د لـــــــــــــ ــــــــفــــــ ــــــیــــــ ـــــــــن

ایــن هــمــه بـــــــی قـــ ــــراریــت از طـــلـــــب قـــ ــــرار تــــوســــت........طـــالــــب بـــــی قـــ ــــرار بــاش تــا کـــه قـــ ــــرار آیــــدت

د لـــــــــــــ ــــــــفــــــ ــــــیــــــ ـــــــــن

ایــن هــمــه بـــــــی قـــ ــــراریــت از طـــلـــــب قـــ ــــرار تــــوســــت........طـــالــــب بـــــی قـــ ــــرار بــاش تــا کـــه قـــ ــــرار آیــــدت

تراژدی

امروز جمعه است 

1389-09-19 

ساعت 11 

خیلی وقت است که خواهرم عاشق نوت بوک های سونی شده است و من، به دلیل حسادت مردانه ام همواره بهانه ای آوردم تا برایش نخرم، چرا که عشق ورزیدن از سوی یک زن، دختر، در جامعه ای مسلمان و مخلوط به فرهنگ عرب بادیه نشین ممنوع است، به هر چیز، حتی نوت بوکصبر کن مدل های جدیدتر می آید، صبر کن از دوستم بپرسم چه مدلی خوب است، صبر کن.... ، دیگر بهانه ای ندارم و عشق او هر روز بیشتر می شود.   

خیابان خلوت است و اندک ماشین هایی در حال حرکت، از نارمک تا میرداماد مسیری جنوب به شمال طی می شود و من خیره به شیشه جلوی ماشین نگاه می کنم، چرا رشته کوه بزرگ و بلند که از هر نقطه از تهران، اگر نگاهت را به شمال برمیگرداندی، آن را می دیدی، دیگر پیدا نیست؟؟؟ حتی اثری از آن نمی توان دید، چشم هایم را کوچک و بزرگ می کنم، پلک می زنم تا شاید بهتر خیره شوم، اثری از آن نیستغباری قهوه ای رنگ سرتاسر شمال را پوشانده است و شاید کسی که در جنوب تر از من است او نیز من را در هاله ای از غبار قهوه ای ببیند. از خواهرم می پرسم، تو چیزی از کوه ها می بینی؟ نگاهی می کند و می گوید: معلوم است چیزی دیده نمی شود.

به خود امید می دهم شاید در میرداماد که شمال تر است اثری از کوه ها باشد.

تقاطع میرداماد-ونک، خیابان هنوز خلوت است،  هنوز اثری از کوه ها نیست!! جای پارک به راحتی پیدا می شود، بر خلاف همیشه،  سربازهای راهنمایی رانندگی با لباس سفید که یک بادگیر سفید هم روی آن پوشیده اند، با ماسکی سفید روی بینی،  در طول خیابان ایستاده اند تا کسی در محل های توقف ممنوع پارک نکنند و ترافیک را نیز تا حدی هدایت کنند

دلم برای آن ها و خودم  که روزی مانندشان بودم می سوزد، در سی روز گذشته اینان هر روز در تمامی تقاطع های شهر ایستاده اند، شاید مردم با دیدنشان و ترس از جریمه، قانون را رعایت کنند، شاید به محدوده زوج و فرد نروند، شاید چراغ قرمز را رد نکنند، شاید ... و هر روز، در طول این سی روز، در این هوا نفس کشیده اند، با ماسکی بر صورت به امید کم شدن آلاینده ها، چه خیال واهی، به اجبار دولت و برای آسایش حال ما!!

