د لـــــــــــــ ــــــــفــــــ ــــــیــــــ ـــــــــن

ایــن هــمــه بـــــــی قـــ ــــراریــت از طـــلـــــب قـــ ــــرار تــــوســــت........طـــالــــب بـــــی قـــ ــــرار بــاش تــا کـــه قـــ ــــرار آیــــدت

د لـــــــــــــ ــــــــفــــــ ــــــیــــــ ـــــــــن

ایــن هــمــه بـــــــی قـــ ــــراریــت از طـــلـــــب قـــ ــــرار تــــوســــت........طـــالــــب بـــــی قـــ ــــرار بــاش تــا کـــه قـــ ــــرار آیــــدت

بزرگِ بزرگیان

اول این پست رو  که از یک وبلاگ دیگه هست، بخونین تا برم سر اصل ماجرا : 

 

http://drdeljeen.com/archives/526 

 

اما اصل ماجرا ( اسم ها کمی تغییر کرده اند، اما به اسامی اصلی شبیه هستند )  

 

در دانشگاه دوستی داشتم به نام " بزرگ بزرگیان " قد بلند، قوی هیکل و ساکن یکی از استان های لر نشین، با صدایی کلفت و بلند مثل یک لر واقعی ( البته با سالوادور در سریال سفری دیگر اشتباه نگیرید که اصلا شبیه نیستند) و  اگر یک لباس محلی می پوشید کسی به اصلیت یا شغلش شک نمی کرد که انصافا هم بهش می اومد.

خلاصه این دوست طوری بود که اگر کسی می دید دقیقا حس می کرد که کلا کشاورز و کشاورز زاده است یا چوپان و چوپان زاده. 

یک دوست دیگر هم دارم به نام کیوان که  جد در جد شهر نشین مفت خور تهرانی و سرمایه دار کاخ نشین، بوده و فوق العاده طنز. 

 

"بزرگ برزگیان " درسش تمام می شه و می ره شهر  خودشون مشغول به کار می شه و بعد از دو سال خبر دار می شیم  که ازدواج می کنه با کی ؟ 

با یک خانم دکتر دندان پزشک با ...( سه نقطه یعنی کلی کمالات دیگر ) که برای طرحش  آنجا رفته بود  

این اتفاق را نه تنها ما ( دوستانش) خوابش رو می دیدیم و نه حتما خودش. 

و روزی من در جمع دوستان  بودم و کیوان هم دربین ما،  گفتم که  "بزرگ بزرگیان " ازدواج کرده با .... 

کیوان هم که همیشه طنز بود دوباره گفت : حتما اونجا نا امن بوده، دنبال بادیگارد برای خانمه بودن، این هم بادیگاردش کرده بودند با اون قد و هیکلش که یکهو شد شوهرش !!! 

و این خبر رسید به  بزرگیان که یک لر زاده اصیل بود و اینکه ما به سختی توانستیم بهش بفهمونیم این یک شوخی بوده نه جدی !!! 

هرچند که همه می دونستیم حتما جدی جدی  بادیگارد بوده !!

 

تذکر 1 : با توجه به پستی که معرفی کردم اتفاقات بدتری هم برای دندان پزشک ها می افتد حتی برای تمام عمر  

تذکر 2 : با آخرین  اخبار دریافتی، "بزرگ بزرگیان" و همسرش خیلی خوب دارند زندگی می کنند و مشکلی در زندگی ندارند، تازه همسرش بعد از آمدن به تهران و دیدن اینکه  دوستانش به چه سختی در درمانگاه ها دارند کار می کنند و خودش آنجا نه تنها مطب زده بلکه کلی مشتری و درآمد داره، از بازگشت به تهران منصرف شده است. 

 

خوشبختی کجاست؟

همه ما خودمان را چنین متقاعد می کنیم که 

با ازدواج زندگی بهتری خواهیم داشت،

وقتی بچه دار شویم بهتر خواهد شد،

و با به دنیا آمدن بچه‌های بعدی زندگی بهتر....

ولی وقتی می‌بینیم کودکانمان به توجه مداوم نیازمندند، خسته میشویم.

بهتر است صبر کنیم تا بزرگتر شوند.

فرزندان ما که به سن نوجوانی می رسند،

 باز کلافه میشویم، چون دایم باید با آنها سروکله بزنیم. مطمئناً وقتی بزرگتر شوند و به سنین بالاتر برسند، خوشبخت خواهیم شد.

