام را انتخاب می کنم

.

"گونه گونی"

روزهایی که ماشین نیاورده ام را بیشتر دوست دارم، در این روزها با تاکسی به خانه می روم و در این هوای سرد زمستانی، هرچند آلوده، می توانم در خیابان ها و پیاده رو های شهر همراه با سایر مردم قدم بزنم، آدم های متفاوت را ببینم، خانم هایی با آرایش های مختلف، چکمه های بلند، موهای حالت داده، رنگ رژهای زیبا، گاه دختری با لاکی خوش رنگ بر دست، عطرهای مختلف و گاه چند دختر جوان که سرشار از انرژی، بلند بلند حرف می زنند و می خندند و اگر پسری جرات کند و حرفی به آن ها بزند، پاسخ مسخره ای به آن پسر می دهند که از خنده روده پر می شوی. کودکانی که دست در دست مادرهایشان دارند و لباس های زیبا با رنگ های شاد و قشنگ بر تن کرده اند و گاه و بیگاه بهانه می گیرند. در این فرصت اندک از شرکت تا خانه حوصله دقت کردن به مردان را ندارم، شاید من هم نمونه ای از اثبات نظریه های فروید هستم.

در صف تاکسی می ایستم، از سرما زیپ کاپشن را تا آخرین حد آن بالا می کشم و هنوز از سرما می لرزم!!

همیشه اینطور همه چیز خوب نیست، گاه در تاکسی آدم بی ملاحظه ای پیدا می شود که با موبایل بلند بلند حرف می زند، یا آدم چاقی که جا را برای راحت نشستنت تنگ می کند، گاه تاکسی بیش از حد دیر می آید و حوصله ات سر می رود، و شاید اگر دختر بودم مردی در تاکسی مدام خود را به من می چسباند و باید از دست این بی فرهنگی مدام عصبانی می شدم یا شایدم از چشم چرانی راننده که گاه و بیگاه از آینه نگاهم می کند رنج می بردم و هنگام پیاده روی، مدام مراقب اطرافم باشم که مزاحمی تعقیبم می کند یا نه

.

"خانه"

ساعت5، 6 یا 7 است، به خانه رسیده ام. خسته ام و دوست دارم هرچه زودتر به خواب بروم. دراز می کشم و آرزو می کنم خوابم برود، یک بع بعی، دو بع بعی، سه بع بعی .... هیچ اتفاقی نمی افتد، از جایم بلند می شوم

.

"چای"

هرچند در شرکت نوشیده ام، دیگر میل چندانی ندارم، دوست دارم به جای آنکه چای دم کرده دیگران را بنوشم خودم دم کنم و دم کرده خود را بنوشم. هر چند چای طبیعی لاهیجان است خیلی طعم ندارد اما اندک بوی عطرش مرا یاد چای باغ های لاهیجان می اندازد، آنجا که بخش های زیادی از تابستان های کودکی و نوجوانی ام را در آن سپری کرده ام، هربار می گویم به جای این چای دو سه عدد میوه بخورم، امروز هم می گویم از فردا. چای دم کرده است و بوی عطرش می آید. خرما داریم؟

.

"جرجیو آرمانی"

وقت آن است  دوچرخه بزنم تا همین سایز "یک" را به هر زحمتی که شده، حفظ کنم، سایز "صفر" را پیشکش مانکن های جرجیو آرمانی می کنم تا روی "استیژ ها" راه بروند و پز هیکل های تراشیده شان را به ما بدهند. بیست دقیقه دوچرخه سواری 200 کیلو کالری حتی کمتر از خوردن یک بسته پفک کالری سوزانده شده است. باید استخر بروم، روح و جسمم را به آب بسپارم. آن موقع که کرال شنا می کنی، لحظه ای که می خواهی هوا بگیری، زمانی به کوتاهی چند صدم ثانیه وجود دارد که چشمانت مانند دوربینی که نیمی از لنز آن در خشکی و نیم دیگر آن در آب است قرار می گیرد و چه لحظه زیبایی است آن هنگام. حسی خاص را تجربه می کنم گویی در میانه دو دنیای متفاوت هستم، و هر بار که دستم بالا می آید در شوق رسیدن به این لحظه حرکتش را سریع تر می کنم. ترافیک است، حوصله استخر ندارم به دوچرخه اکتفا می کنم، حتی از نوشیدن آبجوی اسلامی هم منصرف می شوم که در هر 100 سی سی آن 30 کیلو کالری انرژی نهفته است

.