نوت بوک سونی را خریدیم و در میان آن همه رنگ،  سپید را انتخاب کرده است، خوشحالم، معشوق او جای مرا تنگ نکرده است، خوشحالم، که سپید را دوست دارد مانند خودم، خوشحالم که خوشحالش کرده ام

قهوه ای ها بیشتر شده اند، از بزرگراه حکیم بر می گردیم، به پل عابر پیاده شانزده متری مجیدیه می رسیم، دوشنبه عصر یادم می آید، هنگامی که به بالای پل می رسم، دو جوان یکی ایستاده و دیگری دو زانو روی زمین نشسته است، جوان بر زمین نشسته با دست راستش قلبش را گرفته، در دست چپش قرص های زیر زبانی دارد، سرش را به درون سینه اش خم کرده است، درد را کامل در چشمان نیمه بسته اش حس می کنم، کاری نمی توانم بکنم مانند مرد ایستاده در کنارش.  به میانه پل می رسم به غرب نگاه می کنم، شاید برج میلاد دیده شود، شاید، و چه خیال بیهوده ای، به عقب نگاه می کنم، هنوز دست راستش بر روی قلبش است، هنوز قرص های زیر زبانی در دست چپش و هنوز صورتش و دردی که تحمل می کند، قلبم را به درد می آورد، بر خلاف برج میلاد همه این ها با وضوح کامل دیده می شوند.

تهران در سی امین روز شرایط هشدارش بسر می برد. رکوردی که هیچ شهری تاکنون نداشته است و هنوز تراژدی آلودگی هوا ادامه دارد، کسی نمی داند شاید در شرایطی بدتر از هشدار هستیم و اعلام نمی کنند

سرم درد می کند، به چه چیز نیاز دارم، آسپرین، فلوکستین، نورتریپتیلین، ..تلین، استامینیفون یا هوای پاک؟؟ 

این روزها پزشک ها نیز گر گیجه می گیرند از سردرد های مردم 

یاد کلاغ ها، کبوترها و گنجشک های تهران می افتم، خیلی وقت است آن ها را نمی بینم.

با خود می اندیشم اگر اخوان زنده بود، جای هوا بس ناجوانمردانه سرد است، چه می سرود؟

فکر هایم ادامه دارد و  تراژدی هم.

چهار پایه

(۱) 

شهلا تنها سیزده سال داشت که به ناصر بیست و پنج ساله دل بست و یا ناصر خان دل او را بست . 

(2) 

بامداد چهارشنبه مانند روزهای دیگر بود.  با صدای ساعتش از خواب بیدار شد، دوش گرفت، مسواکش را زد، تریاک را در چای حل کرد، کت  شلوارش را پوشید، ادکلن همیشگی اش را زد، به سمت ماشین رفت و در این حین سیگارش را روشن کرد. 

(3) 

هنوز بامداد چهارشنبه است و چقدر این چهارشنبه دیر می گذرد؟؟ 

در گوشه ای پیرزنی گریان که مردی سپید روی و زنی که چقدر شبیه شهلاست شانه هایش را گرفته اند، گوشه ای دیگر مرد و زنی مسن به همراه چند نفر دیگر آمده اند، گویا منتظرند همه چیز زود تمام شود و بروند. سربازان با لباس ها سبز به این سو و آن سو می روند. 

(4) 

 زنی با چادر گلدار سپید می آید، خمیده راه می رود، چشم های پف کرده اش نشان از گریه های مداومش دارند، پیر شده است، صورت آرایش نکرده اش من را به یاد دختری می اندازد که بیست و نه سال پیش .... 

(5) 

 سال 1361 بود، معروف و محبوب دلها بود، دخترکی سیزده ساله با نگاه های پر هیجان و صدای پر انرژی اش خطابش می کند: آقا شما ناصر محمدخانی هستید؟؟ 

 و همه چیز اینگونه شروع شد. 

(6) 

صدایی نمی شنود، پیر زن تکان های شدید می خورد، مرد و زن او را گرفته اند، مرد و زن مسن خیره نگاه می کنند، چهار پایه از زیر پای زن با چادرهای گل گلی کشیده می شود، پاهایش تکان و تکان می خورند و به آرامی آرام می شوند و برای اولین بار قانون بقای انرزی را درک می کند. 

