د لـــــــــــــ ــــــــفــــــ ــــــیــــــ ـــــــــن

ایــن هــمــه بـــــــی قـــ ــــراریــت از طـــلـــــب قـــ ــــرار تــــوســــت........طـــالــــب بـــــی قـــ ــــرار بــاش تــا کـــه قـــ ــــرار آیــــدت

د لـــــــــــــ ــــــــفــــــ ــــــیــــــ ـــــــــن

ایــن هــمــه بـــــــی قـــ ــــراریــت از طـــلـــــب قـــ ــــرار تــــوســــت........طـــالــــب بـــــی قـــ ــــرار بــاش تــا کـــه قـــ ــــرار آیــــدت

....

تـــنـــهـــایــــی

حس تنهایی چیزی نیست که کسی بفهمد، می توانی صدها لایک بخوری و صدها بوسه برایت بفرستند و آروزی افراد زیادی باشی،،،،می توانی برای تک تک آدم های اطرافت، محرم اسارشان و باشی و به آنها لبخند و محبت هدیه کنی و همدرد روزها و شب های ناخوشی و خوشی شان باشی، اما نه کسی از راز درونت با خبر باشد و نه کسی شریک،،،،،،

شــــکســــت

گاه شکست ها نه از بیرون مانند یک کاسب ورشکسته، که از درونند مانند یک شورشی آرمانخواه، به سان چپ های ایرانی که یک عمر برای برافراشتن پرچم سرخ شکنجه شده و خون دل خورده اند و هنگامی که پــا به سرزمین موعود می گذارند، بهشت موعود را جهنمی بیشتر نمی یابند و رفیق استالین به جرم خیانت به اردوگاه کار اجباری در سیبری تبعیدشان می کند، حسی شبیه این زمانیست که گذشته ات را برای چیزهایی گذاشته ای و فدا کرده ای که امرور....

.....

زمانی که این دو حس درون کسی شکل می گیرد، مانند طاعونی به سرزمینی حمله ور شده، و سرطانی پخش شده، به قول صادق هدایت زخم هایی مانند خوره سر باز کرده،،،،و در همه ی این احوال تو نه می فهمی و نه حس می کنی، در حالیکه فکر می کنی کنارش هستی، هیچ کجا نیستی و نه از تنهایی اش تصوری داری و نه شکست.


.

.

...........................................................


* کامنتهای باقی مانده ی دو پست قبل را بزودی پاسخ خواهم گفت، با عذرخواهی.

.

.

.

.

.

ای کاش آدمی، آدمی، آدمی ....

گاه آدمی، در نقطه ای و جایی آنچنان می ایستد و مبهوت و ماتم چرخ گردون می شود، که گذر ایام و حرکت زمان را نمی بیند، اینکه دیگران در این توقف طولانی از فرش به عرش می رسند و این ایستادن را به ذره ای نمی بیینند، که ایستادن تعریف درخت است و انسان در حرکت و جنبش تعریف. آدمی گاه مانند یک درخت، ایستاده یکجا، فصل ها به اجبار رنگ به رنگش می کنند، در بهار به زیبایی عروس، تابستان سبز و آرام بخش و بزرگ، پاییز، رنگ به رنگ و الهام بخش و زمستان خالی و خلوت، که این ها برای درخت همه از گذر ایام بوده و اجبار فصل، که شاید خود تمنایی جز پوشیدن رخت زمستانی نداشته، لخت و خلوت،،،،،،،گاه در این بین پرنده ای می شود میهمانانش، نرم و ساکت و مهربان به پذیرایی میهمان ناخواسته مشغول می شود، که نه آن روز کسی خوشحالی اش را از آمدن میهمان می بیند و نه کسی از غم رفتن پرنده او را در سوگ،،، چه می دانیم احوالاتش را در همه ی این روزهــا،،، درخت، درخت است و آن ها که بی ثمر، سال های سال سبز و زرد می شوند و یک روز به آفتی، آتشی یا هیزم شکنی گرفتار، نه کسی به سوگش می نشیند و نه کسی جای خالی اش را چندان حس می کند. و شاید کس نداند آن آمدن این رفتنش از بهر چه بوده ؟؟؟


دکتر موسوی، الکترومغناطیس درس می داد، مردی جا افتاده، مومن و خشک و اصول گرایی به تمام معنا، بیشتر از الکترومغناطیس، دوست داشت به مفاهیم اولیه و اصولی بپردازد و از آن داستان ها بسراید که هر گاه به ثابت های فیزیکی همچو عدد پی می رسید، لختی تحمل می کرد و در حالیکه ماژیک های چهار رنگش را در دست گرفته بود، با لهجه ی سروستانی اش می گفت " آقا، نمی دونید چه مفهوم عظیمی در پشت این ثابت ها قرار گرفته " و بعد در حالیکه به حالت خلسه ای می رفت و حس می کردی لحظه ای بعد از هوش خواهد رفت، دوباره به فضای کلاس برمی گشت. که امروز فکر می کنم، شاید او هم فقط می دانست، مفاهیم عظیمی پشت این ثابت ها هستند و نمی دانست به کُنه و دِقت، که  من درباره ی درختان  بی ثمر به این شگفتی رسیده ام و به این ندانستن، که گویی خود را هر آیینه کم بی شباهت به آن ها نمی بینم،،، و زندگی که در گذر زمان ما را جامه ای می پوشاند و سرگرم به سرما و گرما ؛ تا آنکه روزی گذر هیزم شکن دهر ؛ به ما افتد آن روز هر چقدر بلند و قطور و تنومند باشی در نظر او تنها لَختی کارش را طولانی تر نمی کنیم و  افسوس که در پایانِ این راه بلند ِ در آغاز، بلند و در انتها، کوته؛ نگفتند و نفهمیدیم:



از آمدنم نبود گردون را سود                 وز رفتن من جاه و جلالش نفزود

وز هیچکسی نیز دو گوشم نشنود        کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود



که اگر گفتند، نفهمیدیم و اگر فهمیدیم به آن عمل نکردیم.


