د لـــــــــــــ ــــــــفــــــ ــــــیــــــ ـــــــــن

ایــن هــمــه بـــــــی قـــ ــــراریــت از طـــلـــــب قـــ ــــرار تــــوســــت........طـــالــــب بـــــی قـــ ــــرار بــاش تــا کـــه قـــ ــــرار آیــــدت

د لـــــــــــــ ــــــــفــــــ ــــــیــــــ ـــــــــن

ایــن هــمــه بـــــــی قـــ ــــراریــت از طـــلـــــب قـــ ــــرار تــــوســــت........طـــالــــب بـــــی قـــ ــــرار بــاش تــا کـــه قـــ ــــرار آیــــدت

بیا طلاقم بده، می خوام نامزد کنم !!

وقت غروب است در این سرمای زمستان، دخترک یکدست مشکی، آمده جلوی شرکت، با موبایل حرف می زند اما بلند بلند، در حد فریاد، که ما در طبقه ی اول بشنویم " پاشو بیا بیرون، زودتر طلاقم بده، دوست پسر پیدا کردم می خوایم با هم نامزد کنیم، بیا بیرون وگرنه آبروت رو اینجا می برم..."


........................................................................


* با توجه به آدم هایی که در شرکت هستند، خصوصا این ساعت ها، باید یکی از دانشجوهای ارشد یا دکتری سازه باشد، شاید هم فارغ التحصیل شده..


**محل کارتان را هیچ وقت به همسر، نامزد یا دوست دخترتان نشان ندهید و برعکس.






آقا، خانم !!

آقا، خانم، تا کِی می خوای بری تو اداره و برای هر کار کوچیک و بزرگی که حقت هست، دنبال پارتی و آشنا بگردی؛؛ دختر خانم، آقا پسر تا کِی می خوای امید همه ی زندگیت رو به فلان پسر یا دختر ببندی که بیاد و تو رو با خودش ببره؛؛ آقا، خانم، تا کِی می خوای دنبال نگرانی بی پولی یا با پولیت ها باشی، تا کِی می خوای از ترس کار یا بیکاری نگران باشی، تا کِی می خوای خودت را با نوشته های فلان نویسنده و فلان خواننده آروم کنی، تا کِی می خوای تا دردهات رو با فلان مُسکن درمان کنی و به فلان پزشک که مطبش فلان جای شهره و سال به سال وقت میده چشمای امیدت رو به اون ببندی؛ آقا، خانم تا کی می خوای خودت را با گرفتن فلان مدرک و گواهینامه آروم کنی و بر ترس هات غلبه کنی؛ خانم، آقا، اگه این همه که خودت رو به این اون آویزون می کنی و به فلان و بسار مدرک امید ببندی و .... فقط مشکلاتت رو با خدا مطرح می کردی و از اون کمک می خواستی و امید می بستی، و دلت رو به رضای اون راضی می کردی و آروم می شدی، بـهتر نبود، بهتر جواب نمی گرفتی،، اگر ذره ای ایمانت رو به اونچه که باور داری، قوی تر می کردی......

 


" کسانی که به خدا و روز قیامت ایمان آوردند و عمل نیک انجام داده باشند، 

چنین افرادی پاداششان در پیشگاه خداوند محفوظ بوده و ترسی 

بر آنان نیستو غم و اندوهی بدیشان دست نخواهد داد "

 "بقره، آیه 62"