با خود می گوییم زندگی وقتی بهتر خواهد شد که :

همسرمان رفتارش را عوض کند،

یک ماشین شیک تر داشته باشیم،

بچه هایمان ازدواج کنند،

به مرخصی برویم و در نهایت بازنشسته شویم....

حقیقت این است که برای خوشبختی، هیچ زمانی بهتر از همین الآن وجود ندارد.

اگر الآن نه، پس کی؟ زندگی همواره پر از چالش است..

بهتر این است که این واقعیت را بپذیریم و تصمیم بگیریم که با وجود همه این مسائل، شاد و خوشبخت زندگی کنیم.

خیالمان می رسد که زندگی، همان زندگی دلخواه، موقعی شروع می شود که موانعی که سر راهمان هستند ، کنار بروند:

مشکلی که هم اکنون با آن دست و پنجه نرم می کنیم، کاری که باید تمام کنیم،

زمانی که باید برای کاری صرف کنیم، بدهی‌هایی که باید پرداخت کنیم و ...

بعد از آن زندگی ما، زیبا و لذت بخش خواهد بود!

بعد از آنکه همه اینها را تجربه کردیم، تازه می فهمیم که زندگی، همین چیزهایی است که ما آنها را موانع می‌شناسیم.

این بصیرت به ما یاری میدهد تا دریابیم که جاده‌ای بسوی خوشبختی وجود ندارد.

خوشبختی، خودٍ همین جاده است.. پس بیایید از هر لحظه لذت ببریم..

برای آغاز یک زندگی شاد و سعادتمند لازم نیست که در انتظار بنشینیم:

در انتظار فارغ التحصیلی، بازگشت به دانشگاه، کاهش وزن ، افزایش وزن، شروع به کار، ازدواج، شروع تعطیلات، صبح جمعه، در انتظار دریافت وام جدید، خرید یک ماشین نو، باز پرداخت قسطها، بهار و تابستان و پاییز و زمستان، اول برج، پخش فیلم مورد نظرمان از تلویزیون، مردن، تولد مجدد و...  

.

خوشبختی یک سفر است، نه یک مقصد.. هیچ زمانی بهتر از همین لحظه برای شاد بودن وجود ندارد.

زندگی کنید و از حال لذت ببرید..  

.

اکنون فکر کنید و سعی کنید به سؤالات زیر پاسخ دهید:

1. پنج نفر از ثروتمندترین مردم جهان را نام ببرید.

2. برنده‌های پنج جام جهانی آخر را نام ببرید.

3. آخرین ده نفری که جایزه نوبل را بردند چه کسانی هستند؟

4. آخرین ده بازیگر برتر اسکار را نام ببرید.

نمی توانید پاسخ دهید؟ نسبتاً مشکل است، اینطور نیست؟  

.

نگران نباشید، هیچ کس این اسامی را به خاطر نمی آورد.  

.

روزهای تشویق به پایان میرسد!

نشانهای افتخار خاک می گیرند!

برندگان به زودی فراموش می شوند!  

.

اکنون به این سؤالها پاسخ دهید:

1. نام سه معلم خود را که در تربیت شما مؤثر بوده‌اند ، بگویید.

2.. سه نفر از دوستان خود را که در مواقع نیاز به شما کمک کردند، نام ببرید.

3. افرادی که با مهربانی هایشان احساس گرم زندگی را به شما بخشیده‌اند، به یاد بیاورید.

4. پنج نفر را که از هم صحبتی با آنها لذت میبرید، نام ببرید.

حالا ساده تر شد، اینطور نیست؟

افرادی که به زندگی شما معنی بخشیده‌اند، ارتباطی با "ترین‌ها" ندارند،ثروت بیشتری ندارند، بهترین جوایز را نبرده‌اند، ....

آنها کسانی هستند که به فکر شما هستند، مراقب شما هستند، همان هایی که در همه شرایط، کنار شما می مانند ...

کمی بیاندیشید. زندگی خیلی کوتاه است. و شما در کدام لیست قرار دارید؟ نمی دانید؟

اجازه دهید کمکتان کنم.

شما در زمره مشهورترین نیستید...،

.

* امانتداری : این متن از طریق یک ای میل به من رسید  

.

لحطه دگرگونی

سلاخی زار می گریست

به قناری کوچکی

دل باخته بود ...... 

گاهی توی یک جایی از زندگی، آدما اینطوری می شن و اتفاقا این لحظه نقطه تحول و دگرگونی هم می تونه بشه. باید در کش کرد ،  بهش اعتماد کرد و خودش رو سپرد به این لحظه.

