د لـــــــــــــ ــــــــفــــــ ــــــیــــــ ـــــــــن

ایــن هــمــه بـــــــی قـــ ــــراریــت از طـــلـــــب قـــ ــــرار تــــوســــت........طـــالــــب بـــــی قـــ ــــرار بــاش تــا کـــه قـــ ــــرار آیــــدت

د لـــــــــــــ ــــــــفــــــ ــــــیــــــ ـــــــــن

ایــن هــمــه بـــــــی قـــ ــــراریــت از طـــلـــــب قـــ ــــرار تــــوســــت........طـــالــــب بـــــی قـــ ــــرار بــاش تــا کـــه قـــ ــــرار آیــــدت

لخت و سنگین و بی حرکت.

حالتی در خواب هست که اتفاق های اطراف را می بینی و نمی توانی به آنها عکس العمل نشان دهی، پاها و دست هایت آنقدر سنگین می شود که نمی توانی تکانش دهی؛ لخت و سنگین و بی حرکت.

.

.

چند سالی هست، زندگی ام اینگونه شده، تا پای وقت گرفتن پیش مشاور و روانپزشک رفته ام و دوباره بازگشته ام. و این سال های عمر که درجا می زند و جسمی که دیگر آن توان سابق را ندارد.....

.

.

.

.

.

.

.


چون پرده در افتد نه تو مانی و نه من

دیده بودم در معامله لابی می کنند، دیده بودم دلالان مسکن با خریدار یا فروشنده لابی می کنند و قیمت را به سمت کسی می برند که درصدی از سود را به آنها دهد، و همه جور لابی دیگر؛ الا،  زمانی که صبح آقای " ر " را لبخند زنان دیدم، دلم زودتر از شکوفه دادن غنچه های بهاری شکفت و با خود فکر کردم، که حتما یاری که او را در نیمه راه رها کرده، دوباره دلش به دل آقای " ر " رضا شده، گفتم، بوی خوش بهار می آید و خبرهای خوب، لبخندت حاکی از رضایتی درونیست، گویا یار از نیمه راه بازگشته و در آغوشت جای گرفته و داری گیسوانش را نوازش می کنی؛ کجایی؟؟ که این روزها برای تو و همه ی عاشقان است...


هنوز لبخند کش دار و حاکی از رضایت بر لبانش هست؛؛؛ همه ی روزها زیبا است و همه اش متعلق به عاشقان، مهم نیست که عاشق باشی یا نباشی، مهم رضایتی هست که در قلب آدمی وجود دارد و سروتونینی که از این رضایت در مغزت ترشح می شود و احساس سرخوشی ناشی از آن، مهم  نیست که بعد از یک باران بهاری تنفس کنی یا در هوای وارونه ی زمستانی تهران، شاید هم قلبت گرفته باشد و سکته کرده باشی و در حال اهتزار، اما قلبت، همان قلب ِ به درد آمده ات می تواند اقیانوس بی کرانه ای باشد که در آن لحظه آرام شده باشد و در حالی که با برانکارد، پرستارهای نگران برای احیا می برندت، تو آرام باشی و وسیع.


می پرسم، چه شد، چه خبر، این همه نباف، خنده هایت چیز دیگری می گوید و این حرف ها امیدم را کمرنگ می کند..


رفتنش برایم سخت بود و هرچه تلاش کردم برنگشت، هر سازی زدم، هر طور که بلد بودم رقصیدم، اوایل که از جدایی می گفت، چندان محکم نبود، اما زمان که گذشت مصمم تر شد، در برابر حرف های منطقی ام، تنها پاسخ کوتاهی بود، نمی خواهم، نمی تونم، ناذاحتم کردی و ....فکر می کردم، در برابر دختری به شدت عاطفی و احساسی قرار دارم که از من رنجیده و رنجشش آنقدر بوده که اینطور می کند، نازش را کشیدم، خریدم، به این امید که دل شکسته اش را ترمیم کنم، اما هرچه کردم او نامنعطف تر و سر سخت تر می شد، تا اینکه خواستگار جدیدش آمد، یعنی خبرش برای من جدید بود و من دیگر کنار کشیدم، که نمی توانستم مانند مجنون ها به دورش بگردم و برایش مزاحمت ایجاد کنم، که نه در شان من بود و نه شایسته ی او. خود را بسیار نکوهش کردم در این مدت، بسبب خودم، که چرا نتوانستم بدستش بیاورم و چرا به معیارهایش نزدیک نشدم، چرا گذشته را طوری ساختم که امروز در مقابل بخشی از آن نتوانم پاسخگو باشم و سرزنش ها را نصیب خود کرده و شکوه و احترام را برای او.