    



گاه دوست دارم تمامی این عمر کلاغ وار را بدهم

 و تنها لحظه ای 

به درکی که مولانا از این جهان دست یافته 

و به روشنی نوری که معرفت در دل او ایجاد کرده، برسم



رقص ذره ها، شعری از مولانا با صدای  سالار عقیلی 




ای روز برآ که ذره‌ها رقص کنند                        آن کس که از او چرخ و هوا رقص کنند

جانها ز خوشی بی‌سر و پا رقص کنند                        در گوش تو گویم که کجا رقص کنند

هر ذره که در هوا یا در هامون است                    نیکو نگرش که همچو ما مفتون است

هر ذره اگر خوش است اگر محذون است                 سرگشته خورشید خوش بی چون است


.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

هـــــــــــــوس

.

.

.


چقدر حــس بودنت را کرده ام، تویی که دیگر خــودت نیستی، گاهی با خاطــره ات سر می کنم و رویـــای آن روزهــا .....


.

.

.

.


.......................................................


* پی نوشت یک :  در زیر دو لینک است، توسط امین بزرگیان. درباره ی مراسم های محرم، اگر حوصله خواندن نداشتید حتما لینک مداحی را ببیبیند.

لینک 1

.

لینک دو

.

لینک مداحی






 


صندلی؛ وینسنت ون گوگ

هنگامی که واژه ای را به چیزی اطلاق می کنید، ماهیت آن را نمی دانید. فقط آن را با یک برچسب پوشانده اید. همه ی هستی اعم از پرنده، درخت، حتی یک سنگ ساده به ویژه انسان کاملا شناخت ناپذیرند، زیرا ژرفایی بی اندازه دارند. آن چه می توانیم از آن ها درک کنیم بیش از یک لایه ی سطحی حقیقت نیست. هنگامی که یکی از آنها را در دست می گیرید و نگاه می کنید، بدون اینکه واژه یا برچسب ذهنی به آن تحمیل کنید، ذهنتان را رها می سازید، احساسی از بهت، شگفتی و سردرگمی درون شما می جوشد. سرشت و اساس آن موجود در سکــــوت با شما ارتباط برقرار می کند و بازتابنده ی سرشت و اساس تان می شود. این همان مفهومی است که هنرمندان بزرگ درک کرده و با موفقیت در آثارشان انتقال داده اند. ون گوگ با دیدن یک صندلی نگفت : " این فقط یک صندلی است" او به آن نگاه کرد، نگاه کرد و نگاه کرد و با این کار هستی آن را درک کرد. سپس در مقابل بوم نشست و قلم موی خود را برداشت. امروز قیمت این نقاشی به بیست و پنج میلیون دلار رسیده، در حالی که خود صندلی چند دلار نمی ارزد.


زمینی جدید

اکهارت تول








توصیه

گاهی خودبخود شارژی، معمولا این اتفاق زمانی می افتد که وضع مالی ات خوب است، با بچه ها بگو و بخند می کنی، تکلیف هایشان را نگاه می کنی، به حرف هایشان گوش می دهی، شاید هم بازی و ....، زن ها باهوش هستند، بیشتر از آنچه که فکر می کنی، سریع یک سینی چای و شیرینی می آورد و با لبخند کنارت می نشیند تا بیشتر سر کیفت بیاورد و شارژ بشوی، باید مراقب باشی، نقشه ای برای پول هایت کشیده است و پشت این لبخندها، تدبیری، احتمالا یکی از شرکت های فروش خودرو طرح جدیدی برای فروش محصولاتش گذاشته، یا پرده های خانه ی برادرش عوض شده یا مبل ها، بهر حال اگر زودتر فکری نکرده باشی فاتحه ی پول ها را در لحظه ای می دهد...قدیم ها رو دست می خوردم و با لبخند و سینی چای خر می شدم، این جدیدها تا می بینم، می آید، به دیوار، سقف، آسمان یا هر چیز دیگری خیره می شوم، مثل افسرده ها، بدهکارها، کنارم که می نشیند، می گوید چه شده، دوباره رفتی تو فکر که،،،، بیچاره این بچه ها، همش من رو در فکر دیدن، گفتم امروز یکم باهاشون بگو و بخند کنم، اما چه فایده، هنوز قسط سرویس ها شون مونده، تازه قرض برادرم رو هم جور نکردم، پول لیزینگ این ماشین هم که تا چشم هم می گذاری، می رسی،، آه.ه.ه.ه.ه.ه......و لحظه ای بعد که رفت، یک نـــــــــــــــــــفــــــــــــــــــــــــس راحــــــــت، این دفعه هم بخیر گذشت.



از توصیه های یکی از همکارهای متاهل.