د لـــــــــــــ ــــــــفــــــ ــــــیــــــ ـــــــــن

ایــن هــمــه بـــــــی قـــ ــــراریــت از طـــلـــــب قـــ ــــرار تــــوســــت........طـــالــــب بـــــی قـــ ــــرار بــاش تــا کـــه قـــ ــــرار آیــــدت

د لـــــــــــــ ــــــــفــــــ ــــــیــــــ ـــــــــن

ایــن هــمــه بـــــــی قـــ ــــراریــت از طـــلـــــب قـــ ــــرار تــــوســــت........طـــالــــب بـــــی قـــ ــــرار بــاش تــا کـــه قـــ ــــرار آیــــدت

روزی، اولین ویرایش

روزی تمام دوست داشتنت به او تمام خواهد شد و مانند عابران خیابان که همه روزه با آن ها برخورد می کنی، خواهد شد. تو امروز در پایان و آغاز و راهی هستی که حس ِ این لحظه را بارها و بارها در زندگی ات تجربه خواهی کرد و اغلب بر آنچه رفته، افسوس خواهی خورد و به شروعی دیگر امید خواهی بست. روزی تمام دوست داشتن های روزهای اولت به اتمام خواهد رسید و توانی برای دوست داشتن تازه نخواهی داشت و خواهی فهمید گرمای آن روزها بتدریج حرارتش را از دست خواهد داد و سردی، جایگزینش خواهد شد.

من تا اینجای خط رفته ام و بعدش را نمی دانم، اگر جلوتر رفتی، تو بگو این همه زوج زمانی که به واقعیت می رسند، چگونه زندگی شان را گرم می کنند....

.

................................................


* ویرایش اول

.

.

.

.

.

.

.



سینه مالامال درد است؛ ای دریغا مرهمی!


این عکس ها را هم ببینید.


