د لـــــــــــــ ــــــــفــــــ ــــــیــــــ ـــــــــن

ایــن هــمــه بـــــــی قـــ ــــراریــت از طـــلـــــب قـــ ــــرار تــــوســــت........طـــالــــب بـــــی قـــ ــــرار بــاش تــا کـــه قـــ ــــرار آیــــدت

د لـــــــــــــ ــــــــفــــــ ــــــیــــــ ـــــــــن

ایــن هــمــه بـــــــی قـــ ــــراریــت از طـــلـــــب قـــ ــــرار تــــوســــت........طـــالــــب بـــــی قـــ ــــرار بــاش تــا کـــه قـــ ــــرار آیــــدت

با من اینکار رو نکن، خـــدا

روی صندلی جلو تاکسی، دخترکی دبیرستانی نشسته، با روپوشی سرمه ای و مقنعه ای مشکی، راهنمایی که بودم، زنگ ِ آخر که می خورد، بِدو بِدو خودم را می رساندم سر خیابان، تا در راه عبور آن همه دختر راهنمایی که از مدرسه طاها یبرون می آمدند قرار بگیرم، سرم را پایین می کردم که مثلا مرد ِ !! سنگینی هستم، در دلم غوغایی بود، کاش یکی از این دخترها با من دوست می شد، دبیرستان که رفتم، جلوی دبیرستان ها پِلاس می شدیم و راهنمایی ها را تحویل نمی گرفتیم، باز همان حرکات و همان آرزوها، بعدتر در دانشگاه دیگر دخترهای دبیرستان اهمیت نداشتند، چند وقتی هست، دخترهای دانشجو بنظرم خیلی بچه هستند، آنقدر که می گویند فنچ، باورم می شود بیشتر مانند عروسکند تا آدم، طبع مان عوض شده دیگر !!،، زن ِ میانسال ِ چاق ِ کنار دستی ام تکانی می خورد و جایم را در صندلی ِوسط ماشین تنگ تر می کند، یعنی می شود روزی من برای چنین زنی لَه لَه بزنم و به دیگران توجهی نکنم، آه خدای من چه تاثر بر انگیز، خواهش می کنم با من اینکار را نکن !!

.

.

.

.

.

.

توصیه آقای کاف

اولین بار که عنوان مدرکش را دیده بودم با تعجب و شوق گفتم من تابحال فوق لیسانس ژئوفیزیک دانشگاه تهران ندیدم، همونجایی که هر سال روی تقویم اسم آقای ملک پو رو می زنه و می گه استخراج از مرکز ژئو فیزیک دانشگاه تهران، لبخند ِ گرمی تحویلم داد و از همون روز با هم دوست شدیم، آنقدر که با هم می رویم حیاط خلوت پشتی ساختمان و چای می ریزیم و گپ می زنیم و او سیگار وینستون لایتش را در می آورد و می گوید؛ خانمم روش نمی شه بگه، اما می فهمم از سیگار کشیدنم خسته شده، این رو اینجا بکشم یکی خونه کمتر می کشم، به من می گه آرومی، این آرومی زرنگت کرده، درحالیکه همه بحث می کنن، تو داری فکر می کنی و بهترین راه رو انتخاب کنی، بیخودی اینجا با من مشورت می کنی، خودت می دونی چی کار کنی و من می مانم چطور بگویم جایی طوری گیر می افتی که به قول الف؛ "  آدم گاهی می بیند مثل یک بشکه قیر سرد، ساکن و سنگین و بی حوصله است. دوست دارد مثل همان بشکه قیر سرد از بالای تپه ای با بی قیدی رها بشود پایین. "  و من مثل همان بشکه قیر نیازمند اندکی گرمایم تا آب شوم.  فکر می کنم او از من آرامتر است و پخته تر تصمیم می گیرد، هنوز صحبت های چند روز قبلش گوشم را قلقک می دهد، با آن قد بلند و اندام ورزیده و پوست تقریبا سیاهش، که وقتی والیبال بازی می کند حرارتش بدنش به حد زیادی بالا می رود و در حالیکه همه کم آورده اند هنوز انرژی دارد؛  " اگر قبل ازدواج چند تجربه ی جنسی داشتم، حتما دیدم رو نسبت به ازدواج خیلی بازتر می کرد و همه ی مسایلش رو در نظر می گرفتم" ، و با تاکید محمد حتما  اینکارو بکن، در انتخابت خیلی موثر و تاثیر گذاره، حداقل می فهمی سطح نیازهات چقدره و طرفت چقدر می تونه پاسخگوت باشه،....



--------------------------


پست قبلی کمک کرد نکته ای که مدت ها در مغزم گم شده بود را بیابم، برای پست بعدی درباره اش خواهم نوشت، چند خطی....