"ماکیاول"

عادت به خواندن خبرها در اینترنت تبدیل به اعتیاد شده است، بی بی سی، دوویچوله، جرس، بهنود، رادیو زمانه، روزنامه شرق، دنیای اقتصاد و جهان صنعت، نسخه های اینترنتی شان را می خوانم. چه زیبا می نویسد این بهنود و چقدر اطلاعات دارد از همه چیز و همه جا، حسودیم می شود، این روزها به نوشته هایش و امید هایش اطمینان ندارم، چرا که حاج آقا و سلطان صاحب قرآن بسیار نافرم به قدرت چسبیده اند

.

"و دوباره جرجیو آرمانی"

وقت شام است، تلویزیون سریال های ماهواره ای نشان می دهد، با دیدن آنالیا، و سایر مانکن ها که هنر پیشه خطابشان می کنیم، دوباره اشتهایم کور می شود

 

"وب گردی"

خسته ام و هنوز خوابم نمی برد، به سراغ میلم می روم، هرکدامشان که قشنگ باشد برای دیگران فوروارد می کنم،گروپ من بالای 100نفر است، این روزها یکی از اصلی ترین فرستندگان ای میل های جالب به دوستانم شده ام. بعضی ها گاهی تشکر می کنند و اکثریت خاموش هستند. گویا بدهکاری هستم که طلب پدری شان را باز پس می دهم. شایدم این روزها خاموشی مد شده است یک عده هر روز دستگیر می شوند، بیانیه می دهند و کتک می خورند و بقیه شب ها در پارک ها، کافی شاپ ها و رستوران ها برای هم از نوع دوستی و صلح، احترام حقوق دیگران و چقدر مردم بد شده اند را به همدیگر می گویند و پز می دهند که چقدر ما خوبیم، انگار نه انگار که بار جامعه تنها بر دوش بخش اندکی افتاده است و بقیه تماشاچی شده ایم 

.

"کامنت"

خسته ام و هنوز خوابم نمی برد، باید بلاگم را آپ کنم، فرصتی نیست. چند موضوع را در درفت موبایلم گذاشته ام تا یکی از آن ها را شروع کنم، امشب هم دیر شده است و تا به خود بیایم شب به نیمه خواهد رسید، به شبی دیگر موکول می کنم. به سراغ کامنت گذاشتن می روم. دلژین، آنه، من و خواستگارانم، سبک سر، یک پزشک، قبل ترها تلخ و شیرین هم بود و این روزها دختر خان بزرگ اضافه شده است، هر کدامشان سبک خاصی در نوشتن دارند و موضوعاتی خاص را دنبال می کنند. گاه آنقدر پیچیده می نویسند که پس از خواندن متن تا چند روز بعد که دوباره پست شان را بخوانم کامنت نمی دهم و گاه ساده و بی تکلف می نویسند، مثل اکثر اوقات دلژین. سخت گیرم حتی در نوشتن کامنت

.