(7) 

در فرودگاه دبی، کسی او را نمی شناسد،  مرد میانسالی با ریش هایی سپید و سیاه، صورتی چروکیده هم چون کفتاری میان آهووان زیبا 

و دوباره دخترکی سیزده ساله با  با نگاه های پر هیجانش با صدای پر انرژی اش  خطابش می کند: آقا شما ایرانی هستید؟؟  

"بله" 

و هریک می روند به سویی

(8) 

ای کاش بیست و  هشت سال پیش کسی می گفت که نگاه های دختران نوجوان همیشه اینگونه پر هیجان و صدایشان نیز  پر انرژییست. دلیلی نداشت که سرنوشت را به دست نگاه و صدایش بسپاری .

 

کاغذ کاربن

این روزها  

و بیشتر این سال ها  

پر از تکرارم 

پر از دوباره نوشتن خودم  

مانند مشق شب که معلم به کودک معصوم جریمه داده است 

هم مشقم  

هم کودک معصوم 

و هر دو  از هم بیزار گشته ایم 

از بس که همدیگر را تکرار کرده ایم 

این روزها  

و بیشتر این سال ها   

پر از تکرارم 

مانند کاغذ کاربن 

هر روز صبح 

خودم را بر سپیدی کاغذ  پهن می کنم 

و روزگاز بیهودگی هایش را بر تنم می نویسد  

تا بر سپیدی کاغذ تکرارش کنم

همچون یک کاربن 

و در پایان هر روز کم رنگ و کم رنگ تر می شوم 

و روزی همانند یک کاغذ کاربن که دیگر توان تکرار ندارد 

دور انداخته شوم 

روزگار 

زندگی 

 تکرار بیهودگی های هر روزه ات را نمی خواهم 

روحم را هر صبح تا شب همانند روسپیان به سخره می گیری 

 تکرارت را

نمی خواهم

 رفوزه ام کن 

یا قبول 

.

داستان پیر مردها و پیر زن های شهر ما

تقریبا سه سالی هست که به محل کار جدیدم می رم. روزهایی که با ماشین برمی گردم، بیشتر اوقات از یک مسیر بر می گردم. موقع برگشت از یک چهارراه بزرگ (تقاطع مسیل جاجرود با خیابان دماوند) که تقاطع دو خیابان پر ترافیک هست، عبور می کنم.

در این سه سال که من از آنجا بر می گردم، یک آقای میانسال بین ۵۰ تا ۶۰ ساله هست که دسته گل به راننده های ماشین می فروشه، که من به ایشون پیرمرد می گم، به دلیل اینکه زیادی رنجور و خمیده شده

این پیرمرد، چشم ها و موهایی قهوه ای، صورت مهربان، آفتاب سوخته، با لپ های گل انداخته و قرمز، صورتی همیشه ی همیشه خندان، ظاهری آرام و دوست داشتنی، کمری خمیده، دست ها و پیشانی چروک خورده و بدنی ضعیف داره و حقیقتش این هست که من هیچ وقت در حال فروختن گل ندیدمش

وقتی چراغ قرمز می شه از ابتدای چراغ بین ماشین ها حرکت می کنه و بدون اینکه صدایی ازش بیرون بیاد با چهره ای متبسم گل را به راننده ها تعارف می کنه و به سمت بالای چهار راه در خلاف جهت حرکت ماشین ها راه می ره تا چراغ سبز بشه و دوباره بر می گرده پایین و این کار را تکرار میکنه، همیشه، هر ساعت و هر روز

من صبح ها از ا ونجا تا بحال بر نگشتم تا ببینمش اما ظهر ها، عصرها و غروب ها حتی تا ساعت ۱۰ شب هم دیدمش که اونجا هست و گل می فروشه، تو روزهای بارونی یک چیزی مثل بارونی که ماهیگیر ها می پوشند تنش می کنه، روزهای گرم و آفتابی یک کلاه حصیری سرش می گذاره در حالیکه عرق بر روی صورتش نشسته و آفتاب صورتش رو سوزونده و قرمز کرده، تو روزهای سرد یک دستکش بافتنی دستش هست و تقریبا در تمام سال یک شلوار نوک مدادی و کلفت می پوشه که من تو این سه سال ندیدم شلوارِ دیگری بپوشه چه در گرمای ۴۰ درجه تابستان یا در سرمای ۵ درجه زیر صفر تهران