تو تا اینجا را می دانستی مانند من، که همه اش را کم و بیش برایت تعریف کرده بودم و خودم  تا همین چند روزز پیش تا اینجای ماجرا را می دانستم، اما در این چند روز گذشته حقایق دیگری هم برایم آشکار شد.


او درست در زمانی که آتش عشق ما شعله ور بود، با فرد دیگری هم وارد گفتگو می شود و به دلیل موقعیت های بهتری که او داشت و خواهد داشت، با خودش محاسبه کرده، بهانه ای که من به دستش دادم را آنقدر بزرگ کرد، که فکر کردم واقعیت است، در حالی که بهانه ای بود برای جدایی و وصال به دیگری، و وقتی رابطه مان را به سردی نزدیک می کند، ورود شخص سوم را اعلام و پیش بینی می کرد که من کنار می روم لا اقل تا زمانی که تکلیفش با سوم فرد مشخص شود.


ابتدا که فهمیدم، خشمگین شدم، ناراحت، آنقدر خشمگین که می توانستم تمامی حرف های رکیکی را که تابحال در زندگی نزده ام به او بزنم، بعد تر آرام شدم و غم و اندوه و ناراحتی ناشی از خیانتی را حس می کردم، حس می کردم بازیچه شده ام و با من معامله شده، حس بد قرار گرفتن در ترازو، کشیده شدن و بعد جنس سنگین تری را برداشتن، امروز صبح می خندم، خنده ای از حس رضایتمندی تمام شدن دوستی و عشق بازی با یک سوداگر، که انسان ها را به مال و موقعیت اجتماعی شان ارزیابی شان می کند و اقدام به انتخاب، انسانیت ؟؟؟ امروز یک حس خوب هست، حس ِ خوب فهمیدن دلیل ِ انتخاب نشدن، که ایراد نه از من، از آدم مادی ای که در حرف همه اش صحبت از انسانیت و معیارهای اخلاقی می کرد و در عمل،،،،،و امروز یک حس ِ خوب ِ آرامش است، آرامشی که شاید هرگز با چنین شخصیتی بدست نمی آوردم، آرامشی که مدت ها او از من ربوده بود.

.

.

.

.

.

.

از کرامات آقای گاف

عصر یک روز اسفند، ساعت کار تمام شده، در دفتر نشسته ایم، من و آقای گـــاف* تنها، دارد فکر می کند، به چیزی خیره شده و گویی دارد اتفاق های امروزش را مرور می کند، با لب هایش بازی می کند و مز مزه، که بگوید: " بعضی فکر می کنن با شلوغ کاری و جار و جنجال و داد و بیداد و دعوا، می شه مسایل رو حل کرد و کار رو جلو برد، باید با زبون طرف رو طوری سرویس کنی که طرف برات دولا راست شه و فرش قرمز پهن کنه....


.........................................................

* آقای گـــاف که مــــد نظرتان هست و ادبیاتش، پس خُرده نگیرید.

**آن قسمت "بــــیـــــب " را خواستم، اصطلاحی مودبانه تر بگذارم، دیدم با این اصطلاح؛ کاری می کنم تا این جمله ها برای همیشه در ذهنتان حک شود و در این مواقع، بجای توسل به زور، دنبال راه حل دیگری بگردید.