این لحظه می تونه  

تو یک روز بارونی باشه 

یا زمانی که دخترک یا پسرک بهتون فال می فروشه  

وقتی پیرمرد گلفروش سر چهارراه شاخه گلی می خواد  بفروشه 

لحظه ای ناب در یک عشق زمبنی 

لحظه خوندن یک شعر  

شنیدن یک آواز  

شنیدن یک موسیقی 

لحظه گرسنگی در ماهی مثل رمضان 

زمان از دست دادن یک عزیز 

یک مادر 

یک پدر  

از دست دادن یک عشق 

یا... 

هفته دوم مرداد 89

این هفته محمد نوری مُرد.  

خدایش بیامرزاد  

و خدایش کاری کناد که من و شما نیز بتوانیم اثری ماندگار مانند او برای این سرزمین باقی گذاریم  

و خدایش کاری کناد که مانند او آزاده زندگی کنیم آن هم در دو دوره حکومت، اول پهلوی و  دوم حکومت اسلامی

17 نفر در اوین دست به اعتصاب غذا زدند و هنوز هم دارند ادامه می دهند.  که قبل از نوشتن این پست خوندم که میر حسین موسوی ازشون خواسته که به اعتصاب ایان بدهند.   

.

باسمه تعالی

آزاد مردان زندانی! همه آزادی خواهان و حق طلبان پیام شمارا شنیدند و استواری شما را بر سر مطالبات انسانی و مشروع مشاهده کردند.

درود بر شما! ایستادگی شما گواه بر آن است که می توان بدن ها را به محبس کشید، اما نمی توان بر جان آن ها چیره شد.

عزیزان ملت و پیشتازان جنبش سبز! اکنون که پیام شما و خانواده های مبارزتان در سطح جهان و داخل کشور منتشر شده است، مردم نگران سلامتی شما به عنوان سرمایه های سبز کشورند. ما ازهمه شما درخواست می کنیم اعتصاب غذای خود را پایان دهید....

میرحسین موسوی 

 .

خدا را شکر، من که داشتم از عذاب وجدان می مردم. چطور آنها تو زندان هستند و من بیرون، می خورم، می پوشم، می گردم، می خندم و ... 

به راستی آزادمردان صفتی شایسته برای آنها است  

مقاله ای این هفته خوندم از عبدالعلی بازرگان بنام "حجتیه و دیوار کوتاهش" 

در این مقاله نظر من نسبت به گروه حجتیه عوض شد، و نسبت به اینکه قبلان میگفتم محمود احمدی نژاد هم حجتیه ای هست و الان دیگه می گم از اون حجتیه های قدیمی  نیست. 

مقاله اونقدر کوتاه هست که نیازی نباشه من خلاصه ای از اون را اینجا بگم.

ارزش پول و پولهای بی ارزش

نامه ای از لندن، عنوان بخشی در سایت بی بی سی فارسی هست که  علیزاده طوسی می نویسه، پیرمردی ساکن لندن که تابحال 200 تا از این نامه ای از لندن رو نوشته و من هم مشتری پر و پا قرص اون هستم. 

.

من از این سبک نوشته ها خوشم می یاد، خودم هم دوست دارم دنیا را با این نگاه که علیزاده طوسی می بینه ببینم. اما شرمنده همه، گاهی نمی تونم !!!  

.

یک نامه ای از لندن هم هست در باره عاشفانه های یک دختر و پسر نوجوان لندنی تو یک روز بهاری و نیمه بارونی  که ازش خوشم اومد، و حسادتی که من و این پیرمرد به عاشقانه هاییی که این دو نوجوان داشتن و اون و من که 40 سال بعد اون به دنیا اومدم هم نتونستیم داشته باشیم . باید پیدا کنن و براتون بعدا می گذارم.

حالا بریم سراغ نامه : 

.

نامه ای از لندن: ارزش پول و پولهای بی ارزش

خیال کنید شما خانم پولداری هستید و یک گردنبند دارید با یک دانه یاقوت به وزن چهل ممیّز شصت و سه (63/40) قیراط، به شکل قلب در وسط و دورش هم دانه های ریز و درشت الماس جمعاً به وزن صدو پنجاه و پنج (155) قیراط. چه قدر پول بالاش رفته؟

چهارده میلیون دلار!

هر روز که آن را به گردنتان آویزان نمی کنید!