-----------------------








پنج شنبه ی شلوغ من

از شب باید ناشتا باشم، صبح می روم آزمایشگاه مرکز غدد بیمارستان امام، همان که یکی از خانم های خونگیرش، که چهره ی جدی ای هم دارد، تا پارسال برایم فوق العاده خوشگل بود و در این یکسال که ازدواج کرد و آن حلقه ی طلایی را به دستش انداخت، افزایش وزنش، از زیبایی اش بسیار کاهیده، چند آزمایش دارم که آقای دکتر، که خود ریس آن آزمایشگاه هست تنها نتایج آن جا را معتبر تر می داند و بالاجبار انتخاب اول من هم آنجاست. صبح ایستگاه نیروی هوایی سوار مترو می شوم و توحید پیاده می شوم، از آنجا یک کورس تاکسی راه است تا مسافت دوهزار متری تا بیمارستان امام را برود، باید بگویم مستقیم، ستارخان. ممکن است کیت آزمایش هورمون رشد را نداشته باشند، مانند این چند دفعه که تحریم امانمان را برد !! مقصد بعدی آزمایشگاه دانش است، خیابان وصال. وای، از این ازمایشگاه شلوغ حال به هم زن حالم بهم می خورد، دوست داری بمیری و انجا نروی، هر بار که می روم، فکر می کنم سرطان ناعلاج دارم و در آستانه ی مرگم....مقصد بعد، بانک سپه شعبه خیابان بهشت است، برای فروختن بخشی از اوراق قرضه، در دو سال دو ملیون سود داده، که اگر دلار می خریدم سودش می شد ده میلیون، مملکته داریم !! بعد بانک سپه هفت تیر برای فروختن بخش دیگری از این اوراق، مقصد بعدی ساختمان پلاسکو هست، بورس لباس فروشی مردانه... دفعه ی قبل در شهر کتاب مرکزی چند کتاب دیده بودم که بدلیل گرانی بیش از حد کتاب، از خریدشان تا خواندن کتاب جدیدی که خریده بودم منصرف شدم، حالا تمام شده، این دفعه می روم و بی ملاحطه خرید خواهم کرد، خیر، یکی یکی، می گیرم، فرار که نمی کند، همیشه در خیابان شریعتی این شهر کتاب هست !! مقصد بعدی مرکز خرید موبایل ایران است، پایین علاالدین، بین چند گوشی 5، 4.3 و 4.7 اینچی باید ببینم کدام خوش دست تر است و راحت تر در جیب جا می شود، محدودیت سقف قیمت هم دارم،  البته نمی خرم، عادت ندارم چند خرید را در یک روز،،،، روی مخم رفته تا موبایلم را عوض کنم، والا من با همین سی 2 اِ نوکیا راحت ترم، هم ضربه می خورد هم خش می افتد و همینکه مثل ام پی تری پلیر مدام ازش استفاده می کنم، لامصب هرچه ازش کار می کشی، سگ جان تر می شود، نمی خواهم گوشی بگیرم بشود بلای جانم و هِی بگویم حیف، خورد زمین، خط افتاد یا اینکه دزد برد، نمی خواهم اسیرش شوم!! برای عصر قرار استخر با مهدی و پسرش دارم، احتمالا از پنج تا هفت و نیم، استخر تنهایی برای شنا کردن بهتر است، در سونای بخار نفس کشیدن و فکر کردن را دوست دارم، اگر خدا بخواهد برای شب به یکی از شهرهای اطراف تهران خوهم رفت....






آنقدر که دور شدی، قلبم برایت سرد شد...

بین دوراهی انتخابش، نمی دانستم خودش را می خواهم یا ثروت پدرش، گزینه دوم بعدها منتفی شد، زیرا میان انتخاب هایم به صرف ثروت پدری، برای کسی سر خم نکردم، اما خواستنش، می ترسیدم از جنس مادرش باشد، اشراف زاده و اشراف گر، اهل زرق و برق، بگیر و ببنند و بریز و بپاش، می گفت نیستم و پدر را بیشتر دوست دارم؛ پدرش افتاده تر بود؛ خودش هم ساده تر، می شد از کتاب های کتابخانه یا از عروسک های آویزان داخل اتاق، عشقش به برادر کوچترش، محمد، شناخت، راست می گفت، آنموقع ها مانند مادر نبود، همیشه شلواری به تن می کرد و پیراهن آستین کوتاه نمی پوشید، آن پیراهن سپید زیبا، هنوز آرایشش را بخاطر دارم، آرایشی اندک روی پوست ِ سبزه رو ی ِگندم گون ِ دو رگه ِ مشهدی-کرمانشاهی اش با موهایی خرمایی و گرد شده بر سر، دوست داشتنم را بتدریج فهمیدم و بعد ِ ماه ها کلنجار رفتن با خودم، درست در آخرین جلسات بر ترسم غلبه کردم. گفت قبل از من با فرد دیگری آشنا شده، دندان پزشکی جوان، پدرهایشان شبیه هم بودند، برای پسرش در همان ابتدا مطبی خریده بود باتمام  وسایل، باید در انشاهایم از دختری می نوشتم که علم و ثروت را یکجا با هم انتخاب کرده بود، کار ما که تمام شد، درس او نیز تمام شده بود، گفت برای زندگی می روند خارج، رفتند و من هر دو ی شان را فراموش کردم، بودند و می دیدم شان، اما علاقه ها که برود، کسی را که دوست داشته ای هم برایت می شود، غریبه، دیشب با پیامک تبریک شب یلدایی که فرستاده بودم، زنگ زد، دخترک خوشبخت انشا اَم، به آغوش پدر و برادرهای کوچکتر از خودش بازگشته و همه ی آنچه که فکر می کردم با آن ها خوشبخت می شود، جز عکس هایی که هر ماهش را در جایی از دنیا با مردی که با هم لبخند های شاد می زدند، ارمغان دیگری برایش نداشت، و حالا باید عکس ها را درست از جایی که کنار هم ایستاده اند برش دهد و تنها به تماشای آنها  بنشیند، فردا روز همه اش را؛ زمانی که مرد دیگری وارد زندگی اش شود؛ آن همه خاطره را نابود کند. 