" دلیل اصلی نوشتن  پست"

خسته ام و هنوز خوابم نمی برد، دراز کشیده ام ساعت 12 است شاید تا 30 دقیقه دیگر بخوابم. بی دلیل دارم فکر می کنم مانند کامپیوتری که در حالت استاند بای قرار دارد، بی خودی و بی دلیل کار می کند بدون آنکه کار مفیدی انجام دهد. بی دلیل دارم فکر می کنم که فکری در عصبی از مغز پاسخی نمی یابد، بازی دومینو شروع می شود و فکری بی پاسخ مانند فرو ریختن اولین مهره دومینو به سلول های دیگر منتقل می شود، و اکنون همه چند میلیارد سلول مغزی در گیر سوال شده اند، در کسری از ثانیه دومینو به انتهای راه رسید، احساس می کنم در سرم گلوله ای حرکت وضعی دارد و به سرعت می چرخد، مانند یک سیاه چاله شده و هر چه در اطراف هست به سمت خود می کشد. باید بلند شوم و هوای تازه تنفس کنم وگرنه این سیاه چاله منفجر خواهد شد. بلند شوم خواب از سرم خواهد پرید، چه فکر بیهوده ای، هر بار که این دومینو آغاز شود برای ساعت ها خواب از سرم خواهد پرید. دیگر نمی توانم دراز کش باشم، بلند می شوم ابتدا جرعه ای آب می نوشم و سپس به سمت پشت بام حرکت می کنم. هوای تازه، چند بار نفس عمیق می کشم و از بالا به شهر نگاه می کنم. خوابیده است و تنها من بیدارم و به جای ابن همه آدم پاس می دهم. گویی بار گناهان این مردمان بر شانه های من است، بر سلول های خاکستری مغزم، اما چرا بزرگ نمایی کنم، مشکلات مردم این کشور مشکلات من هم شده است، دوست دارم در این بالا فریاد بزنم و به آنان که فکر نمی کنند لعنت فرستم اما من اهل فریاد و لعنت نیستم. به خودم لعنت می فرستم، که ای کاش سیگاری بودم و در چنین شرایطی با هر بار بردن دودش به ریه ها آرامش میافتم مثل سیروس، مجتبی و حتی نسترن. که ای کاش الکلی بودم و با نوشیدن ویسکی مغز را به حالت خلاص می بردم تا چنین بار بیهوده ای را بیهوده حمل نکند. و ای کاش مسلمانی بودم و وضو می ساختم تا پاسی از شب به نماز می ایستادم و الهی العفو می گفتم، و همه این ها را در دفترچه ام می نوشتم تا در آن دنیا همانند بازگانان با العفو هایم با خدا معامله می کردم، شاید آن ویلای 10000متری کنار نهر شیر عسل را که هوری هایش زبان زد پیامبران بوده اند را سهم خود می کردم. اما کدام دنیا و کدام آخرت، همین دنیا برای هفت نسلم بس است

هیچکدام از این سه دسته نیستم، دوباره دراز می کشم. همه اعصاب خسته شده اند و دیگر فکری بیهوده را از کاه کوه نمی کنند 

.

"خواب"

ساعت 3 بامداد است، دیگر خوابیده ام

.

"صبح"

  ساعت، 7 صبح  زنگ می زند و من که همیشه از خواب ماندن و دیر رسیدن بیزارم بیدار می شوم. سرم درد می کند. می دانم از بی خوابی دیشب است. نمی خواهم همکارانم بدانند که شب هایم نیز روز دیگری است. دوش می گیرم، اصلاح می کنم و تند ترین ادکلنم را می زنم، بد سلیقگی نیست با این ادکلن تند بیانیه می دهم

.

"روز کاری"

و یک روز کاری آغاز می شود

.

.

.

.

"و فردا شب دوباره"

خسته ام و هنوز خوابم نمی برد، دراز کشیده ام ساعت 12 است شاید تا 30 دقیقه دیگر بخوابم. بی دلیل دارم فکر می کنم که فکری در عصبی از مغز پاسخی نمی یابد، بازی دومینو شروع می شود و فکری بی پاسخ مانند فرو ریختن اولین مهره دومینو به سلول های دیگر منتقل می شود، و اکنون همه چند میلیارد سلول مغزی در گیر سوال شده اند 

.