نه خیر، فقط در مهمانیهای خیلی مهمّ.

نمی ترسید؟

نه زیاد. دو تا محافظ با خودم می برم!

کجا نگهش می دارید؟

می دانید که این را به هیچکس نباید بگویم!

بشنوید

می بخشید که پرسیدم. معمولاً این جور چیزها را آنهایی که دارند، یا در خانه شان توی صندوق مخفی با قفل رمزی نگه می دارند یا توی بانک. بگذریم! حالا، اگر اجازه بدهید، می خواهم ازتان بپرسم که اگر یک خانم دیگر یک نمونۀ بدلی این گردنبند را داشته باشد که ده بیست دلار بیشتر بالاش پول نداده باشد و همیشه هم بدون ترس و واهمه ای آن را به گردنش آویزان کند، چه عیبی دارد؟ چه فرقی دارد؟

خوب عیبش این است که بدلی است، ارزشش چهارده میلیون دلار نیست. ده بیست دلار بیشتر نمی ارزد. امّا از بابت فرقش باید اقرار کنم که هیچ فرقی ندارد! تازه خودم یک بدلیش را دارم که بعضی وقتها آن را آویزان می کنم. هیچکس فرقش را نمی فهمد، حتّی خود من. فقط با علامت مخصوصی که اصلیش و بدلیش دارد، آنها را از هم تشخیص می دهم!

پارسال در موقع برگزاری کنفرانس سازمان تجارت جهانی عدّه ای از افراد ضدّ سرمایه داری در ژنو، انبار پولهای بی ارزش عالم، خشمشان را با شکستن شیشه های بانکها و آتش زدن اتومبیلها نشان دادند.

حالا خیال کنید شما آقای پولداری هستید و این گردنبند چهارده میلیون دلاری را هم شما برای ایشان که خانم شما باشند، خریده اید. لابد کسی که بتواند چهارده میلیون دلار، یعنی درآمد سالانۀ صد و چهل هزار نفر از مردم کنگو یا حبشه را بدهد یک گردنبند برای خانمش بخرد، غیر از همۀ اموال منقول و غیر منقولش که سر به صدها و هزارها میلیون دلار می زند، و غیر از پولهای نقدش در بانکهای مملکت خودش، همین قدرها، یا بیشتر از اینها، پول نقد توی بانکهای سوییس دارد! می بینم که ساکتتید و از سکوتتان می فهمم که حدسم باید درست باشد! حالا از خدمت شما که یک «آدم حسابی» پولدار هستید، مرخّص می شوم تا در بارۀ این موضوع چند کلمه ای هم برای «آدمهای کتابی» بی پول حرف بزنم و نفسی تازه کنم.

بله، موضوع این است که به نظر من، که باید نظر خیلی از آدمهای دنیا باشد، ارزش پول را نه گردنبند چهارده میلیون دلاری تعیین می کند، نه حسابهای میلیونها و میلیاردها دلاری در بانکهای سوییسی و غیرسوییسی. این نان را چند خریدید؟ شصت و سه پنس. این مرغ را چند؟ پنج پوند. این کت و شلوار را؟ صد و بیست پوند! می خواهم بگویم که ارزش پول را این جور چیزها تعیین می کند: غذا، لباس، کرایه خانه، بلیت اتوبوس و ترن، دوا و درمان، بلیت سینما و تئاتر، و دست بالاش یک هفته سفر به یک جای خوش آب و هوا در سال. پس، با این حساب دو جور پول داریم، یکی «پولهای ارزش دار» که ارزش آنها را احتیاجات یک زندگی ساده و شرافتمندانه تعیین می کند، و یکی هم «پولهای بی ارزش» که «چهارده میلیون» دلارش با «ده بیست» دلارش هیچ فرقی ندارد!

و امّا چیزی که باعث شد من موضوع ارزش پول و پولهای بی ارزش پیش بکشم، این بود که دیروز توی مغازۀ خیریه یک جلد «دیوان کامل اشعار والت ویتمن»، شاعر آمریکایی، دوستدار طبیعت، زیبایی، آزادی، و دموکراسی، چاپ صد سال پیش را خریدم به یک پوند و چهل و نه پنس، یعنی سرتاسر عالم هستی ای را که «والت ویتمن» هفتاد و سه سال تویش زندگی کرد و شناختش، و این زندگی و این شناخت را توی شعرهایش به آواز در آورد. اینجا دیگر پول هیچ معنایی ندارد!