اواخر خرداد 88، زمانی که در یک سو ی شهر عده ای در خیابان های تهران برای اعتراض به نتیجه انتخابات آمده بودند، کافی بود به پارک ها و مراکز خرید می رفتی و می دیدی، آن ها که اعتراض دارند عده ی کمی هستند و بقیه به تفریح، گردش، دختر بازی و ماشین بازی خلاصه انواع بازی ها به پارک ها و مراکز خرید آماده اند. بیست  پنج بهمن ماه همان سال اوضاع همین بود، در حالی که لباس شخصی دخترها و پسرها را از بی آرتی چهار راه ولیعصر بیرون می کشیدند که چک کنند دارند عکس و فیلم می گیرند، درست در کوچه پایینی ِ همین چهارراه، کافی شاپ داخل کوچه صندلی خالی برای روز عشاق نداشت و خیابان ولیعصر و جمهوری پر بود از کسانی که به خرید عید آماده بودند و در چند چهارراه بالاتر، شانزده آذر، پلیس گاز اشک آور می زد و لباس شخصی ها باتوم. سال ِ بعد در سالگرد انتخابات با میم ماشین را حوالی ونک پارک کردیم که به قلب اعتراضات برویم، در اتوبوس های بی آرتی راه اهن تجریش، له شدیم تا به فاطمی رسیدیم، پیاده شدیم تا برای آنان که می روند به پایین شهر جا باز شود و احمقی جز ما پیاده نشد، که له شدن و زندگی سگی داخل آپارتمان های قوطی کبریتی و تو در تو ی پاین شهر را دوست داشتنی تر و خواستنی تر می دیدند تا .........جنبش اعتراضی سال 88 به رنگ های بنفش و سبز بود، نه اینکه رنگ ها ابتکار ما ایرانیان و ناشی از خلاقیت باشد که اوکراینی ها در شمال تر، چند سال قبل تر در سرمای زیر صفر کیف برای هفته ها در چادرهایشان ماندند تا آنچه که می گفتند تقلب در انتخابات را به اثبات برسانند و موجی از انقلاب های رنگی را به دیگر مردمان دنیا صادر کنند. افسوس که ما ایرانیان، مانند همه ی چیزهای وارداتی مان، این یکی را هم ناقص وارد کردیم و فقط رنگ ها را آوردیم و نه همت و جرات مردمانی را که چند ماه برای احقاق حق خود ایستادند و در انتخابات88 بسادگی از حق مان گذشتیم و گفتیم تا بوده همین بوده،،،  و دوباره این روزهای اوکراین و فیلم های این روزهای آن در صدر اخبار جهان قرار گرفته، مردمی که خواست خود را با خواست نظام حاکم در تضاد می بینند، مردمی که راه آزادی و پیشرفت خود را در راهی دیگر می بییند و ارده شان را قوی کرده اند برای رسیدن به آن، و نه از گلوله ترسیده اند نه گروه فشار، در تصاویر خیابان هایش به وضوح مرگ معترضان را می بینی و جنازه های تلنبار شده، اما مردمانش پا عقب نمی کشند و ذره ای ترس به دل راه نمی دهند و هر روز در انتخاب راهشان جدی تر می شوند. در جنوب تر این کشور مردمانی وجود دارند که 1400 سال است برای مظلومیت حسین سینه می زنند و گریه می کنند و لعنه الله بر ظالم می گویند و سالهاست به غایت همان 1400 سال منتظر قایم اند تا پا در رکابش جان نثار کنند و خون دهند برای آزادی، پای حرف شان بنشینی جان می دهند برای ازاد مردان و از همه چیز می گذرند، که دیدیم همه ی این ادعا ها را، درست زمانی که مردی، با ریش های سپید و ظاهری آرام، رو در روی تحفه ی آرادان نشست و چشم در چشم مردی که حمایت همه ی نهادهای امنیتی اطلاعاتی و حکومتی داشت ، گفت تو دروغگو می گویی، تو چشم در چشم مردم می کنی و دروغگویی می گویی، آمار دروغ می دهی و آدرس غلط،،،، همان که از هیچکش جز خدایش و قولی که با مردمش گذاشته بود نترسید و تا آخرین لحظه بر حرف و قولش ماند به احترام 16 میلیون رایی که به او دادند، ماند و کنار نکشید، دیدیم و دیدم آنان که برای حسین عربده می کشند  و حُس، حُس می کنند و تا چهلم عزایش مشکی می پوشند، چگونه سالهای بعدش هم ندای حسین سر دادن و بر مظلومیت حسین گریستند و ناله ها کردند و شب های قدرش برای آمدن منجی التماس.

تفاوت ملت ها نه در شکل ظاهر و ساختمان های آن ها، که  برش های تاریخی این چنیی است که مشخص می شود، اوکراینی که در ده سال گذشته چندین بار مردمش برای اصلاح امور خویش به خیابان ها ریخته اند و ملتی که هربار می گویی چرا کاری نمی کنی، رفرنس می دهند به سال 1332 که کردیم و نشد، یا شاید هم 88، که دیدیم آن روز هم خبری نبود و کل تلفات انسانی ما در ان روزها به یک روز اوکراین این روزها نمی رسید، که هیچ، انقلاب 57 اش هم اینقدر کشته نداد که این روزهای اوکراین داد، اما همه مان آنچنان ترسم هستیم که وقتی کسی می گوید، هیس هیس می کنیم برایش،،،این می شود که اوکراین بعد چند سال می شود متمدن که در آن نه گدایی هست و نه رشوه ای و نه فسادی و ایران، هزار سال هم از ان بگذرد، زیرمان پر از نفت و گاز و طلا باشد، غرق در فقر بدبختی بی پولی و فساد و رشوه و هر سال عاشورا را زنده می داریم و برای مظلوم گریه و برای قایم تعجیل در فرج. 

جوان اوکراینی که هیچ وقت از شیعه و آرمان هایش چیزی نشنیده، در کلیسای کوچکی در کیف زیر دست پرستاری که بدون هیچ امکاناتی می خواهد گلوله را از سینه اش در بیاورد، سرش را خم می کند به گوشه ای، جایی که روی جنازه ها پارچه سفید کشیده اند، شاید مسافر بعدی او باشد.