برایم دخترکی که مانند پدرش ساده زی و مهربان بود، سال ها پیش رفت، مانند دوست داشتنش، که دیگر شنیدن صدایش هم حسی بر نمی انگیخت،،،، انشا که تمام شد، دختری در آنسوی امواج بود، علی رغم همه ی حرف های ساده ی گذشته اش، هنگام انتخاب، میان عشق مردی که برای طولانی مدت محبتش را ذره ذره در قلبش کاشت و بتدریج بزرگ کرده بود و دیگری...، جسارت کرد و کلیشه ای را که اولین بار معلم انشا یادمان داد، انتخاب نکند و من را در طولانی ترین شب  سال دوباره غرق افکارش کند........





  

انتخاب طبیعی

در  ماشین هایی که همه روزه استفاده می کنیم، فن آوری هایی وجود دارد که قدمت بکارگیری شان به صورت ناخود آگاه توسط بشر  به هزاران سال می رسد، یکی از این فن آوری ها اتصالی  بین یک مهره برنجی و یک میله ی فولادی است، میله فولادی به موتور وصل است و برای باز کردن آن در صورت خراب شدن باید کل موتور ماشین پایین آورده شود و دوباره باز بست شود، اما مهره ی برنجی را می توان بسادگی برداشت و تعویض کرد. به همین علت میله را فولادی ساخته اند و مهره را برنجی، تا در اصطکاکی که بین این دو قطعه وجود داد، مهره ی برنجی که مقاومت کمتری دارد خراب شود و میله ی فولادی چندان آسیبی نبیند.

این فن آوری را مردان و زنان در طول هزاران سال استفاده کرده اند، مردان بین زیبایی و نجابت زن، زن نجیب تر را انتخاب می کنند و در مثل می گویند که زن زیبا برای مردم است نه مردش، کما اینکه در این انتخاب مردان زیبایی را همان مهره برنجی می بینند و نجابت را میله ی فولاد و بین تعویض این دو، ترجیح می دهند که نجابت از جنس فولاد باشد و مادام العمر.

زنان نیز اینگونه انتخاب می کنند، آنان بین مردان قوی، کسی که توانایی تامین زندگی و دفاع از آنان و فرزندانش را دارد و مردان ضعیف، کسی که نه چندان توانایی تامین زندگی  و دفاع از آنان و فرزندانش را دارد، به سمت مرد قوی متمایل می شوند و گویی کلا در سیستم های زنانه توجهی به زیبایی وجود ندارد.

در این زمانه مردان هنوز مانند سابق عمل می کنند و اگر مردی اینگونه عمل نکند، یا رفتارش جای تعجب دارد یا در کفشش ریگی، ترجیحم برای مردان از نوع دوم است که گمان برم، درباره زنان اوضاع کمی عوض شده، به سمت مردان دوم متمایل تر شده اند و برایم در درستی این انتخاب تردید هاست که بوجود امده ؟؟؟