** خانه پدری شان را داده اند پیمانکار بسازد، می گوید وقتی پیمانکار کاری را درست انجام نمی دهد، برادرم دعوا می کند، در حد کتک کاری، من با زبون یک کاری می کنم دو برابر بیشتر برامون کار کنه،، راست می گوید، زبان چرب و نرمش را دیده ام، وقتی می رود بانک، طوری برای رییس حرف می زند که رییس وامی که به هیچ کس نمی دهد را به او اختصاصی می دهد و موقع رفتن برایش بلند می شود، در حد دولا و راست....

***این توصیه ی آقای گاف پنجاه ساله را جدی بگیرید.

.

.

.

.

.

.


دقیقه ها در زمان صفر

(1)

برای نوشته اش کامنت می گذاری و ساعتی بعد، پاسخ کامنتت را دریافت می کنی، پاسخش، می توانست تاییدی بر حرفم باشد یا عدم تایید را طور دیگری بیان کند، این پاسخ؛ بیشتر بوی جنگ می دهد، دوست داری برایش بیشتر بنویسی، برای متن زیبایی که نوشته، اما  کلامش تند و تیز است و فضای عمومی جای این کارها نیست، نباید اجازه بدهم که برایش عرصه ای باز شود برای این کارها، کامنتش را لایک می کنم.


(2)

گاهی فکر می کنی کارهای ناتمام گذشته، روزی به سراغت خواهند آمد و زندگی ات را مختل خواهند کرد.


(3)

اهل حرف نزدن، نیستم، پاسخش را می نویسم و در همان صفحه و نه بصورت خصوصی، که عمومی، اگر به بی راهه رفت سعی می کنم مدیریتش کنم.


(4)

چت را روشن می کنم، گویا اینجا هست و حالا منتظر، که واکنشش چیست،، پیامش می آید، " doorood " ، نفس راحتی می کشم، و شروع به حرف زدن می کند. گفتمانش مثبت است، مثبت تر از آن همه منفی که فکر می کردم و گویی غبار این همه سال دوری شیشه ی دوستی مان را تار نکرده و قلبش را سنگ، گویی منتظر فرصتی بود، از همان دو ماه قبل که به بهانه ای سنگی بر درش زدم و این فرصت ها بوجود آمد، کندی پیام را بهانه می کند، که حوصله سر بر می شود و زرنگ باشی می فهمی منظورش را، ترس من از شنیدن صدایش هست و وقفه ی این همه سال، کورتیزول خونم تنطیم نیست و تحمل استرس شنیدن صدایش را نخواهم داشت... 


(5)

همیشه چیزها آنطور که فکر می کنی منفی نیست !!

.

.

.

.

.

.

.

روزی؛ دومین ویرایش

برای تو که امروز از او سرد شده و می گذری و لابد در دلت خواهی گفت با دیگری خواهم توانست به گرمایِ آن روزهای بودن با او شوم؛؛؛روزی تمام دوست داشتنت به او تمام خواهد شد و مانند عابران خیابان که همه روزه با آن ها برخورد می کنی، خواهد شد. تو امروز در پایان و آغاز و راهی هستی که حس ِ این لحظه را بارها و بارها در زندگی ات تجربه خواهی کرد و اغلب بر آنچه رفته، افسوس خواهی خورد و به شروعی دیگر امید خواهی بست. روزی تمام دوست داشتن های روزهای اولت به اتمام خواهد رسید و توانی برای دوست داشتن تازه نخواهی داشت و خواهی فهمید گرمای آن روزها بتدریج حرارتش را از دست خواهد داد و سردی، جایگزینش خواهد شد و آن روز نه قدرت انتخاب، که تسلیم سرنوشتی خواهی شد که تقدیر برایت رقم خواهد زد و به اجبار و از روی تنگنا تن به انتخابش خواهی داد و شاید باقی روزهای عمرت، مانند زنان و مردان بدکاره که در بستر، خود را تسلیم؛ برایِ مشتی زندگی بی ارزش کرده اند، خواهی یافت.

.

.

................................................

.

* ویرایش دوم

.

.

.

.

.

.