زیرکی را گفتم: «این احوال بین.»، خندید و گفت: «صعب‌روزی، بوالعجب‌کاری، پریشان‌عالمی»

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی


.

.

.

.

.

.

.

.

خنده هایش

این روزها خوشحال هست، آنقدر که با فاصله ی دوری که از او دارم، خوشحالی اش را می فهمم، خوشحالی که عقل ِ حسابگرش رقم می زند، خوشحالی پایدار و منطقی بنظر می رسد، مشکل  همین جا است. ما آدم ها اغلب بخش کوچکی از داده های منطقی و ابزراهای بررسی را داریم و اغلب از ابزارهای دیگر باید کمک بگیریم. ترس های احساسش را می فهمم، احساسی که هیچ ابزاری جز حس غمناک، برای مقاومت در برابر تیغه ی برنده ی منطق ندارد.  منطق، آنچنان سطح خوشحالی را بالا برده، احساس جرات نمایاندن ندارد. ترس هایم را برایش مخفی می کنم و اندکی از نگرانی ام برایش می گویم، نمی شنود؛ نمی خواهد بشنود،  وقتی در سر پایینی ماشین خلاص شود، ترمز زدن تنها باعث گریپاچ سیستم ترمز می شود و نمی خواهم ترمزی بزنم، که اولین قربانی باشم، ترمزها را نگه می دارم، شاید جایی در شیب کمتر، زدنشان اثر کند، برایش دعا می کنم و به خود امید می دهم نگرانی هایم بی مورد است....



...............................................


دو ماه بعد نوشت : فکر می کردم، منطقش می خواهد و احساسش نه یا ممتنع تر است، بعد تر فهمیدم هر دو شان بیشتر از آنچه فکر می کردم می خواسته اند و اندیشه ام اشتباه بوده، نشد و نرسید، هرکس قیمتی دارد و عیاری، و در چنین روزهایی سقف قیمت و خلوص عیارشان مشخص می شود....... 

.

.

.

.

.

برف و بدجنسیِِمن

تو این روزهای برفی تهران، در هوایی که هواشناسی می گوید هفت درجه زیر صفر است و من  بعدِچند روز گلو درد و تبِخفیف، صبح دیدم نمی توانم بیدار شوم و بینی ام گرفته و بدنم و خرد و خاکِ شیر شده،،،خانه ام و دارم از پنجره ی اتاق، ماشینم را که در کوچه پارک است نگاه می کنم، بیست سانتی متر برف رویش را سپید پوش کرده، با این حالِبد اگر عصر بخواهم دکتر بروم یا بنگاه یا خرید، این همه برف را در هوای سردِعصر که حتما ده درجه زیر صفر می رسد، چطور پاک کنم !!

 گویی خدای صدای درونم را شنیده، پسر بچه ای حدودا دوازده ساله و مجهز به دستکش چرم، کلاه و شال، مانند کودکی ام، به شوقِاین همه سال برف نباریده، از دیدن این همه برف پاک نشده رویِماشین ذوق مرگ شده، با دست هایش دارد برف را از کاپوت پاک می کند، برفها را پاک کرد نوبت به شیشه رسیده، گویی شیبِشیشه و عدم تسلطش، به دلیل کوتاهی قد، منصرفش می کند و سراغ صندوق عقب ماشین جلویی من می رود، سریع درب بالکن را باز می کنم؛

من: آقا پسر، چی کار می کردی؟

پسر: هیچی برف بازی.

من: بیخود کردی، برف ها رو چرا از رو ماشین برداشتی، چرا اجازه نگرفتی؟

پسر: اجازه نداشتم

من: معلومه نداشتی، می خواستیم با اون برف ها آدم برفی درست کنیم !! یا نباید پاک می کردی، یا حالا که پاک کردی همش رو می ریزی رو زمین، از شیشه عقب و جلو و سقف، این ماشین جلوویی هم برای ما هست، به این کاری نداشته باش !!

پسر: باشه آقا، ببخشید..