 

سترون

+ از بین دخترهای دانشگاه کسی را انتخاب نمی کردم، همه از بیرون دانشگاه بودند، در کل شش سال تحصیلم سه نفر با من بودند، در این مدت شده بود با دخترهای دیگری هم خوابه شده باشم، بارها، اما آن سه نفر اصلی با من بودند. در دانشگاه اینطور نبود، اکثرا بعد یکی دو ترم با هم دعوایشان می شد و ابطه ها را به هم می زدند و می رفتند با فرد دیگری. اول هر ترم، روزی بود که صندوقی را در یکی از فضاهای باز می گذاشتند و دانشجو ها دوست هایشان را که با جنس مخالف دوستی نداشتند، یا جدا شده بودند و حالا تنها مانده بودند، نامشان را می نوشتند و معرفی می کردند برای دوستی، بعد هم آن هایی که صندوق را گذاشته بودند، می رفتند و از بین همان هایی که نامشان بود، دوستی برایش پیدا می کردند. ارتباط جنسی با دختر زیر هفده سال آن جا جرم بود، دخترهایی که که دانشگاه می آمدند اغلب تازه هجده سال را آغاز کرده بودند، در تئوری قبل از این هیچ تجربه ای نباید می داشتند، به همین علت در آغاز هر سال تحصیلی برای هه پسرها و دخترهای تازه وارد، کلاس های آموزشی جنسی می گذاشتند و هرچیزی را که باید؛ می گفتند.


- با کمی ترس، می پرسم، آنجا تا یک دختر بخواهد ازدواج کند، احتمالا برای سالها شرکای جنسی متعددی تجربه می کند، برای پسرها،  در انتخاب این دخترها مشکلی نیست، برای جامعه و خانواده ها بخصوص خانواده دخترها ؟؟


 + مهندس الان این مساله اینجا هم حل شده، با پسرهای فامیل که در این باره حرف می زنم، می گن برای ما مشکلی نیست، همونطور که ما رابطه قبل ِ ازدواج داریم، دخترها هم حق دارن که داشته باشن و ایرادی نداره، اونجا هم همین فکر بود، مضافا  می گفتن اگر دختری تا سن های بیست و پنج، بیست وشش ارتباطی نداشته باشه و هنوز سترون باشه، پس حتما از نظر عاطفی و جنسی مشکلی داره، و نمی شه باهاش زندگی خوبی داشت. این کارو مثل غذا خوردن می دیدن، مثل دبلیو سی رفتن؛ اصلا اصطلاحشون هم همین بود، حساسیتی روش نداشتن و ....


- فکر نمی کنی پسر های فامیلتون ژست روشنکری گرفتن و وقتی به مرحله عمل برسه، از انتخاب چنین دختری جا بزنن ؟


+ من با چند تاشون حرف زدم، همشون محکم می گن، اصلا دوره ی این حرف ها دیگه گذشته...


ذهن آدم ها که عوض نمی شود، و بحث من او و هم با این حرف ها به جایی نمی رسد، خواستم، حیا اجازه نداد بپرسم، برای خودت مهم بوده یا نه، آیا از همسرت  درباره شرکای جنسی اش چیزی پرسیدی یا نه ؟؟ 




--------------------------------

* این رو بخونید "  نصیحت های دختر تهرانی "  ، نظرش رو با توجه به شناخت خودم و دوستام تایید می کنم، زیاد!!

.

.

.

.

چند هفته قبل تر

چند شبی می شود، درست از همان زمان که آن کلمات لعنتی را بی حضورت.....گفته بودم، باید رو در رویت می گفتم، ترسم برداشت دیرتر از این شود و گفتنش سخت تر، مانند وام های بانکی ای که هر چه دیرتر پرداختش کنی، بهره ه اش سنگین تر، ترس ِ من از دیرکرد بود،،،،،،،چند شبی می شود، در خواب هایم بیدارم و در بیداری غرق ِ فکر، شب ها دقیق نمی دانم بیدار بوده ام یا خواب، تعداد بیداری های شبانگاهی ام از دست در رفته، مانند نوزاد چند روزه که ساعت به ساعت برای شیر بیدار می شود، بیداری هایم، نگاه به چراغ خواب و ساعت، غلطی در تختخواب و آهی در دل،،،،،بی تو چه کنم.......این ها را قبل تر هم داشتم، آن زمان که ............ لعنتی را نیمه کاره رها کردم، آن روزها به خیال خود زنجیرها را گسسته بودم، لیک ناخواسته زنجیرهای دیگری به دورم بسته شدند و محدود و محدودترم کردند، من به خیال این آزادی، و حال حتی صدایت و فریادت را در گلو خفه می کنم، که اگر می دانستم بعد ِ چند سال بهای آزادی چنین سنگین خواهد بود،،،، آه،،، بیداری هایم شده غرق در فکر هــیــچ، دیروز در شریعتی کمی بالاتر از مطهری، هنگام پیاده شدن از تاکسی، پایی در خیابان ، صدای بوق ممتد و چراغ های خودرویی که به سرعت می آمد، لحظه ای از فکرها جدایم کردم، نهایت خوش شانسی بود، در آن روز بارانی ترمز ماشین گرفت و اندکی کوفته شدم،،،،شبیه بیماران افسرده، که از داروهای مختلف استفاده می کنند و گُنگ در تمام روز، من از اطرافم بی خبرم،، نه آمدن باران نه گرفتن چتر در این روزها بالای سرم، نه حتی راه رفتن در چاله های آب و خوشحال شدن از اینکه پوتینت آب نمی دهد و می توانی پخششان کنی، مانند کودکان ....هیچکدام، وقتی تو نباشی، آن طعم همیشگی را ندارد.





تو با من چه کردی


وقتی تنهاییم ، 

دنبال دوست می گردیم ...

 پیداش که کردیم ، 

دنبال عیب هاش می گردیم ... 

وقتی از دستش دادیم ،

 در تنهایی ، 

دنبال خاطراتش می گردیم !

تو با من چه کردی ؟!!


----------------------------

* منهای جمله آخر از " ژان پل سارتر ".