و همین من رو ناراحت می کنه،

چطور این پیرمرد از ساعت ۱۰ صبح تا ۱۰ شب اونجا می ایسته و گل می فروشه

توی گرمایی که وقتی از ۳۵ بالا میره حتی نیم ساعتشم بیرون موندن سخته و ما اگر بیرون بریم دایم غش و ضعف می کنیم و گرمازده میشیم و اسهال و .... و تا چند روز نمی تونیم سر کار بریم و اگر به خونه برسیم کلی خودمون را به شربت گلاب و .. می بندیم تا آب بدنمون ته نکشه

توی سرمایی که وقتی هوا به نزدیک های ۵ درجه می رسه برامون بیرون موندن سخت می شه و اگر زیاد بیرون بمونیم حتما سرما می خوریم و چند روزی باید استراحت کنیم

و چطور این کار را ادمه می ده بدون وجود هیچ دستشویی ای در نزدیکیش، هیچ جای استراحتی و ...

و با چه انرژی ای ؟؟ مگه ناهار و شام این پیرمرد با این در آمد اندکش حاصل از دستفروشی چه می خوره که انرژی زیاد داشته باشه برای این همه راه فتن و ایستادن در روز و در شرایط مختلف آب و هوایی

تازه، یک روز که مریض می شیم تا سوپ و آب مرغ و کلی آبِ لیمو شیرین و پرتقال و ویتامین سی نخوریم و یک جای گرم و نرم نباشیم و استراحت نکنیم و کسی لی لی به لالامون نگذاره خوب نمی شیم، اما این پیرمرد چطور ؟؟

آیا با این در آمدش توان تهیه این لوازم رو داره ؟

آیا جای گرم و نرمی داره ؟

آیا زن و بچه اش به دلیل مشکلات زیاد زندگیشون در وقت بیماری توان و نایی برای لی لی به لالا گذاشتنش دارند؟

آیا هیچ حمایت اجتماعی داره تا روزهای بیماریش، زن و بچه اش گرسنه نمونند؟

.

و این هاست که من را با دیدن هر پیرمرد و پیرزن ناتوانی دل آزرده می کنه، این ها که بدون هیچ حمایت اجتماعی در این شهر و کشور که حتی ما جوان ها نیز از زندگی کردن و کشیدن گلیممون از آب ناتوان می شیم، باید زندگی کنند. با بدنی که به دلیل کهولت سن، توان و قدرت سال های جوانی را نداره و نیاز به رسیدگی و توجه، قرص و دارو و دکتر و استراحت داره اما باید هم پای یک جوان کار کنند تا بتووند زنده بمونند

.. . . !! .. ..

پاسخ به سوال

مثل پست قبلی اول این پست رو بخونید 

http://anee.blogfa.com/post-82.aspx 

من به این سوال پاسخ دادم 

 . 

 پ.ن :آقایون اگر دختری ازتون خواستگاری کرد یا پیش قدم شد برای ابراز علاقه واکنشتون چی هست؟ 

.  

.

و چون  حس کردم معدود دفعاتی هست که حرف درست زدم پاسخ به این پست را اینجا هم می گذارم: 

بهتره این کار را نکنید بلکه شرایطی فراهم کنید که :

 

اول : مرد به زندگی مشترک علاقمند بشه

دوم : به زندگی مشترک با شما علاقمند بشه

سوم : بدون شما زندگی برایش سخت بشه

.

حالا مثل جادوگر ها می گم که حتما شوورتون می شه!! 

اما جواب سوال : 

یا :  بال در می آوریم 

یا :  بی تفاوت ازکنارش می گذریم 

یا :  تا همه محک هامون را درباره آن دختر نزنیم جوابی نمی دهیم . 

و در آخر 

این ها نظرات شخصی من هست و ممکن هست درباره همه آقایون صدق نکند