من : از بالا دارم نگاه می کنم، اگه اینو خوب پاک نکنی یا بری سراغِ اون ماشین می یام پایین دنبالت ها...

پسر: نه آقا کاری به اون یکی ندارم .


درب بالکن را می بندم و بی آنکه عذاب وجدانی بگیرم، راستش چند وقت قبل با دوستی از برف بازی های کودکی می گفتیم و سرمایی که دست هایمان بعدِآن همه برف بازی حیس می کرد، طوریکه انگشت ها بی حس می شد، به خانه که می رسیدیم، می رفتیم و روی حرارت مستقیم علاالدین می گرفتیم که زودتر گرم شود، بدتر می شد و دست های مان از تو گِز گِز می کرد،  همه ی این ها برایش خاطره ای خواهد شد و زمستان را به تمام معنا حس خواهد کرد و شاید روزی با دوستی، از نوستالژی های کودکی اش برسد، ار مردِجوانِبدخُلقِعصبانی مزاجی که در آن روزِسردِزمستانی او را مجبور به پاک کرن برف هایِماشین کرد، شاید هم بفهمد، مرد مهربانی بود که او را سوژه نوشتنش کرد و خاطره ای ....

به بیرون نگاه می کنم......تخم ِ سگ، برف ها را پاک نکرده و رفته، اَی به روح ِ اون پِدرت که .......بهتر، حداقل، کامنت گذارهای اینجا کلی بهم بد و بی راه نمی گن بخاطر کار ِ غیر ی انسانی و نقض حقوقِکودکان و غیره......بر اون پدرت ل.ع.ن.ت بچه.......

.

.

.

.

.

آخه وقتی جای ِ گرم و نرم نشستی و ...

آخه وقتی تو یک محیط گرم و نرم نشستی و پات رو انداختی رو پات، داری موسیقی ملایم گوش می دی و منتطری که نوشیدنیت ولرم بشه، تو یک نوری که آدم رو خمار می کنه و حسی شیبه سرخوشی اِ زدن کوکائین بهت دست می ده، تو اون حالت ِ نعشه گی، وقتی شروع می کنی به گفتن، فلان خواستگار ها با مدرک پُست دکتری  و ماشین آنچنان و خونه تو فلان جا و سفرهای خارجی ِ سالی چند ده بار میان که اینطوری اَن و اونطوری، باهاشون به تفاهم نرسیدم و قبولشون نکردم، حق بده پسره همونجا، مُخش قبضه کنه از پیشنهادی که تو ذهنش بالا و پایین می کرد، منصرف بشه و بگه بابا اینکه این مدلی خواستگار داره، من به چه دردش می خورم!!! یک تبصره ای بگذار و از خواستگارهای دیگه ات هم که به تفاهم نرسیدی و شاگرد قصاب یا مسافر کش بودن بگو، تا لااقل بنده ی خدا که افق دیدت رو دید، با کف ِ خواسته هات هم آشنا بشه و اینطوری حرفش رو برنگردونه و نخوره، تو هم نری به کـــمـــا، که این دعوت واسه چـــی بود،،،،،

آخه خواهر ِ من، دختر ِ من، زندگی همش تو کافی شاپ نیست که قــمــپـــوز در کنی و سقفش نترکه و طرف رو تو آچـــمـــــز قرار بدی و هیچ اتفاقی نیافته،، مثل ادرار رو زمین ِ سفته، بجای اینکه تو خاک فرو بره همش می پاچه رو پاچه شلوارت و  نجست می کنه و خودت رو تو آمـــپـــــاز قرار می ده؛.....به اینجا می رسم، حمید این پسرک ِ شوخ طبع ِ اصفهانی می گه، همه دخترها اینطورن، تا وقتی که نرفتی، به مدت یک قرن ِ که هیچ خواستگاری نداشتن، تا می ری هرچی فضانورد و جراح مغز و اعصاب و مولتی میلیاردره پورشه سوار، میان خواستگاریش، تو جدی نگیر، همونطور که من نگرفتم !!

.

.

.

.

.

.